زندگی خاکستری : ۱
2
51
0
2
کت و شلوار خاکستری اش را میتکاند و به ساعت مچیاش نگاهی میاندازد. عقربه بزرگ، تند و تند درجا میزند تا همتای ساعت شمارش را به عدد پنج نزدیک کند.
صندلی را آرام به جلو هل میدهد و ساک دستی چرم را از روی میز بر میدارد. پاهایش تقلا میکنند هرچه سریع تر از در بزرگ خارج شوند. توجهی به اطرافش که مملو از کارمندان خستهای که در انتظار پایان شیفت نشستهاند نمیکند و بدون هیچ صحبتی بیرون میرود.
در را پشت سر میگذارد و میان دوراهی پله و آسانسور، راه آسان تر را بر میگزیند. دکمه فلزی کنار درب را که علامت رویش به تدریج خورده و پاک شده را فشار میدهد و با آبی شدن آن، منتظر رسیدن کابین آسانسور میشود.
اتاقک فلزی، با صدای محکمی میایستد و سپس در با موزیک ملایمی باز میشود.
- طبقهی پنجم.
صدای لطیف و ربات گونه زن را برای هزارمین بار میشنود. نفس راحتی میکشد و وارد آسانسور میشود و دکمه G را با ملایمت میفشارد. چشمهای سرخ و خستهاش را برای ثانیهای میبندد و به موزیک تکراری گوش میدهد. با این فکر که کسی در آسانسور نیست تا با وراجی هایش سردرد بگیرد، لبخند کمرنگی روی لبهایش نقش میبندد.
آسانسور، سرعت کم میکند و سپس با تکان محکمی میایستد. پس از چند ثانیه صدای ضبط شده در فضای خالی طنین انداز میشود:
- همکف.
پلکهای خستهاش را با نفس سریع و عمیقی از هم دور میکند و از اتاقک خارج میشود. جمعیت زیادی جلوی در خروج مثل حشرات کوچک، این سو و آن سو میروند و در، بین دوراهی باز و بسته شدن میماند.
راهش را از بین جسمهای خسته همکارانش میکشد و از شرکت خارج میشود. نسیم خنکی به صورتش برخورد میکند و بوی خاک باران خورده را به مشامش میرساند.
سرش را بالا میگیرد و به آسمان ابر گرفته و خاکستری چشم میدوزد. قطره های سرد و ناگهانی باران، گونههایش را خیس میکنند و روی کت و شلوار اتو کشیدهاش رد کوچکی به جا میگذارند.
نگاه بی تفاوتش را از آسمان میگیرد و به آسفالت روبرو میاندازد. قدمهایش را تند میکند تا از آزار قطرههای کوچک باران در امان بماند.
قطرههای خیس، کم کم درشت میشوند و پوست سرش را لمس میکنند. با هر تلنگر باران، زیر لب ناسزایی میگوید و قدمهایش را بلند تر بر میدارد. به چندرغاز حقوقی که کفاف خریدن یک ماشین قراضه را هم نمیدهند فکر میکند و ناخوداگاه چهرهاش را در هم میکشد.
صدای همهمه مردم و بوق و اگزوز ماشینها کمکم کمتر میشود و نوای قطرههای درشت باران، مانند برخورد تازیانهای خیس بر کمر جاده به گوش میرسد. سرش را پایین میگیرد تا چشمهایش از هجوم آب در امان باشند. عینک بخار گرفتهاش را چند بار با دست تمیز میکند و دوباره راهش را به سمت ایستگاه مترو کج میکند.
سالهاست که راه بین خانه و ایستگاه و ایستگاه و شرکت را بدون معطلی میپیماید. آنقدر این رفت و آمد ها تکراری شده که گاهی گمان میکند شاید چشم بسته و گوش گرفته هم میتواند دوباره راه را طی کند.
به آسفالت خیس چشم میدوزد و به رد پاهایش که بالاخره یک روز درون جاده سخت فرو میروند، فکر میکند. کفشهای خیسش تقلا میکنند تا زود تر از شر باران وحشی خلاص شوند.
ایستگاه، در چند متریاش نمایان میشود. پا تند میکند و بی توجه به مردمی که برای سوار شدن به غول فلزی همهمه میکنند، خودش را به شلوغی جمعیت میسپارد. از شدت فشار چهره در هم میبرد اما کم نمیآورد؛ مانند تمام سالها و روزهای قبل. جسم خسته و بلند قامتش را بین مردم هل میدهد و مثل مار درون جمعیت میخزد.
بوی خیسی باران و عرق و بوهای ناشناس دیگر، مشامش را آزار میدهد. خودش را با تکانی محکم به مترو میرساند و با دستش که به در آن قلاب کرده، بدنش را داخل میکشد. چشمهایش در جستجوی صندلیای خالی، تمام مترو را میکاوند و روی یک صحنه خیره میمانند. پا تند میکند و قبل از بقیه کسانی که به شکار صندلی خالی به سمتش یورش برده بودند به آن میرسد و جسم خستهاش را روی آن رها میکند.
سرش را به شیشه مترو تکیه میدهد و چشمانش را میبندد. در مترو کم کم بسته میشود و حرکت غول فلزی، آرام آرام از سر گرفته میشود. نفس آرامی میکشد و با حرکت سریع شونده مترو، درون تاریکیِ زیرِ زمین فرو میرود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