نقشی بر آب : داستان روزبه

نویسنده: g_dehghanpoor9

بوی کاهگل تازه در هوا پیچیده بود. ساختمانهای سنگی با تراشکاریهای ظریف و خیابان سنگفرش شده با کاشیهای فیروزه ای که در کناره اش با فواصل منظم درخت روییده بود در نور افتاب می درخشیدند. در انتهای این خیابان میدانی بود و در وسط میدان مجسمه ی سواری که شمشیرش را بالا گرفته بود و دورش را سربازان پیاده ی پرچم به دست گرفته بودند دیده می شد. اگر کسی از این میدان به سمت خیابان فیروزه ای حرکت می کرد, تا چند صد قدم می توانست از منظره ی کاشیهای براق و ساختمانهای زیبا لذت ببرد. در واقع تا زمانیکه به یک ساختمان که با سنگهای سفید و قرمز تزئین شده بود می رسید. پس از این ساختمان, منظره ی شهر جوری دگرگون شده بود که انگار دستی گل آلود از آسمان بر رویش کشیده شده. کاشیهای فیروزه ای و ساختمانها با لایه ای گل مانند پوشیده شده بودند. از همان سمت خیابان, 14 مرد جوان که دستکش بر دست داشتند به ساختمان سفید و قرمز نزدیک می شدند. دو نفر از آنها سطل بزرگی که مخلوط کاهگل در ان بود را با خود می کشیدند و مرد سالمند تری پشت سرشان می آمد. صدای گفتگوی درهمشان, در خیابان می پیچید "12 تا سوسک زنده جمع کردن! خودت همین الان تسلیم شی بهتره" "اگه نصف نهار امروزت رو بهم بدی می تونم باهات قرارداد امنیتی ببندم و تضمین کنم که سوسکی نمی بینی. اگه نه که خودت می مونی و خودت" "نصف؟ من با یک چهارم کارت رو راه می ندازم!" " نه خیر, به جز آقا فرید کسی نمی تونه قرارداد امنیتی ببنده. الکی زحمت جمع کردن این همه سوسک رو نکشیدیم" مردان جوان به سمت مرد مسنتر که با آقا فرید خطاب شده بود نگاه کردند. آقا فرید لبخند کمرنگی زد, دستانش را بالا برد و با صدای خیلی آرامی که لرزشی در انتهایش داشت گفت "من رو وارد این داستان نکنین. روزبه جون, خودت می دونی و این دوستات. از دست من کاری برنمیاد." روزبه خندید "چیزی نیست. بچه ها شوخی می کنن." دوباره صدای همزمان مردان جوان طنین انداز شد "شوخی؟ حالا شب که با چند تا سوسک رو صورتت از خواب پا شدی می فهمی شوخی چیه. "یادت نیست تو تولد من چی کار کردی؟ " " " نوبتیم باشه نوبت خودته دیگه." "اینا شوخی ندارن روزبه. گفتم که, نصف ناهار" در حین همین صحبتها به ساختمان سفید و قرمز رسیدند. آقا فرید با صدای آرامش گفت "خب بچه ها. سوسک و تولد و این داستانها رو فعلا کنار بذارین. امروز باید تا قبل از عصر کار این ساختمون تموم شه." آقا فرید, اگه روزبه رو هم به ساختمون بچسبونیم مشکلی پیش میاد؟" آقا فرید خندید " اگه به بعد از عصر نکشه, نه" روزبه با خنده اعتراضی کرد و همه مشغول کار شدند. روزبه در حین کار حس می کرد هیچوقت در زندگیش به اندازه ی این لحظه راضی نبوده. داشت کاری می کرد که واقعا به آن ایمان داشت. با اخم نگاهی به ساختمان بزرگ و خیابان براق رو به رویش انداخت. کیارش درست می گفت. کسی که در چنین جایی زندگی کند و به این زرق و برقها وابسته باشد, حاضر نیست اگر لازم شد جان خود را برای نجات بقیه به خطر بیاندازد. با رضایت آهی کشید و مشتی کاهگل برداشت.
