نقشی بر آب : سرگردانی
0
8
0
18
دروازه های خاکستری شهر استخر در زیر نور ماه به روشنی دیده می شدند. سیاوش و هما با شتاب از دروازه گذشتند و اسبها را پشت یکی از ساختمانهای نیمه ویران کنار دروازه بستند. هما با ترکیبی از دلسوزی و خشم نگاهی به سیاش انداخت که جلوی در ساختمان روی زمین نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد. سیاوش از زمان شنیدن خبر تسلیم طهمورث دیگر آدم پیشین نشده بود. آن توش و توان ذهنی برای بررسی و تصمیم گیری که در اوایل دیدارشان انقدر او را برای هما از دیگر هم سن و سالانشان متمایز می کرد, روز به روز جوری تحلیل رفته بود که این اواخر انگار تنها عروسک خیمه شب بازی ای بود و با تکان نخهایی نامرئی حرکت می کرد. تلاش کرد اثرات ناراحتی را از صدایش پاک کند و گفت:" بریم سمت دروازه و منتظر اومدن اونها بمونیم؟" سیاوش بدون برداشتن نگاهش از آسمان گفت:"من یه کم اینجا می مونم. تو برو. اگه چیزی پیش اومد صدام کن." هما لحظه ای جوری مکث کرد که انگار می خواست چیزی بگوید ولی سری تکان داد و به طرف دروازه برگشت. سیاوش از گوشه ی چشم رفتنش را می دید.
***********************
صبح زود ارنواز وارد شهر فیروزآباد شد. از دیگران در مورد تغییرات شهر شنیده بود ولی دیدن ساختمانها و خیابان زیبای حالا پوشیده در کاهگل حس ناشناخته ای در او بیدار می کرد. مانند اسب تندرویی که در گل گیر کرده و توان ادامه دادن ندارد. نفس عمیقی کشید و سرش را جوری تکان داد که انگار می خواست خرمگس مزاحمی را براند. همانطور که سوزندوزیهای فرانک را در دست گرفته بود در شهر قدم می زد. نمی شد اینجا پایان کار باشد. فرنگیس، پدرش و آرام و گرام نمی توانستند برای هیچ و پوچ مرده باشند. وقتی کسی از کنارش رد می شد سوزندوزیها را کمی بالاتر می آورد و نگاهی به رهگذر می انداخت ولی اگر نگاهش پاسخی نمی گرفت خیلی پافشاری نمی کرد و به راهش ادامه می داد. بدون هدف خاصی در خیابان قدم می زد ولی پاهایش او را به مسیر آشنایی می بردند. به سمت خانه ی قدیمی پدرش در فیروز آباد. هر چند ساختمانها دیگر قابل تشخیص نبودند ولی انگار این راه در جایی از مغزش حک شده بود. بلاخره به جایی رسید که می دانست باید بایستد. یک خانه ی کاهگلی از بیرون که با دیگر خانه ها تفاوت آنچنانی نداشت ولی ارنواز می توانست چشمهایش را ببندد و سنگهای سفید و سبز و آبی ساختمان و ستونهای مرمرش را به جای کاهگل ببیند. خیابان فیروزه ای براق, ساختمانهای سنگی رنگارنگ با طراحیهای مختلف در اطراف و فرنگیس که از ایوان خانه برایشان دست تکان می داد. صدایی رشته ی افکارش را برید " فروشین؟" چشم باز کرد و مرد جوانی را دید که با ابروهای پرپشت تیره, چشمان سیاه نافذ و لبخند غریبی بر لب جلویش ایستاده بود. مرد جوان بدون چشم برداشتن از