نقشی بر آب : بازگشت به فیروزآباد

نویسنده: g_dehghanpoor9

صدای تق تقی در پناهگاه کوچک حاشیه ی فیروز آباد می پیچید. هما و سیاوش نگاهی به ارنواز انداختند که با دو انگشت شست و اشاره دایره ی کمان مانندی درست می کرد و با رها کردن ناگهانی انگشت اشاره به سمت میزی که دستش را روی آن گذاشته بود، سکوت حاکم را می شکست. کمی طول کشید تا ارنواز متوجه نگاهشان شود"ببخشید" و دستش را از روی میز برداشت و دست به سینه نشست"دیر نکردن؟" هما سر تکان داد" منم فکر می کردم زودتر بیان. باید کاری کنیم؟" به سیاوش نگاه کرد که با کمی تاخیر گفت:"هنوز انقدرا هم دیر نکردن. یه ساعت دیگه هم صبر می کنیم." ارنواز گفت:"من اگه جای سرپرست درمانگاه بودم باورم نمی شد این دو تا حواهر و برادرن." سیاوش لبخند زد:"به خاطره اینه که می دونی نیستن. کسی که ندونه خیلی دقت نمی کنه." ارنواز کمی سر تکان داد. هما نگاهی به چند سوزندوزی که روی میز افتاده بود انداخت. "بازم جای شکرش باقیه که تونستیم فرانک رو قانع کنیم اینها رو با خودش نبره. وقتی می بینمشون پشتم تیر می کشه." سیاوش از جا بلند شد و بالای سوزندوزیها ایستاد. یکی طرح درخت فیروزه ای و زنبورها بود که در غار دوخته بود. در کنارش طرحی از چندین جانور بود که بدن خروس و سر مرد داشتند و روی زمین سرخی ایستاده بودند. آخرین طرح، مردی بود که دست در جیب در میان چندین کااکتوس ایستاده بود.بالا و پایین صورتش را لب بزرگی احاطه کرده بود و به جای چهره، دندان داشت. سیاوش طرح زنبورها را در دست گرفت" اینها رو چجوری طراحی می کنه؟" ارنواز گفت" بهم گفت بیشترسشون رو توی خواب می بینه. بعضیا رو هم وقتی چشمش رو می بنده. قدرت جالبیه." سیاوش ابرویی بالا انداخت" تخیل خوبی داره، فکر نکنم بشه بهش گفت قدرت" " من فکر می کنم می شه. اومدنش باهامون تصادفی نبوده. هما مگه نگفتی یه حسی بهش داشتی؟" هما با خنده ی ملایمی گفت" نه از اون حسایی که منظورته. چیز ماورائی نبود. بیشتر اجتماعی بود." ارنواز که سعی می کرد جلوی لبخندش را بگیرد گفت" باشه، قبول نکنین. ولی من…" پیش از انکه بتواند بقیه ی حرفش را بزند در پناهگاه باز شد و فرود و فرانک وارد شدند. ارنواز از جا پرید" چی گفتم بهتون؟ می بینین؟" هما و سیاوش می خندیدند ولی دو تازه وارد با حالت گرفته ای وارد شدند و روی صندلیهای کنار میز نشستند. سیاوش سر صحبت را باز کرد" خب؟ چطور بود؟" فرود و فرانک نگاهی تبادل کردند و فرود با آهی شروع به صحبت کرد" از کجا شروع کنم؟ شهر رو… اگه همراهمون میومدین باور نمی کردین که فیروزآباده. روی ساختمونها و خیابون رو کاهگل کشیدن و مجسمه های میدونها رو شکستن. " سیاوش سرش را به دستش تکیه داد"کاهگل؟ آخه چرا؟" فرانک سر تکان داد" آره، فکر کنم یادم میاد که از رادیو در موردش شنیدم. کیارش می گفت باید چهره ی شهرها رو جوری عوض کرد که وابستگی نیاره یا یه همچین چیزی." سیاوش گفت" می فهمم. یعنی تا جاییش رو می فهمم که می خواد منابع بیرونی ای که می تونن یه نفر رو تحت تاثیر قرار بدن محدود کنه که راحتتر بتونه مهارشون کنه. چیزی که نمی فهمم اینه که چرا جوونایی که گوش به حرفش هستن رو به این راحتی دو تا دو تا می کشه. کس دیگه ای این رو می فهمه؟" سیاوش نگاهی به بقیه انداخت ولی در چهره ی انها هم فقط سردرگمی دیده می شد. پس از کمی سکوت ارنواز پرسید"کار پیدا کردنتون به کجا رسید؟" فرود گفت:" خوب پیش رفت. قرار شد هم من از فردا برم درمونگاه و هم فرانک بره یه مغازه ی سوزندوزی که سرپرست درمونگاه بهم معرفی کرد." ارنواز گفت" خوبه، ولی چرا انقدر دیر کردین؟" فرود کمی به سمت میز خم شد:" وقتی تو درمونگاه بودم یه چیز عجیبی پیش اومد. موقع صحبت با سرپرست درمونگاه، یه پسر جون با پای شکسته رو آوردن که همراهش می گفت از پله ی خونه افتاده بوده پایین. دست و لباسش کاهگلی بود. همراهش که از خودش خیلی مسنتر بود بهش اجازه نمی داد سوالهاشی درمانگرشو جواب بده و مدام حرفش رو قطع می کرد. سرپرستمون هم برای امتحان من، ازم خواست کارهای شکسته بندیشو انجام بدم و ازم راضی بود و بهم گفت از فردا می تونم برم سر کار. اومدم بیرون و با فرانک داشتیم برمیگشتیم که دیدم اون مرد مسن هم اومد بیرون. خیلی برام عجیب بود که اون پسر رو تو درمونگاه ول کرد. برای فرانک ماجرا رو تعریف کردم و قبول کرد که یه کم دنبالش بریم. با فاصله دنبالش کردیم ولی از یه جایی به بعد، چند نفر جلوی راه رو گرفته بودن. مرد مسن رو راه دادن. ما یه کم بعد رفتیم جلو ولی بهمون اجازه ندادن رد شیم و گفتن جای خطرناکیه. این شد که دیرتر برگشتیم." سیاوش سرش را به دستش تکیه داد" عجب… پس کار گرفتین. خوبه. می دونی تقریبا کجا جلوی راه رو گرفته بودن؟" "همم، یه کم بالاتر از میدون کناور." ارنواز با دست روی میز زد"اینکه عالیه! هما تو قبلا خیلی اونطرفها کار کردی ، مگه نه؟ راهی که از توی شهر نگذره به اونجا هست؟" هما سر تکان داد. ارنواز گفت" خب، فردا برو اون سمت ببین چه خبره. مراقب باشه کسی نبینتت." سیاوش نگاهی به ساعتش انداخت" ۶ و ۵ دقیقه س. بازم هیچی."
فرود گفت"خوب شد گفتی. درمانگاه بهمون یه خونه هم داده که باید قبل از ۷ اونجا باشیم." " باشه، فردا دوباره سمت ۶ بیاین اینجا." فرانک و فرود سر تکان دادند و از پناهگاه بیرون آمدند.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.