نقشی بر آب : نقشه

نویسنده: g_dehghanpoor9

ساعت کمی از 5 عصر گذشته بود و ارنواز همچنان در خانه ی نوی کیارش مشغول وارد کردن اطلاعات دفتر سوم بود. سعی می کرد با گفتن نام شهرها و مردان جوان داوطلب در ذهنش, سیل افکار مزاحم را دور کند. ولی نتوانست مقاومت کند و بلاخره مدادش را روی میز گذاشت. چینی به پیشانیش انداخت و تلاش کرد احساساتی که تا دیروز هدایتگرش بودند را با قدرتی بیش از پیش احضار کند. مرگ پدرش, اعدام فرنگیس, نابودی شهر کودکیش و آوارگی. همه ی اینها نمی توانستند با چند جمله ی بی سر و ته و یک نگاه فرو ریخته باشند. با شدت سر تکان داد. مداد را دوباره برداشت و با قدرتی بیش از آنچه لازم بود به نوشتن در دفتر سوم ادامه داد. کمی بعد با شنیدن صدای در حیاط خود را برای رو در رو شدن با کیارش آماده کرد که با لبخند همیشگیش وارد شد و سر تکان داد. دو سیب در دست داشت. رو به روی ارنواز نشست, یکی از سیبها را به سمتش دراز کرد و گفت:" بیا. یکی از بچه ها تو حیاطش درخت سیب داره. به همه یکی می داد. منم یکی برای تو گرفتم. خب, می خواستم یه کم بیشتر در مورد این کاری که ازت خواستم توضیح بدم, چون دوست ندارم کسی کاری رو همینجوری انجام بده. فکر می کنم اگه دلیل یه کاریو بدونی بیشتر براش مایه می ذاری. تو اینجور فکر نمی کنی؟" ارنواز که به هر حال می خواست سر از کار کیارش در بیاورد با سر تایید کرد. کیارش ادامه داد:" می خوایم برای خانواده هایی که عضوی رو به خاطر داوطلب شدن از دست دادن, یک حقوقی در نظر بگیریم چون خیلیهاشون همونطور که خودت هم تجربه کردی به وضع ناخوشایندی دچار شدن. خوبه که تا 5 روز آینده این اطلاعات کامل شه. فکر می کنی بتونی انجامش بدی؟" ارنواز که ناخواسته کمی تحت تاثیر این ملاحظه قرار گرفته بود گفت:" چه کار خوبی. اره فکر کنم برسم." کیارش با لبخند همیشگی کفت:" عالیه. روزی که تمومش کنی یه جشن کوچیک ترتیب می دم." و دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد.
*****************************
فرانک دستش را به سمت قیچی دراز کرد و نخ سوزندوزی را برید. سر بلند کرد و فرود را دید که با لبخندی نگاهش می کرد. کمی جا خورد:" کی اومدی؟" "چند دقیقه ای می شه." "خب چرا هیچی نگفتی؟" "گفتم, انگار نشنیدی. منم گذاشتم کارت تموم شه." فرانک سوزندوزی را به سمت فرود گرفت. در گوشه ی سمت راست طرح, جعبه ی موسیقی قو مانند گلی روی یک ساقه روییده بود و گرداگردش را گلبرگهای صورتی گرفته بودند. در سمت چپ طرح یک کندوی فیروزه ای رنگ بود و در بین گل و کندو زنبورهایی در رفت و امد بودند. فرود مدتی به طرح نگاه کرد. خیلی وقت بود که از تلاش برای فهمیدن منبع طرحهای فرانک دست کشیده بود. دیدن این طرح حس کهنه ای را در دلش بیدار می کرد ولی به یاد نمی آورد اولین بار کی و کجا این حس را لمس کرده. طرح را روی میز گذاشت و به فرانک گفت:" ببینم تا الان جعبه ی موسیقی دیده بودی؟" "نه, طهران که اصلا همچین چیزهایی پیدا نمی شد. من هم هیچوقت از ری دورتر نرقتم. اونجا هم فقط برای چند تا دوره ی آموزشی رفتم و خیلی