نقشی بر آب : یارگیری

نویسنده: g_dehghanpoor9

حوالی ساعت ۳ بود که فرود و فرانک وسیله های لازم برای اقامت یک هفته ای فرانک در استخر را تدارک دیدند و پناهگاه را به ترک کردند. پیش از رفتن, فرود به بهانه ی کسالت مادرش خود را برای یک هفته از رفتن به درمانگاه معاف کرد. تقریبا ساعت ۷ عصر بود که به نزدیکی دروازه ی استخر رسیدند. فرود با دیدن دروازه های حالا خاکستری که جا به جایش ریخته بود، حس کرد قلبش چند وجب پایینتر آمد. فرانک ولی از عظمت چیزی که جلویش بود زبانش بند آمده بود. شکوهمند ترین صحنه ای بود که در همه ی عمر، چه در خواب و چه در بیداری، دیده بود. در سکوت از دروازه گذشتند و وارد شهر شدند. فرود در نزدیکی دروازه از اسب پیاده شد، روی زمین نشست و اطرافش را نگاه کرد. بالاخره توانست عصبانیتی که همه ی این مدت نسبت به سیاوش با خود کشیده بود را رها کند. فرانک که می خواست بقایای شهر را ببیند اسبش را کنار فرود گذاشت و قدم زنان دور شد. ولی فرود که نمی خواست آنچه به سر شهر آمده بود را ببیند، اسبها را پشت نزدیکترین ساختمان نیمه مخروبه بست. از اثر آتش و خرده ریزهایی که آن پشت روی زمین افتاده بود معلوم بود که هما و سیاوش هم همینجا را برای اقامت انتخاب کرده بودند. فرود روی زمین نشست و به خاکستر بین سنگها نگاه کرد. از جیب خورجین یکی از اسبها جعبه ی موسیقی قو شکل را درآورد و با لبخند دسته اش را چرخاند. صدای زیر نتهای فلزی در خرابه ی شهر طنین انداز شد.
******
حدود ساعت 5 صبح بود و فرانک و فرود که از 4 بیدار شده بودند, در حال بازی با ورقها کنار دروازه بودند. کم کم از بیرون صداهایی به گوش می رسید که نزدیک و تزدیکتر می شد. زمان موعود رسیده بود. فرود پشت ساختمانهای مخروبه پنهان شد و فرانک با کمی فاصله کنار دروازه ماند و به توده ی گرد و غبار چشم دوخت. دقایقی بعد سایه ی دو نفر از میان آن توده پدیدار شد. آن دو نفر که کمی بعد از گرد و غبار عبور کردند و وارد شهر شدند دو پسر جوان بودند. یکی از دو پسر جوان بلافاصله با فریاد خاموشی سرش را گرفت, با انگشتانش به کلاه روی سرش چنگ می زد و دهانش به طرز غریبی باز مانده بود ولی صدایی از آن خارج نمی شد. پسر جوان دیگر حشمهایش را محکم بسته بود. فرانک دستش را روی شانه ی این پسر جوان گذاشت و او چشم باز کرد. با نگاه گیجی ابتدا به فرانک و سپس به همراهش که حالا با نگاهی مسخ شده و با صلابت راهی درون شهر شده بود نگاهی انداخت. خواست دهان باز کند ولی فرانک با قرار دادن انگشت اشاره و تکان دادن سر او را بازداشت و با حرکت دست به داخل شهر راهنماییش کرد. پسر جوان پیروی کرد و به همراه فرانک از دروازه فاصله گرفت. با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد. فرود هم که هنوز خود را نشان نداده بود از پشت ساختمانهای مخروبه دو نفر دیگر را تعقیب می کرد.