تا عصر ساختمان سنگی سفید و سیاه پشت لایه ای از کاهگل مدفون شده بود. آقا فرید که با رضایت سر تکان می داد دستهایش را به هم زد تا توجه بقیه را جلب کند "همینقدر بسه. برگردیم به پایگاه که می دونم کارای واحب زیادی دارید." با لبخند سری برای روزبه تکان داد. مردان جوان با سر و صدا به سمت خیابان پوشیده با کاهگل برگشتند. پایگاهشان چادر بزرگی بود که در بیرون شهر قرار داشت. به پایگاه رسیدند و 2 مرد جوان به سمت پادر دویدند و سطل کوچک دربسته ای با خود بیرون آوردند. بیرون چادر, همه دور روزبه جمع شده بودند "نگهش دارین." "ببین, گفتم ناهارتو بده ها. حرف گوش نکردی" روزبه شروع به دویدن کرد و چند نفر با خنده و فریاد دنبالش کردند. آقا فرید پشت سرشان با خنده و صدای کمی بلندتر از معمول گفت "خیلی دور نرین. دو ساعت دیگه بابد راه بیافتیم به سمت استخر." مردان جوان دورتر شدند و آقا فرید به داخل چادر رفت.
مدتی پس از تاریک شدن هوا, گروه 15 نفره با 5 ارابه به طرف استخر به راه افتادند. تقریبا همزمان با طلوع خورشید به آنچه از دروازه ی استخر باقی مانده رسیدند. دروازه به شکل طاق بزرگی بود که از دو سمتش بناهایی سر به فلک کشیده بودند. در زیر بناها طاقهای کوچکتری وجود داشت و در بالا هم با اشکال طاق مانندی تژئین شده بودند. اثر انفجار بیشتر رنگ طاق را برده بود ولی در اینجا و آنجا رنگ فیروزه ای پیشین می درخشید. نفس روزبه از بزرگی طاق کمی بند آمده بود. آنسوی طاق هاله ای از گرد و غبار بود و چیزی دیده نمی شد. 5 ارابه جلوی چادری که کمی با فاصله جلوی طاق بنا شده بود ایستادند و مسافرها از ارابه پایین آمدند. برای اولین بار از آغاز سفر, سکوت برقرار شده بود. آقا فرید با لبخندی سکوت را شکست. "حالا که اینجا رسیدیم زبونتون بند اومده؟ دو نفر اول روزبه و رامینن. بیاین جلو." از کیفی که در دست داشت دو کلاه پشمی درآورد."اینا رو بذارین روی سرتون." روزبه کلاه را بر سر گذاشت. کلاه سنگینتر از چیزی بود که تصور می کرد. آقا فرید با دست به دو نفر اشاره کرد که حرکت کنند و از بقیه ی گروه جدا شدند. تا نزدیکی دروازه رفتند. روزبه حس می کرد صدای ضربان قلبش را می شنود. نفسهایش را عمیقتر کرد. در دو قدمی دروازه, آقا فرید مکث کرد و ایستادند. دستش را بالای سر دو مرد جوان گرفت و زیر لب چیزی زمزمه کرد و بعد گفت "برین." روزبه سعی کرد قدمی بردارد ولی پاهایش می لرزید. از گوشه ی چشم دید که رامین قدمی برداشت. جشمهایش را بست و به لبخند پرافتخار مادرش در مراسم رفتنشان, به افشین و بهزاد و همه ی هم محله ایها که قبل از او آمده بودند فکر کرد و از دروازه گذشت. ناگهان چنان حرارتی از کلاه روی سرش متصاعد شد که انگار آتش گرفته بود. سعی کرد درش بیاورد ولی کلاه به سرش چسبیده بود. کمی بعد همه جا در نظرش تاریک شد.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.