عنوان

کافه سیاهو : عنوان

نویسنده: darushisaac

                                                                 «««داستان کافه سیاهو»»» 

 (بر اساس یک رخداد واقعی) 

 خیلی وقت بود بندرعباس نرفته بودم اونقدری که حتی آهنگ بندری از هرجایی توی فضای مجازی یا تو ماشین دوستی یا حتی آهنگ پیشواز تلفن کسی می‌شنیدم اشکم سرازیر و بغض گلویم را می‌گرفت .

دوازده سال مهاجرت خود خواسته نتوانسته بود من را از فضای کودکی و نوجوانی و اون اتمسفر بیرون بیاورد در طول روز بغیر از چند تا تماس کاری با مشتری یا طرف حساب خرید تهران تمامی پیامها یا به برادرزاده خواهر زاده برادر و خواهرم بود یا به بچه های محله که بعد از فوت مادرم تو یه گروه شبکه اجتماعی جمع و جور شده بودیم هر کدام از یه جای دنیا با هم در ارتباط بودیم .

کلا جسم اینجا تو کرج نفس می‌کشید و جان و روح اون جا سیر میکرد

هوای سرد دی ماه بود و کار هر روزم این بود که صبح نیم ساعت تو مسیر کتابی گوش میدادم تا فروشگاه برسم و چند ساعتی کلنجار رفتن با مشتری و خوش و بش با همکاران حوالی ظهر هم دوباره همین مسیر برگشت و باز ادامه گوش دادن به همان کتابهای کذایی.

دیگه این روال همیشگی زندگی ام شده بود.

‌وضعیت فروشگاه هم جوری شده بود که مجال مسافرت دو سه روزه حتی بهم نمیداد .

‌وضع روحی ام جوری شده بود که دیگه زنگ زدن وحرف زدن با یه مشتری فروشگاه که مثلا از خط یزد به پایین هم بود حالم خوب میکرد عین معتاد به نئشگی که حال نزار افتاده بود و پول خرید مواد را نداشت راضی به خوردن و کشیدن هر چی دم دستش میرسید شده بودم .

‌مشتری کرمانی و سیرجانی که عالی بود حتی راضی به شیرازی هم شده بودم هر چی نزدیکتر به بندر فاز نئشگیش بیشتر و حالم را دگرگون و روزم را میساخت .

‌خلاصه عین یه مرغ سرکنده بال بال میزدم که شاید یه همشهری ببینم و بروم کانال دو و دلی از عزا در بیارم و کلی بندری حرف بزنم و شبیه معتاد به سیگاری توی حبس مونده ای که ته سیگار سربازی را با ولع به لب میگذارد و با جان و دل پک عمیق میزند و دودش را به بالا میدهد و نگاهش رد دود را دنبال میکند.دقیقا و با همین اوصاف بود که شبی عین شبهای مشابه این دوازده سال مسیر همیشگی ازپارکینگ مجتمع بیرون اومدم کوچه حسینی را که بالا رفتم پیچیدم تو خیابان مطهری و زیر پل روحانی که دور زدم که برم سمت میدان جمهوری

‌عین آدم های برق زده تابلویی میخکوبم کرد .

‌ «««کافه سیاهو»»»

‌دقیقا زیر پل سمت راستم بود و هنوزم هست ترمز که زدم بوق ممتد ماشین های پشت سر و شاید یکی دو تا فحش نثارم شد وادارم کرد که حرکت کنم اون ساعت شب اوج ترافیک و همه بی اعصاب بودند تا اومدم جای پارک پیدا کنم رسیدم میدان جمهوری راسته خیابان هم دو طرف جای پارک پیدا نکردم دیگه افتاده بودم تو زیر گذر میدان سپاه و تو ذهنم آشوبی بود.

‌یعنی صاحب کافه بچه سیاهو بود آخر سیاهو علی آباد قاسم آباد و محمد آباد و صدها اسم تکراری روستایی نبود که توی هر استانی چند تا باشه فقط روستای سیاهو بود که جزو دهستان سیاهو استان هرمزگان بود عین خورگو عین میناب عین ایسین اصلا یگانه بود این اسم و منم که کمی از جغرافیای این کشور مطلع بودم اصلا تو کتم نمیرفت که جای و مکانی دیگر هم اسمش سیاهو باشد.

‌حالا اگر صاحبش اهل سیاهو نباشد حتما پدر و مادر یا پدربزرگ مادربزرگ یکیشون اهل اونجا باشد .

‌واینهمه تعلق و دلبستگی و تعصب حتما چند کلمه بندری بلد است .