ارنواز با حرکت دست به سوزندوزیها اشاره کرد و دوباره پرسید:" اینا فروشین؟" ارنواز سر تکان داد. مرد جوان بدون تغییری در لبخندش سوزندزیها را گرفت و نگاه کرد, انگار در آنها پیام پنهانی بود که تنها او می توانست مضجک بودنش را دریابد. با دیدن طرح درخت فیروزه ای در محاصره ی زنبورها, نگاهش را دوباره به ارنواز دوخت:" این درخت رو از نزدیک دیدی؟" ارنواز که داستان فرانک را به یاد داشت گفت:" آره, ولی توی خواب. پدر و مادرم برای دوره ی آموزشی به استخر رفته بودند و اونها برام تعریف کردند." "دوره ی آموزشی؟ پس اون روز اونجا بودند؟" ارنواز با سر تایید کرد. مرد جوان که همچنان لبخند می زد گفت:" متاسفم." خیلی متاسف به نظر نمی رسید, ولی ارنواز تشکر کرد. مرد جوان ادامه داد:" خواهر یا برادر نداری؟" "یه برادر داشتم که با نیروهای داوطلب به استخر رفت." این دروغ را تمرین نکرده بود ولی در لحظه به نظرش پاسخ درستی می آمد. مرد جوان با لبخند کمی ابروهایش را بالا داد:" با کارش موافق بودی؟" ارنواز آنقدر به حرفهای فرانک و فرود گوش داده بود که پاسخ درست در آن شرایط را بداند "همم. آره. ما که نمی تونستیم فقط از بقیه توقع داشته باشیم با فدا کردن جونشون ما رو نجات بدن." "به دستفروشی علاقه داری؟" ارنواز کمی از تغییر موضوع یکه خورد ولی حس می کرد مرد جوان در آستانه ی پرسش مهمیست:" علاقه که نه. ولی برای گذروندن زندگی لازمه." "من مدتیه دنبال یه دستیار قابل اعتماد برای سر و سامان دادن به یک کاری هستم. نظرت چیه؟" " از کجا می دونی من قابل اعتمادم؟" "مگه می شه به کسی که برادرش داوطلب بوده اعتماد نکرد؟" "کار چی هست؟" "الان فرصت ندارم توضیح بدم. امروز حوالی 5 عصر برگرد اینجا. اونموفع بهت می گم." ارنواز سر تکان داد. قلبش از پیشرفت ناگهانی و الله بختکی ای که رخ داده بود کمی تندتر می تپید. مرد جوان گفت:" پس ساعت 5 می بینمت. راستی اسمت چیه؟" فکری با سرعت از ذهن ارنواز گذشت:" فرانک. شما چی؟" مرد جوان لبخندزنان گفت:" کیارش." به نشانه ی خداحافظی برای ارنواز دست تکان داد و بدون حرف دیگری در خیابان به راه افتاد.
**************************
ارنواز تا ساعت 5 باز هم در خیابانها قدم زد ولی دیگر تلاشی برای فروختن سوزدوزیهایش نمی کرد. حدود 5 به خانه ی قدیمی خودشان و خانه ی نوی کیارش بازگشت. چند دقیقه بعد کیارش هم از دور پدیدار شد. برای هم سری تکان دادند و کیارش در را برای ارنواز باز کرد. وارد خانه شدند. ارنواز به سختی جلوی خود را گرفت تا دستانش را به سوی دهانش نبرد و نفس خود را با ترکیبی از شگفتی و نفرت به داخل نکشد. سنگفرشهای رنگارنگ حیاط, مجسمه های شیر دم پلکان رو به خانه و کنده کاریهای ظریف روی دیوارها همه با کاهگل پوشانده شده بودند. نگاه کیارش که انگار به درونش نفوذ می کرد را