نقشی بر آب : جشن

نویسنده: g_dehghanpoor9

ساعت 12 ظهر بود و کار دفتر نویسی ارنواز بالاخره به پایان رسیده بود. جشن کوچکی که کیارش وعده اش را داده بود دقایقی پیش با ریختن دو لیوان نوشیدنی برای خودش و ارنواز آغاز شده بود. کیارش برای آوردن غذا از اتاق بیرون رفته بود. ارنواز به دستبندش که فرانک آن را درست کرده بود چشم دوخت. زمان اجرای نقشه فرا رسیده بود. سمی که فرود مخفیانه در درمانگاه درست کرده بود در یکی از مهره های توخالی دستبندش قرار داشت. فرانک روی حفره را با یک میله ی کوچک و نخی همرنگ مهره دوخته بود. تنها کاری که ارنواز می بایست می کرد باز کردن گره ی نخ, درآوردن میله ی کوچک از حفره ی مهره و ریختن سم در لیوان کیارش بود. کاری که بارها در پناهگاه تمرین کرده بودند.ولی از لحظه ی خروج کیارش از اتاق, ارنواز حس می کرد دستانش در فرمانش نیستند. صدای مغزش را می شنید که به دستانش دستور حرکت می داد ولی دستانش در جای خود روی دامنش بدون حرکت مانده بودند. صدای مغزش دیگر به فریادی تبدیل شده بود که می خواست با پرخاش و ارعاب دستانش را وادار به حرکت کند. زمان می گذشت و فریادهای مغز کم کم به عجز و لابه تبدیل می شد. چرا؟ اینهمه مکث و تردید برای چه بود؟ مگر کارهای این غاصب خانه ی قدیمیشان, نابود کننده ی شهر استخر و قاتل پدر و خواهرش را فراموش کرده بود؟ یک حرکت دست برای پایان دادن به این شرارت کافی بود. دستها ولی بی اعتنا به این تقلا, در جای خود بی حرکت بودنند. صدای پای کیارش از راهرو به گوش می رسید. فرصت از دست رفته بود. کیارش با لبخند همیشگی وارد اتاق شد, ظرف غذا را روی میز گذاشت و رو به روی ارنواز نشست. با لبخند لیوانش را به لیوان ارنواز زد و ارنواز که برای خاموش کردن صدای مغزش کمی عجله داشت چند جرعه نوشید. کیارش که در حالی که لیوانش را بالا می برد او را با دقت زیر نظر داشت, بدون اینکه از لیوانش چیزی بنوشد آنرا پایین آورد و روی میز گذاشت. با طمانینه دستش را به سمت قاشق نقره ی کوچک درون ظرف غذا دراز کرد, آنرا برداشت, به آهستگی در لیوانش فرو برد و بیرون آورد و با دقت جلوی چشمانش گرفت. دوباره به ارنواز چشم دوخت که حالا حس می کرد نفسهایش به شماره افتاده اند و برای اولین بار از زمان آشناییشان, لبخند کیارش ناپدید شد. چهره ی سرد و بیروحی که پشت آن لبخند پنهان شده بود, لرزه ای بر پشت ارنواز انداخت که دیگر نمی توانست تکان بخورد. " پس واقعا نریختی؟ فکر می کردم داری نقش بازی می کنی. می دونی راجع به چی صحبت می کنم دیگه. سم. مطمئن بودم که وقتی این قاشق نقره رو توی نوشیدنیم بزنم سم رو تشخیص می ده. ببین, اینجوری" به آهستگی به سمت لیوان ارنواز خم شد و قاشق را در آن فرو برد و بیرون آورد و جلوی صورت رنگ پریده ی ارنواز گرفت. رنگ قاشق سیاه شده بود. کیارش دوباره روی صندلیش نشست و ادامه داد:" واقعا فکر می کردی نشناختمت؟ از همون لحظه ی اول که با چشم بسته جلوی خونه م دیدمت شناختمت. ولی تو من رو یادت نیومد. دلیلی هم نداشت که یادت بیاد. من صرفا یکی از افسرهای نیروی زمینی بودم که بعضا برای انجام خرده فرمایشهای پدرت میومدم اینجا." کمی از لیوانش نوشید و ادامه داد:" خب, پس اینم تموم شد. راحتتر از اونی بود که فکر می کردم. از بین همه ی افرادی که از استخر قسر در رفتن بیشتر از همه نگران تو بودم.اون چیزی که در مورد حقوق برای خانواده ی داوطلبها گفتم رو باور کردی؟" کیارش خنده ی ناخوشایندی کرد:"نه, حقوقی در کار نیست. اون داوطلبها هم نمردن. به لطف تو الان می دونم که فقط 2 تا از دههای ایران داوطلب هاشون وارد استخر نشدن و این هفته فقط از داوطلبهای اون ده ها استفاده می کنم. قراره تا هفته ی بعد یه لشکری داشته باشم که از همه ی ده ها و شهرهای ایران توشون نیرو هست. بعدش برشون می گردونم به دیار خودشون تا اونجا چشم و گوش و دست من باشن. راستش خودمم فکر نمی کردم دختر طهمورث که می خواست انتقام پدر و خواهرش رو بگیره, با پای خودش بیاد پیش من و برای اجرایی شدن آخرین مرحله ی نقشه م از جون و دل مایه بذاره." کیارش لبخند همیشگیش را دوباره پوشید. از رو به رویش صدای افتادن چیزی روی زمین آمد.