‌مگر میشود یه کافه تو بالاشهر کرج و پاتوق کافه نشینی های بچه های جهان شهر و عظیمیه که باید اسمش خارجی باشد و یا یه اسم خاص تلفیقی خارجی ایرانی باشد بیاید بگذارد نام به روستا اونم نه یک شهر استان هرمزگان اسم یک روستا

‌حتما عرق لهجه و خاک اونجا را داره که عین من مهاجر دوازده ساله هنوز پلاکم ۸۴ و تلفنم هنوز ۹۱۷سی سال پیش است...حالا حتی اگر خویشاوند درجه یک اهل سیاهو هم نداشته باشد حتما روزی رفته اونجا و بهش خوش گذشته و از نارنگی های اونجا خورده و تنگه زاکین با اون هوای روح افزا را بالا رفته و کلی خاطره داره که وادارش کرده که اسم محل کسب و کارش را بزارید سیاهو.

‌عین کک که تنبانم افتاده باشد و ذهنم درگیرش بود.

‌ فردای اون روز شانس من جمعه بود و مجتمع ساعت یازده صبح باز میشد و ساعت شش بعداز ظهر یه سر رفتم و تو برگشت شبیه کسی شده بودم که میرفتم سر قرار ملاقات عاشقانه ...

‌خیابان مطهری روکه طی کردم زیر پل چند تایی ماشین بودند و شب جمعه خبری از اون ترافیک شبانه طول هفته نبود کافه باز و تابلو روشن بود و گذاشته بود روی چشمک زن و از دور عین کسی که صدای ساز و دهل لوطی بندری میشنود و ناخودآگاه شانه هایش شروع به لرزش میکند شده بودم.از کافه رد شدم و چند متری اون طرفتر پارک کردم و پیاده شدم.

‌کافه ای بود عین همه کافه های این طرفی چند تا صندلی چوبی بلند جلوی پیشخوان و یه یخچال که چند تا کیک و دسر و یه یخچال پشت که نوشیدنی و یه چند تایی هم دستگاه قهوه ساز

دو تا میز و چند تا صندلی دور اون و یکی دو تا میزهم انداخته بود تو پیاده رو که سبک کافه پیاده روهای اروپا را تداعی میکرد.

چند تایی دختر و پسر فنجان قهوه بدست و کیک شکلاتی سر میزشون بود و یکیشون هم سیگار پک میزد و غرق صحبت بودند .پسر جوانی پشت صندوق بود که عین تیپ کافه من های این شکلی بور با موهای فر و عینک بیشتر به دانشجویان هنر شبیه بود البته این تیپ الان مورد پسند کافه رو های امروزی بود یه پسر جوانی دیگر هم اون ور جنس های یخچال را مرتب میکرد و سرش گرم کار بود یه بوم نقاشی که تخته سبز با گچ سفید به سبک خاصی اسم نوشیدنی ها را نوشته و قیمت ها به تومان و کاغذ دیواری هم به شیوه خاص و خلاصه دکوری داشت که وادارت میکرد بشینی و چیزی بنوشی روی دیوار هم عکس سیاه و سفید چند تا هنرپیشه و شاعر از خسرو شکیبایی و حسین پناهی گفته تا کیارستمی و حتی عکس ماندلا و گاندی هم بود .

دیگر قرابتمون بیشتر شده بود با دیدن این عکس ها و حس یگانگی بیشتری بهم دست میداد .

وارد که شدم با همون لبخند همیشه و با کمی هیجان با لهجه جراحی شده فارسی این وری ها گفتم :سلام مبارک باشه چند وقتی هست رد میشم تابلوتون رو دیدم نوشیدنی چی دارید ؟

پسر جوان سرشو بالاآورد و بلند شد و گفت :خیلی خوش آمدی قهوه همه مدلی داریم و چای هم انواع سبکی که شما بپسندید اشاره دستش هم به تخته سبز روی بوم و با دست دیگرش یه منو رنگی چاپ شده هم به سمتم هل داد. و دوباره گفت :بفرمایید بشینید هر چی دوست داشتید میارم خدمتتون

نمی‌خواستم سریع برم سر اصل مطلب و خودم رو لو بدم .

برای من که تنها نوشیدنی مورد پسندم چای خانم بود که همراه چای و چای سبز و برگ زیتون و گل خوردشده محمدی و اصلا قهوه خور نبودم و اگر قهوه هم میخوردم تو مسافرت‌های با ماشین که خوابم نبره بود به شک افتاده بودم که یه معاشرت چند دقیقه ای چیزی نخورم که اصلا قرابتی باهاش ندارم .