روی خود حس کرد ولی پاسخی به آن ندارد. نگران بود که نفرتش از چشمانش هویدا شود. کیارش با حرکت دست او را به سمت پله ها هدایت کرد که رویشان کاهگل کشیده شده بود:" یه زمانی اینجا خیلی زلم زیمبو زیاد داشت. ولی قبل از اینکه بیام توش زتدگی کنم با چند تا از رفقای دیگه همه چیزش رو با کاهگل گرفتیم. توی خونه های اونها هم همینجور." وارد ساختمان شدند. اثری از وسایل زیبای خانه به جا نمانده بود و جایشان را اسباب ساده و ابتدایی گرفته بودند.فرشهای زیبا با زمین کاهگلی جایگزین شده بودند. در میان آن فضای یکنواخت خاکستری چیز صورتی ای روی میز توجه ارنواز را جلب کرد. جعبه ی موسیقی ای که متعلق به فرنگیس بود.ارنواز به سمت جعبه ی موسیقی رفت. کیارش که با نگاه تعقیبش می کرد:" می خوایش؟می تونی داشته باشیش" این دست و دلبازی با چیزی که متعلق به او نبود باعث شد ارنواز با لحنی تندتر از آنچه در نظر داشت بگوید " روی این کاهگل نزدی؟" لبخند کیارش کمی عمیقتر شد:" نه." جعبه ی موسیقی ظریف که دسته اش به شکل بالهای قو بود و رویش بدن یک قوی صورتی قرار داشت را در دست گرفت و بال سمت راست را چرخاند. آهنگی آشنا از جعبه پخش می شد و با هر چرخش بال سمت راست, بال سمت چپ و بدن قو هم در همراه با آهنگ می چرخیدند. "چیز خوشگلیه. می دونی از بالا تا پایین این کشور رو اگه بگردی چند تا از این پیدا می شه؟" ارنواز البته می دانست که این جعبه ی موسیقی مخصوص فرنگیس ساخته شده بود ولی فرانک این را نمی دانست پس سرش را به اطراف تکان داد.کیارش ادامه داد:" یکی. جعبه ی موسیقی زیاده ولی این شکلی نه. هر وقت می بینمش یاد موقعی می افتم که برای اولین بار رادیو اومد به دهمون. تا مدتها فقط یه خانواده رادیو داشتن. حتما ده شما هم همین بوده. اون حسی که اونزمان داشتم رو دوست ندارم دیگه هیچ بچه ای داشته باشه. دلم می خواد همه بدونن که هیچ چیزی تو خونه ی کس دیگه ای نیست که اونها نتونن داشته باشن. می فهمی چی می گم؟" ارنواز ناخودآگاه سر تکان داد. کیارش جعبه ی موسیقی را روی میز گذاشت:"از پیشنهادی که می خواستم بهت بدم پرت شدیم. این دفتر رو می بینی؟ این فهرستی از تک تک دهها و شهرهای ایرانه که از زمان قبل ردیف شده. این یکی رو می بینی؟ این فهرست افرادیه که داوطلب شدن به همراه جایی که ازش اومدن. می خوام با ترکیب این دو تا یه دفتر سوم درست کنی که توش فهرست همه ی شهرها و دهها با تعداد افرادی که ازشون داوطلب شدن باشه. همم؟"ارنواز باز هم سر تکان داد. "از فردا می تونی شروع کنی؟" "آره." "خوبه. ساعت 6 صبح اینجا باش. این رو هم بگیر." جعبه ی موسیقی را به سمت ارنواز دراز کرد. ارنواز مقاومتی کرد:" نه, نمی تونم قبولش کنم." "دوست دارم داشته باشیش." جعبه را در دست ارنواز گذاشت و به نشانه ی خداحافظی برایش دستی تکان داد.
