سرمای سوزان برف را برگونه هایش حس می کرد. جویبار خون شقیقه اش برف لحاف گونه را گلگون می ساخت و سرش بدجوری تیر می کشید. پیشانی اش خوابیده بر برف زق زق می کرد.
اخرین فریاد ها در گوشش طنین می افکند: جیغ آژیر خطر،نعره های هراسان مسافران ونیز اخرین صحنه ها رابه خاطرمی آورد: چمدان ها،کیف ها و ساک های دستی دروسط راهرو، شعله های بلند و داغ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و بدوبیراه های پروفسور چپیده در صندلی...
همه چیزدرعرض یک ثانیه و با انفجارمهیبی خاموش گشت.حالا آرام و سر به راه پشت به شعله های آتش لاشه ی هواپیما در میان خون و برف بیهوش بود.پس از چندثانیه یا در همین حدود، انگشتان گره دار خود را با بی حالی تکان داد. صدای هوهوی هشداردهنده ی باد او را از خواب ابدی بیدار کرد.
_«پروفسور!...»به زحمت وبا دردی طاقت فرسا سعی کرد نیم خیز شود.
_«پروفسور!»
وقتی توانست سرپا شود و بایستد،کمرش صدا داد وتیر کشید.
گویی تک تک سلول های بدنش معترضانه فریادمیزدند. با چند بار پلک زدن، چشم خود را گشود.برف سپید ی که تا افق ادامه داشت،زیر بوران برف پهن شده بود. پشت سرش بام دنیا به چشم می خورد ودر زیر بام دنیا لاشه ی هواپیمای تکه پاره شده«کامت ۱»، در آتش خود می سوخت. صدای ترق وتوروق آتش، هوهوی باد و فریاد های جیانلویجی در هم می آمیختند.
_«پروفسورررررر...» قدم زنان در امتداد هواپیما، پروفسور را جستجو می کرد.بینی یک وری شده اش در برابر باد و برف میسوخت و خونش سرازیر بود وبر چانه اش می چکید.
_«پروفسور...»اجساد درهم وبرهمی نیم سوخته و پراکنده در کوهستان آشکار شدند.دل جیانلویجی ُهری ریخت.یعنی پروفسور نیز مرده بود؟ جیانلویجی با دقت و مشقت میان اجساد را می کاوید که یکدفعه فیل بی جانی را زیر آهن پاره ها یافت.برروی زانوهایش افتاد و دودستی دست پروفسور را چسبید.
_«پروفسور...بیدارشین..».با خواب آلودگی پیکر سست ریکاویک را چرخاند تا چهره اش را بهتر ببیند. مو های آشفته و سبیل تاب دارش با وزش باد تکان می خوردند.
جیانلویجی چندبار نامش را برآورد و او را تکان داد.اما پروفسور بی حرکت باقی ماند. سر آخر جیانلویجی با درماندگی سیلی محکمی به او
خواباند. پروفسور بطور صداداری نفس کشید و پلک زنان بیدار شد.
_«پروفسور...»
جیانلویجی او را در آغوش گرفت و سعی کرد او را بلند کند اما ناگهان پروفسور ازدرد نعره کشید.
_«آآآآآخ...» جیانلویجی که انگار دست به چیز داغی زده باشد،او را رهاکرد. جیانلویجی بااضطراب و پریشانی پرسید:«چی شده؟کجات درد می کنه؟»پروفسور به پای راستش اشاره کرد وبا صورتی در هم کشیده پاسخ داد:«فکر می کنم پام شکسته.»
جیانلویجی برف های تازه را لگدمال کرد. یک قسمت از لاشه ی هواپیما بر روی پای پروفسور جاخوش کرده بود. جیانلویجی گفت:«پروفسور.من این رو بلند می کنم، بعدش تو پات رو بکش بیرون.»
_«نمیتونم جیان...پام بدجوری درد می کنه.»او ناله ای کرد.
_«با هم پاتو می کشیم بیرون. باشماره ی سه...یک، دو، سه!»
جیانلویجی با تمام توان و نفس حبس شده،تکه آهن یخ زده را از زمین بلند کرد. پروفسور خودش را به عقب لغزاند وبا ُسردادن پای علیل اش، آن را بیرون کشید. جیانلویجی در همان لحظه لاشه ی کوچک اما سنگین را رهاکرد و با صدای بلندی برزمین انداخت. سپس دلواپس و نگران بر بالین پروفسور رفت.
_«بیا من کولت می کنم...»گرچه پروفسور قبلا وزن یک گوساله را داشت اما حالا پس از رژیمش شاید لاغرتر شده بود. جیانلویجی بر روی زمین دولا شد.پروفسور مانند ماری قطور و بر روی برف ها خزید تا پشت سر جیانلویجی رسید. دستش را دراز کرد و دور گردن جیانلویجی حلقه کرد. جیانلویجی نیز او را بالا کشید و مثل مادری که برای به گردش بردن نوزادش آماده شده باشد، به راه افتاد. با هر قدم بیشتر از پیش در برف فرو می رفت و از سنگینی پروفسور کمر آسیب دیده اش به درد می آمد. به سمت مقصدی نامعلوم رهسپار شد.
_«کجا می ریم جیانلویجی؟» جیانلویجی با امیدواری جواب داد:«می ریم جلو...» بوران برف شدت گرفت و دانه های درشت و
سفیدش را در چشم مسافران فرو کرد. باد درون گوششان می پیچید ولرزه بر اندامشان انداخت.پاهای پروفسورتاب می خورد. باهر گام از شدت سرما دندانهای پروفسور به هم می خورد و جیانلویجی پاهای بی حس اش را جلو می کشید. چهره اش را هر بار از درد در هم می کشید.