قسمت 1

عاشقِ مادربزرگ

نویسنده: mahya89

-کِلِی!صبر کن!کجا داری میری؟!باید برگردیم!»
پسر نوجوانی که اگر کمی نور اطرافش را روشن کرده بود؛به وضوح می توانستی ترس را درون چهره اش ببینی،در حالی که تلو تلو خوران به سمت نوجوانی کمی قد بلند تر از خودش-و البته لاغر تر-حرکت می کرد؛ در تلاش بود تا پسر لاغر تر را با جملاتی همچون:«خیلی دیر شده!» و یا «خونه از اون طرف نیست!خواهش میکنم برگرد!» متوقف کند.اما گوش پسر بزرگ تر بدهکار نبود.
پسری که کِلِی خطاب شده بود،در جواب به پسر کمی کوتاه تر و درشت تر از خودش فریاد زد:«بیخیال کامرون!قرار بود مثلا بریم دِه گردی ها!من که تا ابد اینجا نمی مونم.می خوام حداقل یه کم خوش بگذرونم!زود باش!از کدوم طرف بریم تا برسیم به آبشار؟زود باش دیگه!اگه خودت نگی خودم یه راه رو تصادفی انتخاب میکنم و میرم ها!» و بعد برای بار هزارم فریاد زد:«زود باش!»
پسر کوتاه تر که کامرون خطاب شده بود؛در حالی که زیر لب غر غر می کرد وسط جاده دراز کشید.بعد صدای آه و ناله اش بلند شد و چند آخ هم به آن اضافه شد.البته که آن پسر آن قدر خنگ نبود که در تاریکی شب وسط جاده دراز بکشد و آه ناله کند.اما کدام آدمی در تاریکی جلوی پایش را می بیند که کامرون بخواهد دومی اش باشد؟! کِلِی که اعصابش حسابی به تکه های ریز و درشت نامساوی تقسیم شده بود و کاملا به هم ریخته بود،زیر لب غر غر کرد و اجازه داد کمی نور دور و اطرافشان را روشن کند.در حالی که چراغ قوه ی موبایلش را روشن می کرد دندان قروچه کرد:«خیله خب!حالا راضی شدی؟؟»و نور را به سمت جایی که کامرون برای زمین خوردن انتخاب کرده بود،برد.کامرون که در آن لحظه داشت فکر می کرد چه می شد اگر اصلا کِلِی را دعوت نمی کرد؛یا شاید فقط در خواستش را برای دِه گردی رد می کرد،الان اوضاعش چقدر بهتر بود.مثلا به جای اینکه کف جاده ی خاکی و کثیف روستا دراز کشیده باشد،جلوی بخاری چمباتمه زده بود و ساندویچ مرغ می خورد.با خودش فکر کرد اوضاع از این بدتر نمی شود...البته اگر تعداد زیادی عنکبوت و سوسک ها و مورچه هایی را که دور کامرون حلقه زده بودند بتوان نادیده گرفت.کامرون که حالش از هرحشره ای که تا به حال در زندگی اش دیده‏(یا حتی ندیده)بدش می آمد، به سرعت بلند شد و پشت سر کِلِی راه افتاد.و آنقدر حواسش پِی سوسک ها،سرما و ساندویچ مرغ بود که متوجه نشد کِلِی کدام مسیر را برای تردد انتخاب کرده بود،مسیر قبرستان.وقتی این را فهمید که جلوی دروازه قبرستان ایستاده بودند و کِلِی با صدای بلند فریاد زد:«هی کامرون!پس اون قبرستون معروفتون اینه،نه؟»
معلوم بود که می خواست کامرون را بترساند.به خصوص که مطمئن بود کامرون نمی داند دارد کجا میاید.
کامرون فقط با دهان باز به قبرستان زل زد.هوا آنقدر تاریک بود که نور گوشی کِلِی هم دیگر جواب نمی داد.او در روز روشن از صد متری قبرستان رد هم نمی شد،چه برسد که بخواهد در آن تاریکی واردش شود.
اما دیگر دیر شده بود.تا کامرون بخواهد ایده هایش را برای برگرداندن کِلِی سبک سنگین کند،به خودش آمد و دید کِلِی وسط قبرستان ایستاده و دارد دست تکان می دهد.دیگر هیچ راهی نمانده بود... از طرفی دلش نمی خواست برود وسط قبرستان و از طرفی دیگر(!)هم دلش نمی خواست آن بیرون کنار عنکبوت ها و سوسک ها و مورچه ها تنها باشد...بنابرین دوباره در فکرش فرو رفت و آنقدر دوید تا به کِلِی برخورد کرد. بعد هم آرام آرام و با احتیاط در حالی که به کِلِی چسبیده بود ده دقیقه ی آینده را سپری کرد...اما دیگر بعد از 10 دقیقه آنقدر می لرزید که نمی توانست راه برود.
بالاخره بعد از غر های فراوان(که خودشان 10 دقیقه ای طول کشیدند) کِلِی راضی شد تا برگردند.اما کامرون راه را بلد نبود:
-خب چی کار کنم!من تاحالا از این سمت نیومده بودم اینجا! تقصیر خودت بود!حالا خودت ما رو برگردون!
در کمال تعجب کامرون،کِلِی قبول کرد.کمی دور قبرستان چرخ زد و سرانجام پیرمردی را پیدا کرد،پیرمرد،بالای قبری ایستاده بود و هیچی نمی گفت.از آنجایی که پشتش به بچه ها بود،صورتش معلوم نبود اما کامرون حسابی ترسیده بود.آخر این وقت شب کسی به قبرستان میاید؟ خب،اگر مثل کِلِی دیوانه باشند...اما آن پیرمرد دیوانه به نظر نمیرسید.
به نظر میرسید کِلِی هم کمی ترسیده باشد.درحالی که سعی میکرد لرزش صدایش را کنترل کند،پیرمرد را صدا زد:«ببخشید،آقا؟ما گم شدیم...ممکنه،ممکنه کمکمون کنید؟»
سکوت.
اول کِلِی فکر کرد پیرمرد صدایش را نشنیده،برای همین خواست جمله اش را دوباره تکرار کند،اما پیرمرد درست همان لحظه برگشت.ظاهر مهربانی داشت و یک پیرهن چهارخانه آبی رنگ با یک شلوار خاکی پوشیده بود.لبخند نصفه نیمه و بی جانی هم روی صورتش داشت...که با دیدن بچه ها،جایش را به اخم داد.
باز هم سکوت.
سرانجام پس از مدت کوتاهی،پیرمرد با دست به سمت راهی اشاره کرد ولی چیزی نگفت.بعد هم دوباره رویش را برگرداند.
بچه ها مِن مِن کنان از او تشکر کردند و سریع راه افتادند.هیچ کدامشان از ترس جرعت حرف زدن نداشتند،به خصوص کامرون که تقریبا داشت از ترس سکته میکرد.
بالاخره بعد از مدت کوتاهی که از نظر بچه ها چند ساعت بود،اما درواقع فقط چند دقیقه بود،در خروجی قبرستان را پیدا کردند،و وارد راهی شدند.اما کامرون انجا را نمیشناخت.
برای همین کمی از قبرستان دور شدند،بعد کامرون شروع به حرف زدن کرد:«من نمیدونم اینجا کجاست!»
-«یعنی چی که نمیدونم اینجا کجاست!پسر،ناسلامتی اینجا روستای شماست،نه ما!»
-«میدونم،ولی من که بهت گفتم،من توی روز روشنم از ده کیلومتری قبرستون رد نمیشم!مگه با تو شوخی دارم؟»
همینطور که مشغول بگو مگو بودند،آرام آرام جلو رفتند.ناگهان،کِلِی ایستاد:«وایسا ببینم!اینجا که کلا فقط یه راه داره!»
کامرون که حسابی ترسیده و ذهنش آشفته بود،پرسید:«منظورت چیه؟»
کِلِی،به جاده ی پیش رویشان اشاره کرد:«پیرمرد،به این سمت اشاره کرد و هیچ حرفی هم نزد.ما هم دقیقا از همین مسیری که پیرمرد گفته بود اومدیم،و راه خروج از قبرستونو پیدا کردیم.الانم از قبرستون اومدیم بیرون،و کلا فقط یه راه هست که میتونیم ازش بریم،و پیرمردم به همون اشاره کرده!پس از همینجا میریم،بهتر از هیچیه.»
بعد هم بدون اینکه منتظر باشد تا کامرون چیزی بگوید،راه افتاد.کامرونِ بیچاره هم پشت سرش راه افتاد.
حدود ده دقیقه یا بیشتر،در مسیر پیش رفتند اما دیگر نمیتوانستند بیشتر از آن جلو بروند،چون جاده تمام شده بود و جایش را به یک خانه کوچک و روستایی داده بود.
-«هی،کامرون!به نظرم بیا بریم توی این خونه.شاید اونجا کسی باشه که بهمون کمک کنه...ببین،از پنجره های خونه نور میاد.حتما کسی اونجا هست...»
اما کامرون فرصت حرف زدن را به کِلِی نداد و پرید وسط:«عه!صبر کن ببینم!من اینجا رو میشناسم!اینجا خونه فرانکه!»
-«خونه فرانک؟منظورت همون فرانک خودمونه؟همون عینکیه؟»
-«اره منظورم همونه.مگه ما چند تا فرانک میشناسیم؟»
-«خب...مطمئنی اینجا خونه فرانکه؟»
-«آره مطمئنم.قبلا چندبار اینجا اومدم،خودشه!»
و پس از کمی جر و بحث دوستانه،بالاخره زنگ خانه را زدند.پسری قد کوتاه،با موهای مشکی و عینک گرد که ظاهرش شبیه بچه خرخون ها بود،در را باز کرد.شکی نبود که او خود فرانک بود.
فرانک،اول کمی تعجب کرد اما از دیدن دوستان قدیمی اش خوشحال شد و آنها را به داخل دعوت کرد:«بچه ها!چی باعث شده که این وقت شب توی روستا پرسه بزنید؟»


ادامه دارد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.