**********************
ساعت ۶ عصر بود.در پناهگاه فرانک داشت بخشهای پایانی اولین کلاه را می بافت. فرود که دقایقی پیش رسیده بود با انگشت روی میز کنار اتاق می زد:" عجب تصادفی!" فرانک بدون سر برداشتن از روی کلاه تایید کرد:"آره. یه سری چیزها به اقبال آدم بستگی داره. من و تو که بعد از بیشتر از یک هفته راه به جایی نبردیم ولی ارنواز یه روزه رسید به قلب ماجرا." "اقبال… پس کیارش توی خونه ی قدیمی طهمورث زندگی می کنه. موندم با وسایل خونه و طراحیهای داخلش چی کار کرده؟ ممکنه اونها رو هم کاهگلی کرده باشه؟" " از کیارش هیچ چیز بعید نیست." فرود لبخند زد:" ولی تو هیچ چیز شخصی ازش یادت نیست." "تنها چیزی که ازش یادم مونده اینه که لبخندش باعث می شد موهای پشت گردنم سیخ وایسن." فرود از جا بلند شد و در طول اتاق قدم زد:" نباید تا حالا میومد؟" فرانک شانه ای بالا انداخت و کلاه را که بافتنش تمام شده بود روی میز گذاشت. فرود کلاه را بررسی کرد:" خیلی شبیه همون کلاهست تا جایی که یادم مونده. خسته نباشی." "ممنون." "دیگه چیز جدیدی سوزندوزی نکردی؟" "نه هنوز. یه مدتیه خوابهایی که می بینم رو یادم نمیاد." "امیدوارم دیگه در مورد زنبورها خواب نبینی. راستش هر بار که یکی از اون خوابهای زنبوریت رو برام تعریف می کردی از اینکه راجع بهشون باهات حرف زدم پشیمون می شدم." فرانک لبخند زد:" نباش. خیلی وقت بود چیز به اون جالبی نشنیده بودم." "یعنی از اتفاقات توی استخر که برات تعریف کردیم هم جالبتر بود؟" "خب, فکر نکنم بشه اسم اونها رو جالب گذاشت. ولی اگه می خوای زنبورها یادم برن باید یه چیزی که ازشون جالبتره برام تعریف کنی." فرود سرش را روی چانه اش گذاشت:" همممم. بذار ببینم." مدتی به سقف نگاه کرد و بعد نگاهش را دوباره به فرانک متوجه کرد:" آها, یادم اومد. این رو هم همون دوست حشره شناسم تعریف کرده بود. یک نوع قارچ که توی مگسها پیدا می شه. کارش اینه که توی بدن مگس ماده پخش می شه و بعد از مدتی که کامل تسخیرش کرد وادارش می کنه بره روی بلندترین نقطه ی اطرافش بشینه و بمیره. بعد برای مگسهای نر علائمی تولید می کنه که از مگسهای ماده ی زنده براشون جذابتره برای همین با اون مگس مرده ارتباط برقرار می کنن و قارچ به همین شکل منتقل می شه." فرانک سرش را بین دستهایش گرفته بود:" اههه, این که از زنبورها هم بدتر بود." فرود می خندید.
در همین حین در پناهگاه باز و ارنواز وارد شد. جعبه ی موسیقی را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار میز نشست. فرود که خنده اش قطع شده بود از جا بلند شد و جعبه را در دست گرفت:" این … جعبه ی موسیقی فرنگیس نیست؟"ارنواز با سر تایید کرد. "از کجا پیداش کردی؟" "کیارش…" "اون بهت داد؟ آخه چرا؟" ارنواز شانه ای بالا انداخت:" نفهمیدم. همینجوری شد" فرود اخمی کرد. کیارش هیچ کاری را بدون دلیل انجام نمی داد. ارنواز ادامه داد:".به هر حال یه سری کار دفتری هم بهم داد که از فردا شروع می کنم." " کار دفتری؟ عجب! پس نظرش راجع به کاغذ بازی داره عوض می شه." ارنواز شانه ای بالا انداخت. یک دسته ورق گرفت و شروع به چیدن آنها جلوی خودش کرد. کمی بعد رو به فرانک گفت:" ببینم توی ده شما همه رادیو نداشتن؟" فرانک با کمی مکث گفت:" همم, خب اولاش نه. فکر کنم اولین خونه ای که رادیو گرفت ما بودیم. بعد کم کم چند خونواده ی دیگه هم گرفتن. " "یعنی الان هم همه شون ندارن؟" "فکر نکنم. تا حدود 9 آذر تعدادشون بیشتر می شد. ولی از اون موقع دیگه تولید نمی شه و همه نتونستن بگیرن." کمی سکوت برقرار شد. فرانک پرسید:" چرا برات مهمه؟" "همینجوری" ارنواز این را گفت و با اخم نگاهش را به ورقها دوخت.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