**********************************
در پناهگاه ساعت 1 ظهر بود. هما و سیاوش صبح زود به پناهگاه برگشته بودند, هما کلاههایی که فرانک دوخته بود را با کلاههای اماده شده برای داوطلبان جدید در چادر عوض کرده بود و فرانک برایشان ماجرای کار پیدا کردن ارنواز پیش کیارش و نقشه ی فرود را تعریف کرده بود. فرود که نمی توانست با دلهره ی نقشه کار کند هم آنروز از حدود 12 به پناهگاه برگشته بود. بنا بر نقشه ارنواز می بایست هر لحظه سر می رسید ولی دقایق سپری می شدند و در پناهگاه همچنان بسته مانده بود.فرود که از جایش بلند شده بود و در طول اتاق قدم می زد گفت:" اگه همه چی درست پیش رفته باشه نباید انقدر دیر می کرد." هما که به زحمت سعی می کرد تندی لحنش را پنهان کند گفت:" پس حتما درست پیش نرفته. نمی فهمم چرا ارنواز به حرفت گوش کرد. قرارمون این نبود." "قرار بود ببینیم تو سر کیارش چی می گذره و جلوش رو بگیریم. فکر می کنی به جز این راه دیگه ای داشتیم؟" "قرار نیست من یا تو به فکر راهی باشیم. ارنواز دختر طهمورثه و برای فرماندهی از بچگی آموزش دیده. اون باید یه راهی پیدا می کرد و ما پیروی می کردیم. نه اینکه یه جوون یه لاقبا که یه زمانی خودشم…" سیاوش با لحن مرده ای وارد گفتگو شد:" بسه. دیگه نمی خوام این بحث رو بشنوم. همه مون می دونیم چی شده. ارنواز باید تا حالا برمی گشت, ولی برنگشته. چراش دیگه مهم نیست. " نگاهی به فرود انداخت:" نقشه ت بد نبود ولی… دور ما گذشته. نمی خوام بیشتر از این دست و پا بزنم. من از ایران می رم سمت چین. یه جوری بقیه ی زندگیمو می گذرونم." از جا بلند شد و نگاه کوتاهی به هما انداخت که داشت با اخم به زمین نگاه می کرد. نگاهش را به فرود و بعد فرانک انداخت و با لبخند گفت:" کار احمقانه ای نکنین." برایشان سر تکان داد و از اتاق خارج شد. چند دقیقه ای سکوت حکمفرما شد.فرود نگاهی به ساعت کرد و گفت:" باید الانا یه نفر به سمت استخر راه بیافته. هما…" هما بالاخره سرش را بالا آورد. "شاید… فکر کنم یه کمی در موردت بی انصافی کردم. ولی نمی تونم به عنوان فرمانده بهت اعتماد کنم. چراش رو می دونی. فکر کنم باید برگردم پیش جمشید. شاید اتفاقهای اینجا از اون حال درش بیاره." آهی کشید و از جا بلند شد. نگاهی به دو نفر دیگر انداخت و در حالیکه کمی لبش را گاز می گرفت گفت:" خب…شما که می دونین ما کجاییم. اگه چیزی پیش اومد…" دو نفر دیگر با سر تأیید کردند. هما هنوز در ترک اتاق مردد بود و به فرانک نگاهی انداخت. فرانک حس می کرد باید چیزی بگوید ولی نمی دانست چه. به دست تکان دادن برای هم اکتفا کردند و هما هم از اتاق بیرون رفت.
فرود نگاهی به فرانک انداخت و پس از کمی سکوت گفت:" تو نمی خوای بری؟" فرانک شانه ای بالا انداخت:" نه, جای دیگه ای کاری ندارم." فرود لبخند زد:" پس قراره به آرزوت برسی. گفته بودی دوست داری استخر رو ببینی, نه؟" برای اولین بار از زمانیکه به فیروز آباد رسیده بودند, فرانک ضربان قلبش را کمی بلندتر از معمول حس کرد.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.