روز قبل در پیشبینی اتفاقات امروز, فرود دم در دروازه ایستاده بود و فرانک در حالیکه با صدای بلند گامهایش را می شمرد از دروازه ی شهر دور شده بود. فرود پس از 100 گام دیگر صدای فرانک را نمی شنید. امروز هم فرانک ,این بار بدون صدا, گامهایش را شمرد و پس از برداشتن 101 مین گام متوقف شد و به پسر جوان همراهش نگاه کرد. با هم صحبت کردند. نامش فریدون بود و از ده دماوند می آمد. نشستند و فرانک برای مرد جوان از لشکری که در استخر داشت آماده می شد گفت. فریدون که در سکوت گوش می کرد، سرش را بین دستهایش گذاشته بود. پس از تمام شدن حرفهای فرانک، مدتی در سکوت نشستند. بلاخره فریدون چهره ی در هم رفته اش را از میان دستهایش بیرون آورد و با دست محکم ضربه ای به سرش زد:" ای احمق! کودن! چطور هر مزخرفی رو اینجوری باور می کنی!" با شدت از جا بلند شد و رو به دروازه برگشت" می کشمش" فرانک دستش را گرفت تا متوقفش کند" نه… نه. مگه گوش نمی دادی؟ اون یه لشکر داره ولی ما الان فقط ۳ نفریم" فریدون متوقف شد و برگشت" ۳ نفر؟" فرانک سری تکان داد و به فرود اشاره کرد که وقتی فریدون داشت به سمت دروازه برمی گشت از مخفیگاهش بیرون آمده بود تا جلویش را بگیرد. فرود برای فریدون دست تکان داد" سلام، من فرودم" فریدون که نگاهش بین دو نفر رو به رو در حرکت بود گفت:" ببینم شماها کی هستین؟ اصلا اینجا چی کار داشتین می کردین؟" فرود نشست و دو نفر دیگر هم پیروی کردند. با دست به یکی از مخروبه های دوردست تر اشاره کرد:" اون رو می بینی؟ یه زمانی اونجا زندگی می کردم." فرود همه چیز را تعریف کرد. از استخر و خیابانها و ساختمانهای زیبایش گفت و گروه جوهر داران، فرنگیس، تغییر عقیده اش و در نهایت انفجار و سرگردانی پس از آن. فریدون تحت تاثیر اینهمه تلاشی قرار گرفت که منجر به نجاتش از لشکر کیارش شده بود. " خب, از الان نقشه تون چیه؟" حقیقت این بود که از اینجا به بعد دیگر نقشه ی دقیقی وجود نداشت. فرود و فرانک نگاهی تبادل کردند و فرود با لحنی که سعی می کرد قانع کننده باشد گفت:" خب, ما هم یه اینجوری یه لشکر داریم آماده می کنیم . روزی یک نفر." "ولی کیارش همین الان هم لشکر خیلی بزرگی داره, اینجوری هیچوقت بهش نمی رسیم.مگه اینکه…" فریدون با هیجان از جا پرید و ادامه داد:" مگه اینکه ماها و هر کس دیگه ای که از اون کلاهها جون به در می بره برگردن به ده یا شهرشون و به بقیه هم در موردش بگن." دستهایش را از شدت هیجان به هم می زد و به دو نفر دیگر نگاه می کرد:" از زنده بودنشون هم مشخص می شه که کیارش دروغ می گفته, نه؟" انرژی فریدون انگار به دو نفر دیگر هم منتقل شد و باعث شد از جا بلند شوند. "فکر بدی نیست. یعنی شاید فکر خوبی هم باشه." فرود این را گفت و به فرانک نگاه کرد که با لبخند سر تکان می داد. فریدون که از تایید شدن فکرش جسارت بیشتری گرفته بود ادامه داد:" بهتره به هر ده یا شهر دو یا چند نفر رو بفرستیم که راحتتر حرفشون باور بشه. بچه های ما از اهالی دماوند و نکا و ساری بودند. می تونیم آخرش دسته بندی بشیم و برگردیم." حضور ذهن و خوشبینی فریدون مانند گرده در فضا پخش می شد. برای نخستین بار پس از ترک دماوند, به نظر می آمد بختی برای شکست کیارش وجود دارد.
