دریک روز افتابی پدینگتون از خواب بیدار می شود خانواده اردسان یک اتاق کوچک به پدینگتون دادند پدینگتون هروز که از خواب بیدار می شد برای خاله لوسی یک نامه می نوشت وامروز تونامه ی خود نوشت خاله لوسی عزیز خانواده ی اردسان خیلی مهربان هستند وهروز که بیدار میشوند پسر و دختر انها اسمش انجلا واسم پسرشان داینا بود انجلا و داینا شنبه تاپنج شنبه می رفتند مدرسه واقای ساندا و خانم ریندا میرفتند سرکار ومن هم خاله لوسی میروم خانه ی همسایه شان اون یک پیرمرد پیر ویکم غرغرو بود که اسمش اقای مارکر بریک بود من هرروز می رفتم خانه ی او یک سر میزدم ومیومدم خانه پیش مادر بزرگ اما یک روز اقای مارکر مریز شد ویک کشتی بزرگ درست کرده بود وبه من می گفت دست به کشتی نزنم واقای مارکر حالش خیلی بد بود وبه من گفت میره طبقه بلا یکمی استراحت کند ومن دیدم اتاق نشیمنش پر از خاک هست و یک لحظه یادم افتاد که خاله لوسی گفته که ادم مریز وقتی که مریز است اتاق ان کثیف هست نباید کثیف باشه باید تمیز کرد تا حال مریز یکمی بهتر بشه ولی من جاروبرقی را که روشن کردم اتاق تمیز شد ولی یهویی یک عالمه لباسی که کنار خونه بود رفت تو جاروبرقی وبعد خانه تمیز شد ولی یک لکه رو زمین بود خاله لوسی شما گفتید که اگه یکمی کثیف بود باید حتما تمیز کرد ومن جاروبرقی را روشن کردم یهویی رو در تند رفت ویهویی کیسه جاروبرقی ترکید وخونه پراز خاک شد ولی کشتی اقای مارکر شکست ودر خانه را زدند یک گروه چهار نفره برای اینکه کشتی های خود را ببرند به دریا وبفرستیم بره کشتی اقای مارکر شکسته بود ومن باکمک اقای مارکر رفتیم به دریا و کشتی هامون رو فرستادیم رفت