گفتم:راستش خیلی اهل قهوه نیستم ولی با خانواده حتما دوباره میایم خدمتتون اونا دوست دارند اصلا کیف اینجا بودن با کسی بودن است تنهایی حال نمیده

این چند جمله که معنی مشکوکی از حضورم در اونجا میداد باعث شده بود که پسر جوان دومی هم دست از کار بکشه و بیاد ببینه چه خبره

با این وجود گفت: حتما تشریف بیارید خوشحال میشیم از حضورتون

دیگه باید رو میکردم دلیل حضورم را و گفتم:

حتما حتما در اولین فرصت فقط یه سوال شرمنده نام کافه را واسه چی ««سیاهو»» میدونید که سیاهو

که نذاشت حرفم تموم بشه و پسر جوان پشت صندوق گفت:بله بله سیاهو یه روستای نزدیک بندرعباس که نارنگی های خوشمزه ای و خیلی گرون وهوای بسیار خنکی و عالی حتی تو تابستان دارد.

چشمام برق زد و موهای بدنم سیخ شد و رعشه ای به تنم افتاد و بی هوا دستم را جلو بردم و دستش را محکم گرفتم و رفتم روی کانال دو و گفتم:ای کربونت برم کاکا تو چوک سیاهو و مه دورت بگردم اینجا چه نکردی چه خبر؟؟بپ و مم چطورن کاکا دادا خوبن؟سیاهو‌کجا اینجا کجا چند وختی اینجایی

داشتم عین خواننده های سنتی اوج می‌گرفتم و انگار که تو اوج و‌‌ گام بالای بالا باشی یهو چیزی بپره تو گلو و یه فشفشه ای که با سرو صدا نور بده و رگباری نورافشانی کنه و بعد به پت پت بیوفته با گفتن اینکه ما اهل اونجا نیستیم به ورطه خورد شدن رسیدم.

گفت: ما اهل اونجا نیستیم اصلا شیراز به پایین نرفتیم کیش و قشم هم اگه رفتیم با پرواز بوده

گفتم : خانواده چی؟؟ اقوام ؟؟پدر بزرگ ؟؟جد؟؟پدر جد؟؟

من رگباری میگفتم و مکث و اونم می‌گفت نه و من یه تیر دیگه تا شاید به نشانه بنشیند.

با گفتن هر کدام قدم داشت کوتاه تر میشد دیگه آخراش نشستم روی صندلی و لبخندی که دیگه خشکیده بود روی لبهام و جمله انتهایی که دیگه نفسی نمانده بود

گفتم:خوب پس چرا سیاهو این اسم از کجا اومده و شما که کلی اطلاعات داشتی از سیاهو

نگاهی از سر تمنا و استیصال که بیا من را نجات بده ای رفیق و تو ذهنم این جمله مشهور شاملو بود که چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

دیگه آروم شده بود و دو پسر جوان دیگه کنار هم روبروی من بودند اینبار اون پسر دیگه سر رشته کلام را بدست گرفت و گفت :حقیقتش ما دو دوست قدیمی هستیم و همکلاس بودیم تو دبیرستان یکیمون کرجی زاده اینجا و بابا و مامانش ترک و من زاده تهران پدر شمالی و مادر تهرانی این کافه هم با شراکت هم راه انداختیم و هر اسمی دیدیم بزاریم تکراری بود یا خوشمون نیومد بهتر دیدیم اولین کلمات اسم دو تامون باشه اسم من ««سیاوش»» و اسم دوستم««هوتن»»

شد ««کافه سیاهو»» و این چند روز هم یکی دو نفر پرسیدن و یه مشتری هم چند روز پیش اینا رو گفت که یه روستا هست و رفته بنام سیاهو نزدیک بندرعباس و هوای خنکی داره و اینجور چیزها.

نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم به حال خودم که تصمیم گرفتم به این اتفاق نادر بخندم و بلند شدم و گفتم: این kitkatچند دستم رفت روی بسته شکلاتی kitkatو یکی را برداشتم .

گفت : قابل نداره مهمون ما باش

گفتم : نه حساب کن حتما باز میام پیش شما

از در که داشتم میومدم بیرون برگشتم و گفتم : اون مشتری که رفته بود سیاهو اگه اومد دوباره شماره اش بگیر من کارش دارم و خندیدم .کلاه هودی زمستونی را دادم روی سرم و دستم کردم تو جیب شلوار و سرازیری خیابان جمهوری گرفتم و رفتم سمت ماشین . 

 اسحق دریوش
 بیست و ششم شهریور هزار و چهارصد و یک 
کرج
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.