********
به این شکل 5 روز دیگر هم سپری شدند. در این روزها به ترتیب مهرداد, بیژن و سهراب از نکا و آرش و برزو از ساری به جمع 3 نفره اضافه شدند. فریدون وظیفه ی توضیح دادن اصل داستان به دوستانش را بر عهده گرفته بود و هر روز با شوق و ذوقی که باورش برای فرود و فرانک سخت بود به این کار می پرداخت. 5 نفر اضافه شده البته همه مانند فریدون اخبار جدید را نمی پذیرفتند. بعضا با خشم و عصبانیتی که مهارش دشوار بود به سمت دروازه یورش می بردند یا نا امیدانه و گریه کنان در جهت مخالف و بی هدف راه می رفتند یا مدت مدیدی روی زمین می نشستند و خیره به رو به رو نگاه می کردند, حتما در فکر تمام کسانیکه برای فداکاری و نجات جان دیگران خود را به اینجا رسانده بودند تا تنها تبدیل به برده ای برای کیارش شوند. چیزی که در نهایت همه به آن می رسیدند, اصرار برای شنیدن برنامه ی رادیویی کیارش در ساعت 6 عصر بود. در حین پخش برنامه تک تک جملات کیارش را با تکانهای سر یا زمزمه کردن عباراتی در زیرلب و بعضا با فریاد پاسخ می دادند. ولی دست آخر با تصور اجرایی کردن نقشه ای که فریدون کشیده بود آرام می گرفتند. عصر روز ششم هم به همین منوال پیش می رفت و جمع 8 نفره دور رادیوی فیروزه ای هما که آن را در پناهگاه گذاشته بود جمع شده بودند تا برنامه ی کیارش را بشنوند. شروع برنامه مانند همیشه بود :" سلام به همراهان عزیز. امروز ضبح دو تن از اهالی ساری, برزو و هومن با فدا کردن جانشان و وارد شدن به استخر از بروز فاجعه ی دیگری جلوگیری کردند. " اینجا بود که کیارش همیشه مسیری که از شهر مورد نظر تا استخر طی شده بود را با آب و تاب و چنان جزئیاتی می گفت که انگار خودش دو داوطلب را همراهی کرده. خطرهای احتمالی ای که به حان خریده شده بود تا داوطلبها خود را به استخر برسانند یک یک شرح می داد. انگار می خواست در شنونده ی احیانا بی خیال خود احساس گناهی برانگیزاند. ولی اینبار تنها صدای آه عمیقی شنیده شد:" این دو داوطلب, صادقانه در این مسیر پا گذاشتند اما من با شما صادق نبودم. البته دلایل خودم را داشته ام که آنها را اینبار با نهایت صداقت با شما همراهان عزیز در میان می گذارم. من می دانم که بیشتر شما پیش از آن انفجار کذایی به این رادیو و بنده ی حقیر عنایت داشتید. دلیلتان برای این کار را هم می توانم حدس بزنم. شما هم مانند من از آن گنده دماغهایی که با نگاه از بالا به پایین می خواستند روش زندگی خودشان را به ما یه لاقباها یاد بدهند بیزار بودید. من برای پاک کردن کشور زیبایمان از آثار منحوس آن دوران و ساختن کشور نویی که در آن همه همسطح باشند, نیاز به افراد ثابت قدم و شحاعی داشتم که از فدا کردن جانشان در راه چیزی که باور دارند دریغ نداشته باشند. ولی برای بدست آوردن چنین افرادی که نه برای پست و مقام, بلکه تنها برای هدفشان پا جلو بگذارند ناچار شدم شما همراهان عزیز را فریب بدهم. ولی امیدوارم با فهمیدن دلیلم مرا ببخشید. آن داوطلبها با ورود به استخر نمردند بلکه در آن حالت شور و جوانیشان جاودانه شدند و همین حالا در شهر استخر حضور دارند. این مردان جوان که حالا نماد چیزی که به آن باور داریم هستند, فردا شب به سمت خانه هایشان حرکت خواهند تا هر جا که هستند آرمانهایی که می دانم شما همراهان عزیز هم همیشگی شدنشان را می خواهید زنده نگه دارند. " رادیو خاموش شد.مهرداد با نگاهی به دوستانش گفت :" دیدین؟ من که نمی تونستم قبول کنم کیارش بهمون همینجوری دروغ گفته باشه. داداشم از اولین عضوهای گروه جوهردارها بود و همیشه می گفت که کیارش همه جوره هواشون رو داشته." بیژن سر تکان داد:" آره, پسرعموی منم همین رو می گفت." فریدون با تندی و در حالیکه کمی به جلو خم شده بود گفت:" چی دارین می گین؟ این مردک که هر بار داره یه چیزی می گه. وقتی یه بار بهتون دروغ گفته هر چند بار دیگه هم می تونه…" مهرداد میان حرفش پرید:" نه فری. تو از اول به رادیوش گوش ندادی. همیشه دلش می خواسته با زیردستهاش و کلا همه همرده باشه. الانم که همین رو گفت." سهراب سر تکان داد:" آره, چیزی که راحع به انفجارها گفت هم به نظرم خوب بود نه؟" چند نفر دیگر تایید کردند. مهرداد گفت:"آره اگه از اول می گفت می خواد یه سریا رو برای نظارت به شهرها و دهها بفرسته, خیلیها الکی داوطلب می شدن. بهترین کار رو کرد." پسران حوان با هیاهو صحبتهای کیارش را بررسی می کردند و دلایل مختلفی برای تحسین آنچه گفته بود و کرده بود پیدا می کردند. فرود احساس می کرد کیارش دوباره دستشان را خوانده و مثل همیشه چند گام جلوتر از انهاست. با این اعلان رادیویی دیگر فرستادن افراد به دهها برای تکرار این حرف, مضحک بود. فرانک که از این همه سر و صدا داشت دچار سردرد می شد, قوی صورتی را که کئاری افتاده بود از زمین برداشت. با چرخاندن دسته اش صدای همهمه خاموش و با صدای فلزی جعبه ی موسیقی جایگزین شد. فرانک با دیدن نگاه خیره ی پسران حوان شانه ای بالا انداخت و قو را دوباره روی زمین گذاشت. مهرداد گفت:" خب, بریم کنار بقیه ی داوطلبهای استخر. اینجوری هر وقت راه بیافتن ما هم باهاشون می ریم." همه ی پسران حوان بلند شدند. همه به جز فریدون که روی زمین نشسته بود و به قوی صورتی نگاه می کرد. مهرداد با کمی تشر گفت:" فری, پاشو داریم می ریم." فریدون گفت:" شما برین. من… شاید یه کم بعدتر بیام. شایدم نه." "شایدم نه؟ می خوای پیش اینها بمونی؟ اینها پسمونده ی همون چیزایین که کیارش می گفت." " منم شنیدم چی گفت. خب شماها برین. منم میام." مهرداد شانه ای بالا انداخت:" باشه, خیلی عقب نمون." پسرهای جوان برای فریدون دست تکان دادند و راه افتادند. دور که شدند فریود نگاهی به فریدون انداخت که هنوز از جا بلند نشده بود:" خب, نمی ری پیش دوستات؟" "شما چی کار می خواین بکنین؟" "نمی دونم. بر می گردیم فیروزآباد و یه فکر دیگه ای می کنیم." " چرا؟" "علاقه ای ندارم جایی زندگی کنم که توش همه همسطحن. تو هم بهتره بری پیش دوستات." فرود این را گفت و از جا بلند شد و پشت به فریدون ایستاد. فریدون به پشت فرود نگاه می کرد:" ولی این چیز خوبی نیست؟ که همه همسطح باشن؟مگه خودت هم از ده نیومدی. اولش که اومدی اینجا مسخره ت نمی کردن؟" فرود با تندی برگشت:" اون خیلی مهم نبود. چیزی که برام خیلی مهم بود اولین لحظه ای بود که چشمم به دروازه های استخر افتاد. با حال و روز الانش از زمین تا آسمون فرق می کرد. فیروزه ای و درخشان و با شکوه. دیدنش باعث شد حس کنم قلبم داره از سینه م حارج می شه. حسی که تا اونموقع هیچوقت تجربه نکرده بودم. دلم می خواد جایی زندگی کنم که همیشه احتمال اینکه این حس بهم دست بده باشه, نه یه آخور که همه دارن یه جور یونجه توش نشخوار می کنن." آهی کشید و کمی آرامتر ادامه داد:" از تو انتظار ندارم اینها رو بقهمی. نمی خوای بری پیش دوستات؟" کمی سکوت برقرار شد و بعد" نه." " می خوای پیش ما بمونی؟" " همم، نه. فکر می کنم باید برگردم دماوند و ببینم چی کار می تونم بکنم. فردا صبح بهرام و رامبد میان. با هرکدومشون که شد بر می گردم."  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.