موها و ریش بلند مرد در اثر گذر سالها و دانههای درشت برف سفید و بدن کوه پیکرش شکسته شدهبود. روی برفهای نرم نشسته بود. سر بزرگ اسب را روی پاهایش گذاشته بود. صدا گرگهای گرسنه مجبورش میکرد کار را سریع تمام کند. اسب تند تند نفس میکشید. میخواست تا میتواند از این هوای سرد زمستانی استفاده کند. مرد آرام چشمانش را بست دل کندن از دوست و همدم قدیمی خیلی سخت است. مشک آب را جلوی دهان اسب گرفت. حیوان جرعه جرعه تمام آب را سرکشید. مرد زیرلب خود را سرزنش کرد. اگر آنقدر عجله نداشت، پای حیوان بدبخت از زانو بر نمیگشت. کارش تمام بود یا باید راحتش می کرد یا خوراک گرگهای گرسنه میشد آنها دیگر رحمی نداشتند. صدای زوزهها لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. یکی از چاقوهایش را در آورد چاقویی زیبا. تیغه سیاهش تمام نور مهتاب را جذب میکرد. قیمت آن برابر مزد سالها کار مردی مثل او بود. حرکت سریع و ظریف دستش خبر از سالها آموزش و تجربه میداد چاقو را سریع زیر گلوی اسب حرکت داد. نفسهایش آرام شد. خون گرمش روی لباس مرد پاشید، برایش اهمیتی نداشت سر بزرگ اسب را نوازش کرد. زیرلب از او خداحافظی کرد. خودش را از زیر اسب بیرون کشید. کمان بزرگ و تیردان را روی شانهاش انداخت. طنابی از خورجین برداشت. به لاشه گوزن نگاه کرد، حالا تمام راه را خودش باید آن را حمل میکرد. اسب مدتی سر گرگها را گرم میکرد. امیدوار بود همین زمان کافی باشد. گوزن را از شاخ های تازه جوانهزدهاش پشت خود روی زمین میکشید. از میان درختان بلند راه خود را به سمت خانه پیدا میکرد. هراز چند گاهی سر بالا میکرد و ستارگان مسیر را به او نشان میدادند آرام و باصلابت راه میرفت هدف داشت کسی منتظرش بود ...
از بین درختان، آتش کلبهی کوچک را زیر اولین پرتوهای خورشید سحرگاهی دید. حرکت گرگها را از گوشه چشمانش میدید. میدانست که باید سریعتر از آن جنگل لعنتی خارج شود. با آنکه هیچ رمقی برایش باقی نمانده بود، سرعت قدم هایش را بیشتر کرد. آخرین درختها را هم رد کرد. جلوی در کلبه ایستاد. کلبه کوچک در میان درختان بلند کاج ساخته شده بود. انگار ساخته شده بود تا از تمام دنیای بیرون از جنگل پنهان شود، از چنگال همه خطرها. با لگدی بیجان در چوبی را باز کرد. سرما و برف خانه را درنوردید. لاشه را کف خانه انداخت. زمین تمیز خانه با خون قرمز شد. در را بست پوستن پشمیاش را در آورد و روی صندلی انداخت. آتش توی آتشدان زبانه میکشید و سوپ روی آن قلقل میکرد. بویش در خانه پیچیده بود. فقط مقداری گوشت گوزن کم داشت. روی صندلی نشست. صندلی چوبی زیر وزن مرد صدا داد. چشمانش را بست دخترش حتما با دیدن کثیفی زمین دعوایش میکرد. لبخند زد.
صدای پایی از طبقه بالا آمد. منتظر شد. منتظر دختر کوچکش تا بیاید و با نگاه معصومش خستگی را از تن مرد بیرون کند. شیههی اسبی از بیرون شنید. ناگهان چشمانش را باز کرد. از روی صندلی پایین پرید. خنجرش را بیرون کشید. پلهها را دو تا یکی بالا رفت. دستش میلرزید. دیدش از اشک تار شده بود. میدانست چه خواهد دید. تا در را باز کرد هیبت سیاهی عرض اتاق را طی کرد. با چشمان شیطانیاش به مرد لبخند میزد. خود را از پنجره بالا کشید. مرد خنجر را به سمتش پرت کرد. آدمکش از میان پنجره پایین پرید. خنجر با صدای تاپی توی پایش فرو رفت. اطراف اتاق را نگاه کرد بدن درهم شکستهی دخترش را دید. هنوز لبهایش تکان میخورد. با التماس به پدرش نگاه کرد. وحشت در نگاهش موج میزد. کنارش روی زمین نشست. بدن کوچکش را درآغوش گرفت. دخترک دهانش را به امید سخن گفتن بیصدا باز و بسته میکرد. مرد گوشش را نزیک دهان او آورد. آرام موهای خیس از خونش را ناز میکرد.
