در یک روز سرد برفی پدینگتون از خواب بیدار می شود وامروز قرار که پدینگتون وانجلا وداینا تو حیاط بازی کنند انجلا که اومد از باباش اجازه بگیرد اقای اردسان گفت بچه ها هوا سرد وبرفی است و ممکن است سرما بخورید وپدینگتون وانجلا داینا رفتند تو اتاق داینا وگفتند که چه بازی کنند و یک بازی با نظر بیشتر قبول شد واینقدر که سر گرم بازی شدند هوا سشان به ساعت نبود وگذشت که داینا ساعت را دید وکفت بچه ها ساعت پنج بعد از ظهر است و رفتند طبقه پایین دیدند که برف نمیاد و خوشحال شدند داینا اومد از مادر بزرگ اجازه بگیرد که مادر بزرگ گفت هوا خیلی سرد وبرفا اب شدند تبدیل به یخ شدند و بچه ها با ناراحتی رفتند طبقه بالا اتاق داینا و حوصله هاشون سر رفته بود دیدند که مادر بزرگ اومد تو وگفت بچه ها من یک بازی قدیمی که بچه بودم بازی با دوستام میکردم وبچه ها و مادر بزرگ بازی را انجام دادند وساعت گذشت ونه شب شده بود بچه ها به مادر بزرگ گفتند که ما امروز چیز های جدیدی یاد گرفتیم که تو خونه هم با یک بازی جدید هم میتوانیم باهم دیگه بازی کنیم وداستان به خوشی تمام شد