نقشی بر آب : نگاه اول

نویسنده: g_dehghanpoor9

صبح روز بعد، فرود کمی زودتر از زمان مقرر که ساعت ۷ صبح بود به درمانگاه رفت. می خواست پسر پا شکسته را پیدا کند تا اگر شد, بدون حضور درمانگرهای دیگر و مرد مسن همراهش کمی با او صحبت کند. به اتاقی که دیروز در ان پای پسر را باندپیچی کرده بود برگشت ولی اتاق خالی شده بود. از پیرزنی که در انتهای راهرو داشت زمین را می شست پرسید "سلام, دیروز یادتونه یه پسر رو با پای شکسته آورده بودن؟ تو اتاق شماره ی 7 بود. انتقالش دادن حای دیگه؟" "اون پسر همراه اون مردک رو می گی؟ دیشب اومد و با کلی داد و بیداد پسره رو برد. هرچی بهش می گفتن الان نمی تونه مرخص بشه گوشش بدهکار نبود. بچه ی بیچاره رو با داد و بیداد با خودش کشید و برد. می بینی با چه آدمهای زبون نفهمی باید اینجا سر و کله زد. هر کی سر شو می ندازه پایین و فکر می کنه از بقیه…" پیرزن رفته بود روی دور صحبت کردن و فرود در انتظار گسستی در صحبتش مودبانه سر تکان می داد و گاهی چیزی در تایید می گفت . بلاخره پیرزن لحظه ای سکوت کرد تا نفسی بکشد. فرود از فرصت استفاده کرد " بله درست می گین. ولی چرا سرپرست درمانگاه بهش اجازه داد پسر رو همینجوری ببره؟" پیرزن صدایش را پایین آورد و آنقدر به فرود نزدیک شد که بوی ماندگی نفسش را می توانست حس کند. پچ پچ کنان گفت " اجازه بده؟ مگه همراهشو نشناختی پسر جون؟ اومده بود که پسره رو با خودش ببره …" صدای پایی از پله های منتهی به راهرو شنیده شد و پیرزن حرفش را قطع کرد. نگاه معناداری به فرود انداخت و به زمین شستن برگشت. سرپرست درمانگاه دیگر آنقدری بالا آمده بود که می توانست فرود را ببیند " به به, سحرخیز هم که هستی. مگه بهت نگفته بودم 7 اینجا باش؟" "برای روز اول گفتم یه کم زودتر بیام." سرپرست لبخند تایید کننده ای زد "آفرین, از این اخلاق خوشم میاد. باهام بیا که کارهای امروزت رو بهت بگم." فرود به همراه سرپرست به راه افتاد. نگاه خیره ی پیرزن را پشت سرش حس می کرد.
**********
فرانک کمی بعد از فرود از خانه خارج شد و توانست با نشانیهایی که فرود از سرپرستش گرفته بود, مغازه ی سوزندوزی را پیدا کند. دری زد و وارد شد. پشت پیشخوان مغازه زن مسنی با موهای سفید یکدست ایستاده بود. همینکه فرانک را دید لبخندی زد و گفت "روزتون به خیر خانوم. جای خوبی رو برای خرید انتخاب کردین. اجازه بدین چند تا کار که فکر کنم خانم با تشخصی مثل شما خوشش بیاد بهتون نشون بدم. " فرانک لبخند مضطربی زد "سلام, من برای خرید نیومدم. خودم سوزندوزی می کنم. برای کار اومدم." زن مسن با بدخلقی گفت " خب زودتر بگو, باید چند تا از سوزندوزیهات رو ببینم. با این وضعیت کم کمش روزی 2 تا دختر که پدر یا شوهر یا برادرشون رفته استخر, از دهاتهای اطراف میان اینجا واسه کار. منکه خیریه راه ننداختم." فرانک از کیفی که همراه آورده بود دو تا از سوزندوزیهایی که به توصیه ی همراهانش با نقش گل و پرنده در پناهگاه دوخته بود درآورد. زن مسن با دقت به نقشها نگاه کرد و با خوشرویی بیشتری گفت "همم. کارات ظرافت خوبی دارن. خیلی وقته می دوزی نه؟" فرانک با سر تایید کرد. زن مسن لبخند زد "هم خوب می دوزی هم کم حرف می زنی. فکر کنم بتونیم با هم کنار بیایم. من مرجانم. اسمت چیه؟" "فرانک" ."بذار همین اول تکلیفمون رو خوب مشخص کنیم. از صبح طرفای 7 میای اینجا تا عصر حدود 5. من بهت جا و ابزار سوزندوزی با 3 وعده غذا می دم. در ازاش همه ی کارهایی که می دوزی و درآمدشون می شه مال این مغازه. قبوله؟" فرانک کمی ناراضی بود ولی حس می کرد جای پایش آنقدر محکم نیست که چانه بزند, پس گفت "قبوله." پس بیا جای کارت رو نشونت بدم." با هم به سمت پشت مغازه رفتند. فرانک گفت "گفتین زنهای زیادی برای تقاضای کار سوزندوزی میان اینجا. اگه اینجا کار پیدا نکنن چی کار باید یکنن؟" مرجان با نیمچه لبخندی نگاهی به فرانک انداخت " خب می تونن برن مغازه های دیگه یا دستفروشی کنن یا کارهای دستی تر. البته خوشگلترهاشون راههای دیگه ای هم جلو پاشونه." ابرویش را با حالت شیطنت آمیزی بالا انداخت. "چه راههایی؟" "عجب! ببینم تا حالا پاتو از دهتون اونورتر نگذاشتی؟ خدماتی هست که می تونن ارائه بدن…" "آها!" مرجان با خنده سر تکان داد. فرانک پرسید:"یعنی جاهای خاصی هست براشون؟" "تو هم آب زیرکاهی هستیا! کنجکاو شدی؟ جای تو بودم خیلی پرس و جو نمی کردم. ازم به دل نگیر ولی تو بهتره روی سوزندوزیت کار کنی!" مرجان از ته دل خندید و به پشت فرانک زد که سعی می کرد با لبخند نصف و نیمه ای ناراحتیش را پنهان کند. مرحان ادامه داد "شاید جاهای خاصی براشون باشه. منم دقیق نمی دونم ولی خیلی از این خانمها مشتریهامن. می تونی از خودشون بپرسی" مرجان فرانک را به اتاق کوچکی راهنمایی کرد. "اینجا محل کارته. مجبور شدم عذر دختری که قبل از تو اینجا بود رو بخوام. کاراش انقدری فروش نمی رفت که خرج غذاش در بیاد. ببینم تو چی کار می کنی" مرجان با لبخندی چرخ زد و به سمت پیشخوان برگشت.
**************
هما به اصرار سیاوش و ارنواز به محض طلوع خورشید از پناهگاه خارج شد و به سمت میدان کناور به راه افتاد. در نیروی زمینی بارها برای خروج اضطراری شهر در صورت آتشسوزی تمرین کرده بودند و راه رسیدن به ورودی مخفی شهر انگار در ذهنش حک شده بود. به دیوار های ستبر و سنگی شهر رسید. در امتداد آن راه رفت. کم کم در سر راهش با درختهای نخل تکی یا دوتایی مواجه می شد. تعداد درختهای نخل دوتایی را می شمرد و وقتی به 17 امین جفت درخت نخل رسید, ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. کسی در اطراف نبود. دیوار اینجا تفاوتی ظاهری با آنچه تا حالا دیده بود نداشت. هما پشت به اولین درخت نخل از جفت 17 ام ایستاد و مستقیم رو به دیوار قدم برداشت. وقتی به دیوار رسید, دستش را روی شکاف سنگی که به آن رسیده بود گذاشت و آن را به داخل و سمت چپ فشار داد. در مخفی ابتدا کمی مقاومت کرد ولی بالاخره تسلیم شد و عقب رفت. هما در را به طرف چپ سر داد و وارد شهر شد. پس از ورود با هل دادن در به سمت راست و فشار رو به جلو آن را بست و نگاهی به اطراف انداخت. رو به رویش میدان کناور بود. دقیقا همانطور که به یاد می آورد. با مجسمه ی طهمورث و سوارانش و خیابان فیروزه ای براق. تنها چیزی که مثل سابق نبود سکوت و مردگی شهر بود. هیچ صدایی جز صدای پرنده ها از دوردست نمی آمد و اثری از زندگی در شهر حس نمی شد. هما آرام به میدان نزدیک شد و به اطراف نگاه کرد. چیزی که در سمت راستش دید نفسش را بند آورد. همه چیز در سمت راست خیابان ماذون مانند قبل بود ولی خود خیابان به طور کامل در کاهگل فرو رفته بود.هما به سمت خیابان رفت. ساختمانها و کاشیهای خیابان دیگر قابل تشخیص نبودند. هما آهی کشید و روی زمین نشست. به ساختمانهایی که دیگر نمی شد شناختشان نگاه کرد و چیزی که قبلتر خیابان فیروزه ای زیبا بود و زیر کاهگل دفن شده بود. نگاهش از خیابان به میدان رسید و ناگهان از جا جست. روی کاشیهای میدان از سمت خیابان مادون ردپاهای کاهگلی بی شماری به چشم می خوردند. هما رد پاها را دنبال کرد که به سمت غیر کاهگلی شده ی خیابان ماذون می رسیدند و در طول خیابان ادامه پیدا می کردند. سرانجام با آخرین اثر ردپا به بخشی از دیواره ی خروجی شهر رسید که در محفی دیگری را پتهان می کرد. با عصبانیت به یاد آورد که کیارش و بعضی از همدستانش هم با حضور در نیروی زمینی از درهای مخفی شهر باخبر بودند. در را باز کرد و از شهر خارج شد. کمی جلوتر چادری دیده می شد.
