پدینگتون : پدینگتون قسمت سوم

نویسنده: dalihfdgg

در یک روز سرد برفی پدینگتون از خواب بیدار می شود وامروز قرار که پدینگتون وانجلا وداینا تو حیاط بازی کنند انجلا که اومد از باباش اجازه بگیرد اقای اردسان گفت بچه ها هوا سرد وبرفی است و ممکن است سرما بخورید وپدینگتون وانجلا داینا رفتند تو اتاق داینا وگفتند که چه بازی کنند و یک بازی با نظر بیشتر قبول شد واینقدر که سر گرم بازی شدند هوا سشان به ساعت نبود وگذشت که داینا ساعت را دید وکفت بچه ها ساعت پنج بعد از ظهر است و رفتند طبقه پایین دیدند که برف نمیاد و خوشحال شدند داینا اومد از مادر بزرگ اجازه بگیرد که مادر بزرگ گفت هوا خیلی سرد وبرفا اب شدند تبدیل به یخ شدند و بچه ها با ناراحتی رفتند طبقه بالا اتاق داینا و حوصله هاشون سر رفته بود دیدند که مادر بزرگ اومد تو وگفت بچه ها من یک بازی قدیمی که بچه بودم بازی با دوستام میکردم وبچه ها و مادر بزرگ بازی را انجام دادند وساعت گذشت ونه شب شده بود بچه ها به مادر بزرگ گفتند که ما امروز چیز های جدیدی یاد گرفتیم که تو خونه هم با یک بازی جدید هم میتوانیم باهم دیگه بازی کنیم وداستان به خوشی تمام شد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.