کنار آتش بیجان کز کرده بود. بیصدا اشک میریخت و برای دخترش سوگواری میکرد. تکه از گوشت گوزن روی آتش سیاه شده بود. برایش مهم نبود. نمیتوانست چیزی بخورد. چشمان قرمزش به آتش زل زده بودند. در بین درختان گرگها هم زوزههای غمناک سر داده بودند. انگار که حال او را میفهمیدند و نزدیکش نمیشدند. مرد دست بزرگش را درون آتش فرو کرد. آتش که داشت خاموش میشد ناگهان جان گرفت و شعلهور شد. گوشه لبش اندکی بالا رفت. هنوز از این کار لذت میبرد. انگار مایعی خنک بجای خون کثیف در رگهایش جاری میشد. دستش را در میان آتش مشت کرد و بیرون آورد. کف دستش آتشی کوچک شعله میکشید. چشمان تیرهاش حالا به سرخی آتش میدرخشیدند. با بستن مشتش آتش هم خاموش شد. تنه درختی توی آتش انداخت. لباسهایش را درآورد. همانطور برهنه وسط آتش رفت. و روی کُنده درحال سوختن دراز کشید...