"یه چادر خالی؟" سیاوش با دست پیشانیش را می خاراند. ساعت 5 و نیم بود و فرود و فرنک و هما به پناهگاه برگشته بودند. هما تایید کرد "آره, خیلی گشتمش ولی به جز جای خواب و خرده ریزه های غذا چیزی توش نبود. " فرود گفت "مطمئنی کسی اون اطراف نبود؟ حتم داشتم که اون پسر رو آوردن اونجا." هما محکم گفت:" آره, خیلی اون طرفها رو گشتم. تازه کسی که با اون وضع از بیمارستان ۀورده باشنش نمی تونه خیلی ساکت بمونه ولی همه جا مثل قبرستون بی صدا بود." فرود آهی کشید "حق با توه. ولی نمی دونم. چرا با اون وضع کشوندش بیرون؟ پاش شکسته بود. یه آدم پا شکسته به چه کاری میاد؟"سیاوش از جا بلند شد:" هما این درب خروجی رو به روی چادر کدوم بود؟" "شمالیترین خروحی فیروزآباد." سیاوش مشتش را روی میز کوبید "یه آدم پا شکسته به چه دردی می خوره؟ به درد مردن!" ارنواز ابرویش را بالا داد "یعنی می گی…" "آره, بردنش به استخر!" سیاوش که با هیجان سرش را تکان می داد با صدای بلندی ادامه داد "همه چیش جور در میاد. داوطلبهای رفتن به استخر رو اول میارن اینجا و یه کم ازشون بیگاری می کشن. بعدم می برنشون استخر." هما هنوز قانع نشده بود "اون کلاهها چی؟" سیاوش سری تکان داد "اونا رو نمی دونم." ارنواز که با انگشتش روی میز ضرب گرفته بود گفت" می دونین الان باید چی کار کنیم؟ باید بریم استخر. جواب همه ی سوالهامون اونجاست." سیاوش با اخم نگاهی کرد:" بریم استخر؟ این دیگه خیلی بی احتیاطیه. باید یه جوری آرام و گرام رو پیدا کنیم. اونها حتما تو این مدت تونستن کاری از پیش ببرن. باید بتونیم یه راه دیگه ای واسه نزدیکتر شدن به چیزی که اینجا می گذره پیدا کنیم. ببینم شما دو تا چیز مربوطی دستگیرتون نشده؟" فرود سر تکان داد "نه… چیزی به ذهنم نمی رسه" فرانک به ارنواز نگاه کرد:"شاید یه راهی باشه. صاحبکارم می گفت الانا خانمهای زیادی درخواست کار تو فیروزآباد دارن و اونایی که … خب… سر و وضع بهتری دارن" با ابروهایش به ارنواز اشاره کرد "می تونن به جاهایی راه پیدا کنن…" "اهههه فرانک!" ارنواز با ناراحتی از جا بلند شد. فرانک خندید:"خودتون پرسیدین." ارنواز با نفرت سرش را لرزاند:" کس دیگه ای نظری نداره؟" سکوتی برقرار شد. ارنواز ادامه داد :" خیلی خب, می ریم استخر." مدتی سکوت برقرار شد. سرانجام سیاوش با لحن آرامتری گفت:" باشه, قبوله. وای باید حساب شده پیش بریم و وقتی راه بیافتیم که کسی اونجا نباشه. هما, دیگه هر روز از صبح باید بری به فیروز آباد و تو ساختمونهای خالی کشیک بدی. بلاخره این گروهی که الان رفتن کارشون تموم می شه و گروه بعدی برای کاهگلی کردن شهر میان. وقتی اومدن یعنی استخر خالی شده. بلافاصله برگرد و تو این فاصله ما خودمون رو می رسونیم به استخر. شما دو تا هم سر کار همه ی تلاشتون رو بکنین که غیر مستقیم از آدمهای اطرافتون حرف بکشین. اگه چیزی از آرام و گرام دستگیر شد رفتن به استخر منتقیه, قبوله؟" همه سر تکان دادند. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.