مو و ریش بلند مرد در اثر گذر سالها و دانههای درشت برف سفید و بدن کوه پیکرش شکسته شده بود. صدای شیههی اسب با زوزهی گرگهای گرسنه درهم آمیخته بود. پای شکستهی اسب را در دست حرکت داد. خنجری از پرشالش درآورد. درحین نوازش صورت حیوان بیچاره چاقو را همانطور که پدرش به او یاد داده بود روی گردن اسب کشید. ترس را در چشمانش دید درست لحظهای قبل از مرگش. میگفتند اینطور کمتر درد میکشید.
خون چرم لباسش را قرمز کرد. دیگر برایش مهم نبود. زوزه های گرسنه نزدیکتر میشدند. حالا آنها هم غذایی داشتند تا بخورند و دنبال مرد نیایند. تل چوبها را از روی زمین برداشت و بر پشت خود انداخت کمان بزرگش را روی شانه اش جابجا کرد. تیردانش را روی زمین گذاشت نمیتوانست آن را با خود ببرد. چند تا از مرغوبترین تیرهایش با پر های سفید غاز را از توی تیردان بیرون آورد و در چکمه اش گذاشت به گوزن بزرگ نگاه کرد آهی کشید حالا همه ی راه را خودش باید آن را حمل میکرد گوزن جوان را از شاخ های تازه جوانه زده اش گرفت جای دست خوبی بودند. طنابهایی را که گوزن را به زین اسب وصل میکرد با چاقو برید. لاشه ی سنگین را روی برف پشت سر خود میکشید. از میان درختان راه خود را به سمت خانه پیدا میکرد. هر از چند گاهی سر بالا میکرد و ستارگان راه خانه را به او نشان میدادند. آرام و با صلابت راه میرفت هدف داشت کسی منتظرش بود...
از دور دود آتش کلبه ی کوچک را دید. سرعت قدمهایش را بیشتر کرد. حالا هم گوزن و هم هیزمها را پشت خود روی زمین میکشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود. در کلبه را با لگدی بیجان باز کرد . سرما و برف خانه را در نوردید. وسایل را کف خانه انداخت. در را بست و منتظر شد، منتظر دختر کوچکش تا بیاید و با نگاهش خستگی را از تنش بیرون کند. ولی صدای پا قطع شد. شیهه ی اسبی را از بیرون شنید. ناگهان چشمانش را باز کرد. از روی مبل پایین پرید. خنجرش را بیرون کشید و پله ها را دو تا یکی بالا رفت. دستش میلرزید. دیدش از اشک تار شده بود. میدانست چه خواهد دید. در را باز کرد. هیبت سیاهی از پنجره خود را به بیرون پرت کرد. اطراف اتاق را با چشمانش گشت. بدن درهم شکسته ی دخترش را دید. هنوز لبهایش تکان میخوردند. با التماس به پدرش نگاه کرد. وحشت در چشمانش موج میزد. کنارش زمین نشست. بدن کوچکش را در آغوش گرفت. دخترک دهانش را به امید سخن گفتن بیصدا باز و بسته میکرد. مرد گوشش را نزدیک دهان او آورد. آرام مو های خیس از خونش را ناز کرد.
-"کمک."
کمک میخواست ولی از دست مرد کاری برنمیآمد اشکهایش سرازیر شدند. سالها بود دیگر اشک نریخته بود. نور چشمان دخترک خاموش شد. تکان های کوچک بدنش تمام شد، ولی هنوز وحشت از چشمانش رخت نبسته بود. بدن نحیفش را بلند کرد و روی تخت گذاشت. چشمانش را با دست بست. وای به حال آن قاتل. صد ها برابر دردی که آخرین یادگار همسرش کشیده بود را به او میچشاند. آنقدر عذابش میداد تا از درد بمیرد. از هر لحظه ی زندگی اش پشیمان میشد.
از میان پنجره هیبت سوار بر اسب را دید که با تمام توانش می تاخت. حتما میدانست چه در انتظارش است میدانست او کیست. اشک هایش را پاک کرد. سر کوچک دختر را در دست گرفت و نازش کرد. بوسش کرد میدانست این آخرین باری است که این صورت معصوم زیبا را می بیند...
سنگ بزرگ را توی خاک جلوی خانه کنار سنگ بزرگ و سفید دیگری فرو کرد. عضلاتش از خستگی می لرزید. حداقل همسرش دیگر تنها نبود. همه او را تنها گذاشته بودند و رفته بودند. هر دو سنگ را بوس کرد. به طرف خانه روان شد.
از توی گنجه ی زیرزمین دو شمشیر برداشت، برکمر بست. قسم خورده بود دیگر از آنها استفاده نکند، به همسرش برای حفاظت از دخترشان. ولی دیگر هیچ کدامشان نبودند. کمانش را روی شانه انداخت. تیردانی قدیمی را از تیر پر کرد. تبر بزرگ دوسر را بر پشت خود گذاشت. خنجرهایش را نیز بر کمر و پایش بست. تکه ای بزرگ از گوشت گوزن برید و در پوستینی گذاشت. از خانه بیرون رفت. همه یشان را میکشت، همه یشان را...
پایان فصل اول