نقشی بر آب : داستان اورسین

نویسنده: g_dehghanpoor9

اورسین در جاده ی بین فیروزآباد و شیراز با شتاب راه می رفت. می توانست بوی مرد جوان را از اینجا حس کند,پس باید خیلی نزدیک می بود. البته بویش به تلخی بوی کیارش نبود و کمی حتی به شیرینی می زد ولی در قدرتش شکی نداشت. هوای گرم و خشک جاده داشت انعطاف بدنش را کم می کرد. قمقمه اش را از جیبش در آورد, کمی آب روی سرش ریخت و با رضایت لبخندی زد. شاید یکی از منفیترین پیامدهای انفجار استخر برایشان, گرم و خشکتر شدن هوای این اطراف بود. لحظه ای بوی گوشت سوخته ی پیچیده در هوای آن روز را به خاطر آورد و احساس گناهی که ناخواسته از آن روز همراهش بود کمی به سطح ذهنش آمد. ولی سر تکان داد. مسئول انفجار آنها نبودند. آنها تنها یک پیشنهاد به کیارش دادند و همه ی ابزارهای لازم برای محقق شدنش را در اختیارش گذاشتند. ولی تصمیم نهایی با خودش بود. اگر آن دکمه را فشار نمی داد… . با خودش فکر کرد "ولی همیشه انتخابشون همینه." جمله ی آشنایی بود. یاد روز نخست نگهبانیش اینجا افتاد که از نگهبان قبلی, ایگه, جمله ی خیلی مشابهی شنیده بود. البته آن موقع با ایگه مخالفت شدیدی کرده بود. هنوز از نزدیک آدمها را ندیده بود و با خود فکر می کرد با کمی همدلی و کنار گذاشتن آن دید از بالا به پایین خودشان, می تواند جنس رابطه با ساکنین این کره را دگرگون کند. اگر آن موقع کسی خبردارش می کرد که خودش کلید زننده ی یکی از بزرگترین کشتارهای این کره خواهد بود حتما به عقلش شک می کرد. لحظه ای ایستاد و سرش را تکان داد. نه, خودش نه. کلید زننده ی آن کشتار کیارش بود. در حالت ایستاده متوجه شد بوی مرد جوان قویتر و قویتر می شود و ناگهان از بین تنه ی درختان خشک شده ی کنار جاده, مرد جوانی با خنده به سویش دوید. مرد جوان دیگری که از پشت سر تعقیبش می کرد داد زد:" صبر کن, می زنما " و ماده ی خاکستری ای را به سمت مرد جوان اولی پرتاب کرد که جاخالی داد و در نتیجه اورسین مورد اصابتش قرار گرفت. فرصتی برای واکنش نشان دادن پیدا نکرد چون انگار ماده ی خاکستری داشت آب را از بدنش بیرون می کشید. مرد جوان اول که حالا خنده اش متوقف شده بود کنارش آمد:" حالتون خوبه؟ ببخشید این رفیقم یه کم…" اورسین که هر لحظه بدنش خشکتر می شد روی زمین افتاد و زیر لب گفت :"آب… آب" مرد جوان حالا کمی سراسیمه شده بود. قمقمه ای از کوله پشتیش در آورد و آنرا بالای دهان اوسین کج کرد. آبشاری از دهانه ی قمقمه به بیرون جاری شد, ولی حتی یک قطره اش هم روی زمین نریخت. قطرات آب به محض نزدیک شدن به اورسین, انگار توسط اهنربایی از داخل جذب می شدند. مرد جوان که جا خورده بود از جا پرید:"تو… چی…؟" اوسین دستش را دراز کرد و ماده ی خاکستری را از روی گردنش به زمین پرت کرد:" می تونم برات توضیح بدم. ولی باید از دوستت بخوای ازمون فاصله بگیره" و نگاه سریعی به مرد جوان دوم انداخت که حالا او هم رو به رویش ایستاده بود. مرد جوان اول کمی اخم کرد و خم شد و ماده ی خاکستری را دوباره از روی زمین برداشت:" کسی قرار نیست جایی بره. تو هم همین الان بهمون می گی که چجور جونوری هستی. وگرنه…" و ماده ی حاکستری درون دستش را با حالت تهدید امیزی حرکت داد. اورسین با خنده دستهایش را بالا برد:" باشه, نیازی به خشونت نیست. اسم من اورسینه. و شماها؟" مرد جوان اول با کمی تردید گفت:" فریدون" و دومی:" بهرام." اورسین لبخند دوستانه ای زد:" خوشوقتم. می شه یه کم دیگه آب بگیرم؟" فریدون قمقمه را برایش پرت کرد. اورسین بقیه ی آب را روی سرش خالی کرد که باز هم در هوا به شکل قیف مانندی درآمد و جذب پوستش شد. بعد زانوهایش را جمع کرد, دستانش را روی زانوها و چانه اش را روی دستش گذاشت و رو به دو مرد جوان که با چشمان از حدقه درآمده نگاهش می کردند ادامه داد:" تا الان باید فهمیده باشین که من با شما یه کم فرق دارم. جایی که ازش میام آب خیلی زیاده و بدن ماها بدون اون زود خشک می شه. ولی این خیلی مهم نیست. مهم اینه که می دونم تو برای پیدا کردن راه خلاص شدن از کیارش داری تو این جاده سفر می کنی. من می تونم بهت کمک کنم همه رو از شرش خلاص کنی و خودت جاش رو بگیری." اینجا مستقیم به فریدون نگاه می کرد. فریدون اخم کرد:" چطور؟ اصلا چرا باید همچین کاری بکنی؟ " " این که من چرا این کار رو می کنم مهم نیست. می تونی فکر کنی از کیارش کینه ای بدل دارم یا حوصله م سر رفته یا اصلا هر چیز دیگه ای. مهم اینه که می تونی مطمئن باشی اگه کمکت کنم شکستش می دی و می شینی سر جاش. قبوله؟" دستش را به سمت فریدون دراز کرد. فریدون که هنوز گیج بود نگاهی با بهرام تبادل کرد:" آخه… اینجوری که نمی شه. چی قراره گیر تو بیاد؟" اورسین دستش را پایین آورد. کم کم داشت بی حوصله می شد و برای این پرسش پاسخی نداشت. یعنی زمان فرستادنش به این مأموریت, پلرایشن در اینمورد چیزی نگفته بود. تنها به اهمیت اینکه به آدم مورد نظرش اطمینان کافی در عملی شدن وعده هایش را بدهد تأکید کرده بود. تا آن زمان هم کسی از او چنین سوالی نپرسیده بود و تنها با اشتیاق دستش را فشرده بودند. زیر آفتاب سوزان جاده سعی می کرد فی البداهه دلیلی ابداع کند ولی گرمای هوا و حس خشکی ای که در سرش داشت کم کم حس می کرد این اجازه را نمی دادند. با چشم دنبال قمقمه ی خودش می گشت. فریدون که انگار ذهنش را خوانده بود با جست سریعی خود را به قمقمه که در چند قدمی اورسین روی زمین افتاده بود رساند, انرا در دست گرفت و سرش را باز کرد:" خب؟ نمی خوای جواب بدی؟" اورسین با درماندگی به آسمان نگاه کرد, احساس خشکی داشت در سرش پخش می شد و انگار چاره ی دیگری نبود:" آب" "اول جواب سوالم رو بده, بعد بهت آب می دم." "جواب سوالت همین بود. آب. گفتم که جایی که ازش میام آب زیاده, خب یعنی زیاد بود. ولی از مدتی پیش بدون دلیل مشخصی شروع کرد به کم شدن. جوری که کفاف همه مون رو نمی داد. فرمانده های بخشهای مختلف خیلی سعی کردن یه جوری روند کم آبی رو متوقف کنن یا حداقل دلیلش رو بفهمن ولی نتونستن. بلاخره تنها راه حل برای ما این بود که یه بخشهایی از جمعیتمون رو توی سیاره های دیگه ای که آب دارن…" با سرفه به فریدون اشاره کرد که جلو آمد و کمی آب روی سرش ریخت. اورسین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:" آره, توی سیاره های دیگه ای که آب دارن پخش شیم. من با 999 نفر دیگه منتقل شدیم به زمین و تو وسط اقیانوسها برای خودمون خونه ساختیم. چند سالی همه چیز خوب بود. ولی کم کم شماها که نیازی به زندگی توی آب نداشتین هم شروع کردین به کشتیرانی و ساختن چیزهای عجیب غریب تو دریاها. خب ما هم نمی تونستیم همینجوری بشینیم تا شماها خونه های جدیدمون رو غیر قابل سکونت کنین . این شد که 10 نفر از زبده ترین افراد انتخاب شدن برای اینکه به 10 تا کشوریکه تو کشتیرانی نقش مهمی داشتن برن و سعی کنن جوری ضعیفشون کنن که دیگه هوس گذر از دریا به سرشون نزنه. قبل از من ایگه نگهبان اینجا بود, ولی دخترش مریض شد و من رو جاش فرستادن." به دو نفر رو به رو که در سکوت و با حیرت به او خیره شده بودند نگاهی کرد و در حالیکه دستهایش را بالا می گرفت گفت:" ببینین! ما اینجا تا حالا نه یک نفر آدم کشتیم و نه هیچ خرابی ای به بار آوردیم. بر خلاف… بگذریم. ما فقط آدمهایی که یه چیزی درشون هست که تو بقیه نیست رو می تونستیم پیدا کنیم و بهشون پیشنهادهایی بدیم و وسیله هایی برای عملی کردن اون پیشنهادها. همین. اونها بودن که قبول می کردن. بدون چون و چرا هم قبول می کردن. ما… فقط می خواستیم شنا کنیم."  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.