سنگ صبور : تابستون
0
29
0
2
یه سال گذشته و من روحیم بهم ریخته. بالاخره اخرین امتحان راهنمایی رو ی هر چیزی. تصمیم گرفتم امسال باهاشون برم کلاس جودو اخه خیلی ازش تعریف میکنن. خیلی زود شد 4 تیر ماه،
واااااااااای اخه کجان این دستکشای لعنتی اه دیرم شد. «مامان، مامان این دستکشای مشکی کجان دیرم شد؟!» چه غلطی کردم لاک زدم حالا دستکشای مشکیمم نیستن که با تیپم ست کنم اخخخخخخ قيچيم نخریدم ای خدا چرا همیشه کارای من میوفتن دقیقه 90. بالاخره پیداشون کردم، تیپ سورمه ای مشکی زده بودم یه مانتو سورمه ای بلند تا کنار ساقه پا و یه شلوار غواصی سورمه ای با یه شال مشکی و دستکشای مشکی که با هزار و یک زحمت و یه عالمه فسفر سوختن پیدا شون کردم. یادم رفت از خود یکم تعریف کنم، قدم 162 سانتی متر و تپلم و چشام متوسط رو به بزرگی مژه هایی بلند و پُر، ابروهایی نسبتن پیوندی و کمونی شکل،دوتا لُپ و یه کوچولو چاله لپم دارم، موهام خرمایی و لَختن.
من همیشه اینجوری رسمی نمیپوشم الانم که اینجور تیپی زوم فقط به خاطر گیر دادنای الکی مدیر مدرسه ست.
یه دوش ادکلنم گرفتم اماده ی اماده بودم رفتم بیرون و شروع کردم به صدا زدن بابام که زود بیا دیرم شد. تو راه قيچيم خریدم ولی بازم حس میکنم یچیزی کمه نیووردم، رسیدیم مدرسه. اوووووووووووه چه خبره همه با یه تیپ و استایل متفاوت و عجیب غریب البته از نظر اونا لاکچری بود. ایپکم جلو تر از من رسیده بود رفتم پیشش:(سلام بر ایپک جون، اینا چرا این شکلی شدن؟! این چه تیپ و آرایشیه اخه ادم وحشت میکنه.) ایپک:(سلام نمیدونم والا منم دیدمشون تعجب کردم، اووووووه، اوووووووه خانم فلاح اومد) «خانم فلاح مدیر مدرسه» رفتیم جلو تا یکم خود شیرینی کنیم:(سلام خانم فلاح، صبحتون بخیر) خانم فلاح:(سلام صبح شمام بخیر، اینا کدوم دانش آموزان این چه سر و شکلی) ایپک اروم خندید و گفت :(مثلا میخواستن بشن هلو ولی شدن لولو) خانم فلاح خندید و گفت :( خعلخب بعدا به حسابشون رسیدگی میشه) منم واسه اینکه به تیپ غیر فرم من گیر نده گفتم:(خانم ببخشید لباسای من مشکلی نداره؟!) گفت :(نه عزیزم، تو خیلی عاقلانه و درست پوشیدی) اینو گفت و رفت تو دلم داشت کارخونه قند اب میشد، خداروشکر بالاخره مدیر از ما تعریف کرد. ساعت کلاسی شروع شد، یکم آموزش داد و بعد گفت تمرین کنیم و یکم استراحت، زمان استراحت کردن میرفتیم تو یکی از کلاس ها که پنجرش رو به خیابون بود، چون طبقه دوم بودیم راحت میشد خیابون و دید. ایپک رفت تو پنجره نشست. و گفت :(اخ، کاش گوشیمو اورده بودم لایو میذاشتیم بعد تمام پسرای شهر میومدن اینجا تا از نزدیک ببیننمون) گفتم:(دیوونه ای هاااااااااااا) بعد تا جایی راه داشت رفت بیرون پنجره داد شروع کرد به داد زدن هر پسری که از اونجا رد میشد یه متلک به پسره ی بدبخت مینداخت. ساعت کلاس تموم شد. با بچها دم دَر مدرسه منتظر بودیم تا بیان دنبال مون و بریم خونه تابستون بود و گرما منم چون موهام حساسم و هی باهاشون وَر میرفتم که نکنه خراب شن و حالتشگن بهم بریزه. ایپک:(عههههههه بسه دیگه ول کن این موهاتو) گفتم :(خب خراب میشن دیگه دلم نمیاد) بیتا:(اووووووووووه بچها ببینین موتوریا و ماشينا با پسرای عشقولی کم کم دارن میان) گفتم:(ماشالا در هر حال اینا قرار شونو میزارن هاااااااااااا چه مدرسه چه غیر مدرسه همه ی برادرن هم که چشم پاکن فقط میان دوست دختراشون ببینن) ایپک:(اخ اخ چند وقت پیش تو نبودی یه موتوری اومد مثلا دلبری کنه جنتلمن بازی از خودش دربیاره اومد ته چرخ بزنه جوری خورد زمین ضایع شد مردیم از خنده خیلی دیدنی بود) خندیدیم و گفتم :(اخی بچه رشدش سوخت) داشتیم مسخره بازی در میووردیم که مامانم اینا اومدن دنبالمو رفتیم خونه. من هنوز گوشی نخریده بودم و با گوشی مامانم کارامو انجام میدادم یواشکی یه پیج دور از چشم مامانم ساخته بودم تا بتونم با کَرَم راحت تر چت کنم.
یه دوست دیگه هم دارم که چون بعد از چند سال تازه همدیگرو پیدا کردیم صمیمی آنچنانی نیستیم اسمش آیهانه، دختر با مزه و باحال و پایه ایه من که واقعا ازش خوشم میاد. آیهان با یه پسره که بهم قول ازدواج دادن در ارتباطه و پسره هم ورزشکاره من که ندیده بودمش ولی آیهان زیاد ازش تعریف میکنه.