ماجراهای سارا

ماجراهای سارا : ماجراهای سارا

نویسنده: shahrivari_sety88

به نام خدا
در یکی از روز های سرد زمستانی سارا متوجه شد که داره برف می باره با عجله از اتاق بیرون رفت و وارد اشپز خانه شد و به مادرش گفت:《مامان میتونم  برم بیرون بازی کنم؟》
مادرش گفت:《سارا تازه داره برف می باره ،هوا خیلی سرده ،مریض میشی.》سارا گفت:《اما مامان من میخوام ادم برفی بسازم .》
مادرش گفت:《مریض میشی و باید کلی شربت بخوری.》
 اما سارا گوش نکرد و رفت کلی بازی کرد احساس کرد یکم سردش شده برای همین تو خانه رفت تا خودش را گرم کنهاون به مادرش گفت:《مادر فکر کنم مریض شدم ببخشید که به حرفتون گوش نکردم.》مادر سارا گفت :《ما مادر و پدر ها هر حرفی میزنیم بخاطر خودتونه ،حالا هم عیبی نداره میریم دکتر چند تا قرص و شربت بخوری بهتر میشی اما قول بده دیگه لجبازی نکنی و به حرف من گوش بدی.》سارا هم قول داد دیگه لجبازی نکنه و به حرف مادر و پدرش گوش بده .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.