نقشی بر آب : پیچش اول

نویسنده: g_dehghanpoor9

سیاوش، هما و ارنواز رو به روی دروازه نشسته بودند. دقایقی پیش سیاوش در حالیکه پاهایش را روی زمین می کشید از دروازه بیرون آمده بود و آنچه دیده بود را برای هما و ارنواز شرح داده بود. سکوتی که دقایقی بود بر جمع ۳ نفره حکمفرما شده بود را ارانواز شکست " اون کلاهها… چرا همه شون کلاه سرشون بود؟" سیاوش با بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت. دیگر این جزئیات چه اهمیتی داشت. کیارش حالا فرسنگها از آنها جلوتر بود. با این لشکر بزرگ گوش به فرمان، دیگر کسی جلودارش نبود. با صدای گرفته ای گفت"مگه مهمه؟ نمی تونیم جلوش رو بگیریم." ارنواز بلند شد" باشه، پس همینجا یه قبر برای خودت بکن و برو توش بمیر." سیاوش پاسخی نداد. ارنواز رو به هما پرسید" ببینم امروز که تو فیروزآباد دیدیشون، کلاه سر کسی بود؟" هما سعی کرد تصویر آن ۱۵ نفر را به خاطر بیاورد و بعد سر تکان داد " فکر نکنم. اگه همه شون کلاه پشمی سرشون بود یادم می موند." ارنواز با اخم قدم می زد. " هممم. خب … پس اگه کلاهها رو همون اول سرشون نمی کنن و توی این چادر هم نیست… پس حتما از فیروزآباد با خودشون میارن. ولی کجا نگهشون می دارن؟ " به قدم زدن ادامه داد و ناگهان ایستاد " گفته بودی بیرون شهر توی خروجی شمالی یه چادر بود، نه؟" ارنواز با هیجان دستهایش را به هم کوبید. " هما اخم کرد" ولی من خیلی توی چادر رو گشتم. اگه ۱۴ تا کلاه اونجا بود می دیدمشون." ارنواز دستهایش را پایین آورد" اه، یادم رفته بود." سیاوش که در طی این گفتگو کمی سرش را بالا گرفته بود گفت" خب، اونموقع اومده بودن به استخر و کلاهها رو با خودشون آورده بودن که اینجا سرشون کنن. ولی الان که هنوز راه نیفتادن باید دوباره چادر رو بگردی." ارنواز دوباره دستهایش را به هم زد و با لبخندی به سیاوش گفت" آفرین، پس نمی خوای بمیری!" سیاوش لبخند محوی زد" هنوز نه." " پس بر می گردیم به پناهگاه. هما، باید دوباره چادر رو بگردی. باید زودتر راه بیافتیم." با شتاب به سمت فیروزآباد برگشتند. مسیر۵ ساعته را ۳ ساعت و نیمه رفتند و حوالی ۵ و نیم عصر سیاوش و ارنواز به پناهگاه رسیده بودند. هما در بین راه به سمت در مخفی فیروزآباد رفته بود. کمی بعد فرود و فرانک از راه رسیدند و ارنواز شتابزده کشفیات آن روزشان را برای دو تازه وارد تعریف کرد. سیاوش در سوی دیگر میز خود را با ورقها مشغول کرده بود. فرود از ارنواز پرسید" اگه هما کلاهها رو پیدا کنه بعدش چی می شه؟" ارنواز دستهایش را به زد" تو راه خیلی به این فکر کردم. برای همین به هما گفتم اگه کلاهها رو پیدا کرد یکیشون رو با خودش بیاره پناهگاه. تو کلاه هم بلدی بدوزی؟" ارنواز این را از فرانک پرسبد. فرانک با سر تایید کرد. ارنواز ادامه داد"اگه بتونیم کلاههایی مثل همونها درست کنیم و باهاشون عوض کنیم، فکر کنم ورق برگرده. نه؟" سیاوش زهرخندی زد" ورق برگرده؟ می دونی چقدر آدم توی استخر بودند؟ گیرمم بتونی کلاهها رو عوض کنی. چی قراره عوض بشه؟ اونها که حاضرن به خاطر خزعبلاتی که کیارش تو کله شون کرده جونشون رو بدن. می تونی جای مغزشون هم چیز دیگه ای بذاری؟" کمی سکوت شد. فرانک که چانه اش را روی دستش گذاشته بود گفت" خب، وقتی بدون کلاه برن استخر و اون لشکری که گفتی رو ببینن می فهمن کیارش بهشون دروغ گفته نه؟" سیاوش شانه ای بالا انداخت. فرود محکم روی میز زد"آره، اونها دارن می رن استخر چون فکر می کنن اگه نرن یه انفجار دیگه اتفاق میافته. اگه ببینن داستان یه چیز دیگه ست و کیارش ازشون سوء استفاده کرده و احتمالا کلی از دوستها و هم محله ایهاشون رو به اون شکل در آورده… نظرشون عوض می شه ؟" سیاوش که همچنان با ورقها سرگرم بود گفت" گیرم که بشه. به چه درد ما می خورن؟ ما و اونها می خوایم تو دو تا جهان مختلف زندگی کنیم. من می خوام تو جهانی زندگی کنم که توش باید از نظم و ترتیب و زیبایی محافظت بشه. چیزهایی که باید با صبر و حوصله و زحمت ساخته بشن. نه جایی که یه مشت آدم کودن و بی هنر و متوسط که خودشون عرضه و توان هیچ کاری رو ندارن، می خوان با آمادگیشون تو دور انداختن زندگی احساس برتری به دیگران داشته باشن.اوناییم که عرضه ش رو ندارن، باید جایگاه خودشون رو بفهمن و نخوان به قیمت نابود کردن همه چیز، از اون چیزی که واقعا هستن بالاتر بیان." سیاوش پس از مکث کوتاهی بلاخره نگاهش را از ورقها به فرود انداخت" تو نمی تونی ناراحتی من رو بفهمی. وقتی می بینم کساییکه هیچ درکی از کار و زحمتی که تو ساختن چیزی به کار رفته ندارن، با ذوق و شوق نابودش می کنن… هر چی نباشه خودت هم یه زمانی جذب گروه کیارش شده بودی." "تو هم هیچوقت نخواستی بفهمی که یه مشت جوون نمی تونن توی ساختاری که هیچ تعلق و وابستگی ای بهش ندارن از جون و دل کار کنن" " وابستگی ای ندارن؟ شماها که هرچی داشتین از صدقه سر اون ساختار داشتین. همین کیارش روزی که پاشو تو استخر گذاشت یه پسر دهاتی یه لاقبایی بیشتر نبود. همه تون همین بودین. " " می دونم. اونجا همه چیز بهمون داده بود، به جز این حس که به ما نیاز داره. این حسی بود که کیارش بهمون می داد. " ارنواز صحبتشان را برید:" شما دو تا می تونین این بحثتون رو یه وقت دیگه ادامه بدین. الان باید برای هفته ی بعدی برنامه بچینیم. اون ۱۵ نفر حتما امشب دوباره می رن به سمت استخر و در ۷ روز بعدی هم مردهای جوون ۲ نفر ۲ نفر وارد شهر می شن. خوبه که بدونیم دقیقا اونجا چی کار می کنن. وقتی هما کلاه رو برگردوند اندازه ی ۷ روز آذوقه بگیرین و زودتر راه بیافتین سمت استخر و توی شهر مخفی شین." ارنواز این را رو به سیاوش گفت و رو به فرانک گفت:" تو هم از روی کلاه اندازه و رنگ و وزنش رو در بیار و تو این ۷ روز هر چند تا که می تونی کلاه بدوز. به فرود هم نی گم به صاحبکارت بگه یه مدت برگشتی دهتون که مراقب مادرت باشی. " و بعد رو به فرود گفت:"خودت هم که بر می گردی به درمونگاه. حواست به اطرافت باشه و اگه چیز مهمی دیدی خبر بده بهمون." فرود سر تکان داد" خودت چی؟" ارنواز گفت:" فکرشو کردم. من چند تا از این طرحهای قدیمی فرانک رو می برم برای دستفروشی توی شهر. ببینم چیزی دستگیرم می شه."فرود نگاهی به طرحهای قدیمی که هنوز روی میز بودند انداخت و لبخند زد:" فکر نکنم کارت خیلی با اینها بگیره." فرانک می خواست اعتراض کند ولی هما در پناهگاه را با شدت باز کرد و با حالت پیروزمندی وارد شد. در حالیکه نفس نفس می زد کلاه پشمی ای را در دستش بالا گرفت. ارنواز کلاه را از هما گرفت و در دست سبک سنگین کرد"یه چیزی توشه. یه کلاه عادی نباید انقدر سنگین باشه." دیگران هم نوبتی کلاه را در دست گرفتند. ارنواز نگاهی به ساعت انداخت و رو با فرانک گفت:" ساعت ۶ شده. چقدر طول می کشه اندازه هاش رو دقیق یادداشت کنی؟" فرانک کمی فکر کرد"حدود نیم ساعت. ولی سنگینیش چی؟" "چند تا سنگ باید پیدا کنیم که وزن کلاهها یکی بشه. تو شروع کن، ما می ریم دنبال سنگها." تا ساعت ۶ و نیم اندازه گیری فرانک و یافتن سنگهایی هم وزن کلاه به پایان رسید و هما کلاه پشمی را پیش از بازگشت نیروهای داوطلب سر جایش برگرداند. آن شب سیاوش و هما به سمت استخر به راه افتادند، فرود به خانه ی درمانگاه برگشت و فرانک بافت یکی از کلاهها را شروع کرد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.