نقشی بر آب : سالگرد

نویسنده: g_dehghanpoor9

بهرام ماده ی خاکستری که در دستان آویزان فریدون مانده بود را گرفت و با فریادی به سمت موجودی که با لبخند تضرع آمیز جلویشان نشسته بود حمله کرد. اورسین دستش را جلوی صورتش گرفت:" نه! نه! من می تونم الان کمکتون کنم" فریدون جلوی بهرام را گرفت:" کمک؟ چه کمکی؟" "گفتم که. اگه بخوای می تونم کاری کنم جلی کیارش رو بگیری." "چرا من؟" "ما می تونیم این چیزها رو تشخیص بدیم نو آدمها. اونهایی که قابلیتهای بیشتری دارن یه بوی خیلی قوی ازشون متصاعد می شه که می تونیم حسش کنیم. کیارش رو همینجوری پیدا کردم. الانم تو رو." "هممم, خب این به اون چیزا که راجع به آب گفتی چه ربطی داشت؟" اورسین باز هم سعی کرد لبخند دوستانه ای بزند. فریبدون با تشر گفت: "خب جواب بده دیگه." اورسین دستش را بلند کرد:" عصبانی نشین. ما با شما دشمنی ای نداریم. من حس کردم تو بوی قویتری از کیارش داری , هرچند که جنسش یه کم فرق داره, و می خواستم قبل از اینکه خودت کاری کنی ببینمت که اوضاع از کنترلمون خارج نشه. صبر کنین!" ولی فریدون بهرام را رها کرده بود که ماده ی خاکستری را با شدت در صورت اورسین بکوبد :" ای جونور کثیف! فکر کردی کی هستی؟ " بهرام با داد و فریاد بالای بدن اورسین که به وضوح هر لحظه خشکتر می شد ایستاده بود. فریدون کمی آن دو را نگاه کرد و بعد قمقمه ی کنار اورسین را برداشت, ماده ی خاکستری را از روی صورت اورسین گرفت. بهرام مقاومت می کرد:"چی کار داری می کنی؟" با هم درگیر شدند و فریدون بهرام را روی زمین پرت کرد:" آروم باش, بذار ببینم چی کار باید بکنیم." به سمت اورسین برگشت و کمی آب روی سرش ریخت که باز هم به شکل قیفی درآمد. اورسین نفس عمیقی کشید:" فکر کردم کارم تمومه. حال شما رو می فهمم مرد جوون. راستش اوایل اومدنم منم از رفتارمون با شما خیلی ناراضی بودم. ولی خب…رسیدیم اینجا. الان کشتن من وضعتون رو عوض نمی کنه. ولی اگه اجاره بدین کمکتون کنم…" "این کمکی که میگی چیه؟" "همونجوری که گفتم من خودم نمی تونم مستقیم کاری کنم ولی تو پایگاهمون یه چیزی داریم که می تونه بخش زیادی از یه شهر رو نابود کنه. البته خودت باید فعالش کنی. اگه رو فیروزاباد بذاریمش مشکل کیارش حل می شه. این دور و برها هم هیچ کسی به اندازه ی تو لیاقت جایگزینیش رو نداره." فریدون با اخم به اورسین نگاه کرد:" فعلا نیست, نه؟ همینکه بو بکشی و یه آدم قابلتر پیدا کنی می حوای بهش پیشنهاد بدی که من رو بکشه؟ " اورسین باز هم لبخند مظلومانه ای زد:" منم دوست ندارم این کارو بکنم مرد جوون, ولی چاره ی دیگه ای نیست هست؟" فریدون قدم می زد:" ببینم شما فقط می خواین که ما کشتیرانی نکنیم؟ اگه بهت ضمانت بدم که هیچوقت تو آبهای عمیق وارد نشیم تو هم قول می دی که دیگه اینجوری تو کارمون دخالت نکنی؟" اورسین سر تکان داد:" آره فقط همین. ولی خب, بالادستیهای من ضمانت شفاهی رو قبول نمی کنن. اونم از طرف یه آدم. " "پس چی می خواین؟" "هممم. ما باید همیشه مطمئن باشیم که شماها تو آب سرک نمی کشین. " دستش را به پیشانیش کوبید و ادامه داد:" ببینم, می تونی قبول کنی که وقتی کشوردار شدی من یا کسی که جای من میاد فرمانده ی نیروهای دریاییتون بشه؟ اینجوری می تونیم مطمئن باشیم که وارد حریم ما نمیشین. و اگر من یا جایگزینم برکنار بشیم اونوقت برمی گردیم به خونه ی اول. قبوله؟ " فریدون کمی به فکر فرو رفت ولی انگار چاره ی دیگری نبود. دستش را به سمت اورسین دراز کرد. اورسین با لبخندی دستش را فشرد. " خیله خب. پس با من بیاین به نزدیکی مرکز فرماندهیمون." "همین الان؟ می خواستم با چند نفر کنار فیروزآباد صحبت کنم." "وقت زیادی نداریم مرد جوون. " فریدون نگران فرود و فرانک بود که ممکن بود در زمان انفجار در فیروز آباد باشند. حتی اگر آنها نبودند تکلیف بقیه ی آدمهایی که در فیروزآباد به زندگی عادی خود می رسیدند چه بود. از اورسین پرسید:" ببینم دقت این انفجار رو نمی شه تنظیم کرد؟ که فقط کیارش بمیره و بقیه ی شهر آسیبی نبینه؟" اورسین لبخندی زد:" منتظر بودم که این رو بپرسی مرد جوون. از بوت این رو فهمیدم. ولی نه, یا همه ی شهر نابود می شه یا هیچی. قرارمون سر جاشه؟" فریدون نگاهی به بهرام انداخت که هنوز روی زمین افتاده بود. بهرام که در حین گفتگوی دو نفر دیگر از خشمناک بودن به امیدواری رسیده بود از مکث فریدون متعجب شد:" چی شده فری؟" فریدون نگرانی ای داشت که نمی توانست بیان کند. اینکه پا در راهی می گذاشت که کیارش پیشتر رفته بود. اورسین که انگار فکرش را خوانده بود گفت:" تو مثل اون نیستی مرد جوون. این رو هم از بوتون می فهمم و هم از نگاهتون و هم از تردیدی که تو دست دادن باهام داشتی و اون نداشت. " فریدون قانع نشده بود ولی دیگر نه زمانی مانده بود و نه چاره ی دیگری. به اوسین گفت:" قرار سر جاشه" و 3 نفری به راهی که اورسین هدایتشان می کرد رفتند.
***********************
8 روز در راه بودند تا دقیقا در 9هم آذر ماه به بندر کنگان رسیدند. با دیدن منظره ی آب از دوردست اورسین که با ذوق و شوق بالا می پرید و گامهایش را تندتر کرد. به نزدیکی آب رسیدند و با قایق کوچکی کمی جلو رفتند. اورسین رو به فریدون کرد:" بذار برم با پلرایشن که رهبر گروهمونه صحبت کنم. بر می گردم." شیرجه ای در آب زد. کفهای روی آب ناپدید شدند فریدون و بهرام دلفینی را دیدند که داشت به سرعت ازشان دور می شد. چندین دقیقه سپری شد و دلفین برگشت و با گذاشتن باله اش روی لبه ی فایق خود را بالا کشید. فریدون و بهرام دوباره با اورسین در کنارشان رو به رو شدند. اینبار اورسین جعبه ی سبزی در دست داشت که رویش یک دکمه ی قرمز بود. " این دکمه ی مهار انفجار در فیروز آباده مرد جوون. اگه فشارش بدی کار کیارش تموم می شه." جعبه را به فریدون داد که لحظاتی آن را در دست گرفت و بلاخره با ابروهای در هم کشیده شده دستش را به تندی به سمت دکمه برد و بدون تردید آن را فشار داد.
*************************
طنین انداز شدن صدای نتهای فلزی آشنایی باعث می شود فرانک سرش را از روی سوزندوزیش بردارد. فرود که تازه وارد شده بود با لبخند داشت دسته ی قوی صورتی را می چرخاند:" سلام کردم که مثل همیشه نشنیدی." فرانک با خانه ی قدیمیش در طهران برگشته بود و هنوز هم بیشتر اوقاتش را به سوزندوزی می گذراند. حالا ولی دلخوشی ای که در زندگیش داشت بازدیدهای هفتگی فرود از فیروزآباد به طهران بود.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.