با اظطراب پاهامو روی زمین میکوبیدم
جولیا با قهوه های تو دستش سمتم اومد
لبخند کج و کوله ای زدم
:«مرسی.»
کنارم نشست و سعی کرد تا بحثی رو باز کنه
جولیا:«امم تو .. خب تو حالت خوبه؟»
:«آ..آره اوکیم فقط یکم بهم ریختم میدونی..
حس میکنم از پسش بر نیام..»
جولیا قهوش رو روی میز گذاشت و دستاشو دورم حلقه کرد
جولیا:«هیس فکرتو انقدر درگیر نکن
بهت قول میدم میتونی از نو همچیو بسازی.»
:«نمیتونم جولی
انگار یک تیکه از وجودم گم شده انگار ناقصم انگار نصف وجودم غیبش زده.»
جولیا:«بنظرت بس نیست؟ دو سال سه سال دیگه چقدر میخوای توی همون وضع بمونی؟ میخوای بازم توی غم دست و پا بزنی اِلا؟
ببین الان وقتشه برو سراغ کاری که دوست داری زندگیتو از نو شروع کن همین!»
اِلا:«کاش..کاش به همین راحتی بود ولی من..»
جولیا:«هییش همین که گفتم فردا هم باهم میریم برای اون کاری که بهت گفتم باشه؟ الانم قهوتو بخور که سرد شد.»
باشه ای زیرلب گفتم و سعی کردم ذهنمو اروم کنم.
✨