وقت نکردم جایی رو ببینم." "خب, بعدش چرا دیگه جایی نرفتی؟" فرانک شانه ای بالا انداخت و کمی سرش را تکان داد:" خیلی دوست نداشتم جایی برم. البت پدر و مادرم بعد از اینکه از استخر برگشتن خیلی ازش تعریف کردن و بدم نمیومد برم چیزهایی که می گفتن رو ببینم. ولی دیگه فرصت نشد" فرود با لبخندی سر تکان داد و به یاد اولین روزی که به استخر رفته بود افتاد. ناگهان آن حس کهنه را به یاد آورد. آن تکان خوردن درونی با دیدن چیزی که تا پیشتر حتی تصورش را هم نمی توانست بکند همان حسی بود که در لحظه ی دیدن دروازه ی استخر داشت. به یاد می آورد که تا چندین لحظه میخکوب جلویشان ایستاده بود. حسی که فکر می کرد دیگر برایش تکرار نمی شود. گفت:" آره, استخر… باید اونموقعها می دیدیش" "الان چی؟ " "من که الان دل دیدنش رو ندارم. می ترسم دیدنش همون بلایی که سر سیاوش اورد رو سر منم بیاره." "نه, نمیاره." فرود لبخند زد. در پناهگاه باز و ارنواز با سیبی در دست وارد شد و رو به رویشان نشست. سیب را روی میز گذاشت. فرود با بی صبری پرسید:" خب؟ چیزی فهمیدی؟" ارنواز می خواست چیزی بگوید که نگاهش به سوزندوزی روی میز افتاد و با نیمچه لبخندی به فرانک گفت:" باز شروع کردی؟" نگاه فرود کمی سنگینتر شده بود. ارنواز بالاخره نگاهش را از میز به فرود انداخت و گفت:" آره یه چیزهایی فهمیدم. فهرست رو برای این می خواد که تا هفته ی بعدی برای خانواده های داوطلبها حقوق بفرسته." "حقوق؟" فرود چانه اش را به دستش تکیه داد:" پس اون لشکر توی استخر چی قراره بشه؟" ارنواز شانه ای بالا انداخت."همین؟" "آره… نه, گفت وقتی این کار تموم شه یه جشن می خواد می گیره." "که اینطور… برنامه ی ما چیه؟" ارنواز کمی اخم کرد:" همونی که قبلا بود. کلاهها رو عوض می کنیم و به اون داوطلبهایی که جون سالم به در می برن دروغهای کیارش رو می گیم." ارنواز سعی می کرد این عبارات را با همان انرژی و عزم راسخ بار اول بگوید ولی اینبار برایش طنینی توخالی داشتند. فرود که همچنان به ارنواز خیره شده بود گفت:" فکر می کنی همین بس باشه؟" ارنواز از جا بلند شد و به سمت پنجره ی پناهگاه رفت. البته که بس نبود. در یک سمت کیارش بود و وعده ی دنیایی که در آن هیچ کودکی حسرت آنچه ندارد را نمی خورد و در سمت دیگر… . در بیان این شک و تردیدی که از روز پیش مثل خوره در قلبش افتاده و حفره ای در آن ایجاد کرده بود با دو نفر دیگر شک داشت. به هر حال آنها او را به چشم رهبری می دیدند که باید راهگشا می بود. بلاخره به حرف امد:" فکر می کنم بس باشه." فرود که با چنان دقتی نگاهش می کرد که انگار در تلاش بود افکارش را بخواند, سری تکان داد. ارنواز با کمی اخم گفت:" کار دیگه ای از دستمون بر میاد؟" "آره, باید بکشیمش." ارنواز ناخواسته پوزخندی زد:" عجب! چرا به ذهن خودم نرسیده بود!" "منم چند وقته دارم به همین فکر می کنم." ارنواز نگاه تندی به فرود انداخت و دوباره کنار میز نشست. هرچند این تغییر لحن خوشایندش نبود ولی دلیلی برای مقاومت نداشت:" خب, نقشه ت چیه؟" 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.