«کمک»
کمک میخواست. ولی از دست مرد کاری برنمیآمد. اشکهایش سرازیر شد. اشکهایش آرام روی پیشانی دختر چکید. نور چشمان معصومش کمکم خاموش میشد. خنجر سیاهی دقیقا شبیه خنجر خودش توی سینه دختر فرو رفته بود. خون لباس های زیبایش را قرمز تر کردهبود. شاید هنوز وقت داشت. شاید میتوانست کاری کند. خنجر را از میان بدن نحیفش بیرون کشید. خون از میان زخم عمیق میجوشید. ناامید دستانش را روی زخم فشار داد. پارچه ای از حریر لباس دختر پاره کرد و دور بدنش پیچید. بلند شد و از پلهها پایین دوید. تیردان را برداشت و همه تیر همایش را خالی کرد. بسته کوچکی از ته تیردان بیرون کشید. این شاید کمکی میکرد. به طبقه بالا برگشت. دختر کوچکش روی زمین دیگر تکان نمیخورد. لبهایش از تقلا دست کشیده بودند. با دستان لرزانش پودر درون کیسه را درون دهان بیجان دختر فرو کردند. شانههایش را تکان داد. سرش فریاد زد. تابحال سر دخترش فریاد نزده بود. سرش را در میان دستانش گرفت و تکان داد. آرام به صورتش سیلی میکوبید. دیگر فایدهای نداشت. دیگر جانی در بدنش نمانده بود. ولی هنوز وحشت از چشمانی رخت نبستهبود. بدن کوچکش را روی تخت گذاشت. چشمانش را با دست بست. کنار پنجره رفت. رد خون روی زمین نشان میداد که قاتل به شمال میرود. برای پیدا کردن او تمام شمال را زیر و رو میکرد. برای ازبین بردن او تمام شمال را قتلعام میکرد. اشک هایش را پاک کرد...
سنگ بزرگ را توی خاک فرو کرد دستان عضلانیاش از خستگی میلرزید حداقل همسرش دیگر تنها نبود. همه او را تنها گذاشته و رفته بودند. هر دو سنگ را بوسید. رویشان دست کشید. مطمئن بود دیگر تا مدت ها آنها را نخواهد دید.
پوستین سنگین و بزرگ وسط خانه را کنار زد. روی چوب تیره دست کشید. سالها پیش آنجا را درست کرده بود. به همسرش گفته بود آنها را از بین میبرد ولی دلش آنقدر تاب نداشت تا همهی آنها را دور بریزد. ولی حالا حاضر بود برای لحظهای دیدنش همه زندگیاش را بدهد. قرار بود دیگر از آنها استفاده نکند. برای حفاظت از دختر کوچکشان به سالها زندگیاش پشت کردهبود تا زندگی جدیدی را شروع کند. ولی آنها همه چیزش را از او گرفته بودند. همه چیزشان را ازشان میگرفت.
با قدرت چوب را بیرون کشید. تختهچوب با صدای بلندی از وسط شکست. کیف چرمی بزرگی را توی سوراخ بیرون آورد. از غرش مرد معلوم بود خیلی سنگین است. محتوات کیف را روی زمین خالی کرد. دلش برایشان تنگ شدهبود. لباسهای خونیاش را درآورد و توی کیف گذاشت، برای جایی که میرفت زیادی گرم بودند. بستهای بزرگ از جنس پارچه را از روی زمین برداشت. گرهاش را باز کرد. بافت نرم را زیر دستان زمختش احساس کرد. یونیفرم قدیمی را جلوی نور گرفت. با ناراحتی به پارچه سیاه رنگ نگاه کرد. رگهها و دکمههای طلایی به لباس ابهت خاصی بخشیده بودند. حاشیه پالتوی نازک را با نخی به رنگ دکمهها دوردوزی کرده بودند. یقهای باز و یقهبرگردانهای چرمی ضخیم و عریضی داشت تا از گردن صاحبش در برابر ضربههای غیرمستقیم محافظت کند. باشلقی بزرگ دقیقا زیر یقهی خارجیاش دوخته شده بود. لباسی فاخر بود که کمتر کسی نمونهاش را دیده بود. لباسی که درعین زیبایی خیره کنندهاش ابهت و ترس را به هرکس که مقابلش قرار میگرفت منتقل میکرد. پالتو را با دقت تنش کرد. روی قسمت سینه اش ورقهای فلزی بود. میدانست که در سفر پیشرو کمکی زیادی خواهد کرد.
کمربند پهنی از روی زمین برداشت. چرم را همانند پالتو سیاه کرده بودند. دوبندهای از پشتش بیرون آمده بود. کمربند را بر کمر بست دوبنده را ضربدری از پشتش رد کرد و به سگگهای طلایی جلوی کمربند بست دو شمشیر زیبا را با سهولت بدون نگاه کردن توی غلاف دوبنده بر پشت خود بست. ردیف خنجرها را نیز از کمربند آویزان کرد. کمان و تیردان را از روی دیوار برداشت. قبلا از کمان استفاده نمیکرد و روی لباس جایی برایش تعبیه نشده بود. زه کمان را درآورد. کمان را تا نیمه توی کیف فرو کرد. فعلا به آن نیاز پیدا نمیکرد. تیردان را نیز زمین گذاشت بهترین تیرهایش را برداشت. تیرهایی با پر سفید غاز. پیکانهایی سیاه از جنس همان خنجر. تیرها را لای پارچهی لباس پیچید و توی کیف گذاشت. خنجر سیاه خونی را نگاه کرد. میدانست برای کیست. خنجر را بدون تمیز کردن. توی کیف انداخت. تکه بزرگی از گوشت گوزن را که روی آتش گذاشته بود، برداشت. مشک آب را پر کرد. بدون اسب سفرش چند روزی طول میکشید و آنقدر وقت نداشت تا برای آب غذا توقف کند. از خانه بیرون رفت. دوباره با همسر و دخترش خداحافظی کرد. به سمت شمال راه افتاد. همهشان را خواهد کشت. همهشان را...