[ ۱ ]

Home : [ ۱ ]

نویسنده: Blue

با اظطراب پاهامو روی زمین میکوبیدم

جولیا با قهوه های تو دستش سمتم اومد

لبخند کج و کوله ای زدم

:«مرسی.»

کنارم نشست و سعی کرد تا بحثی رو باز کنه

جولیا:«امم تو .. خب تو حالت خوبه؟»

:«آ..آره اوکیم فقط یکم بهم ریختم میدونی..

حس میکنم از پسش بر نیام..»

جولیا قهوش رو روی میز گذاشت و دستاشو دورم حلقه کرد

جولیا:«هیس فکرتو انقدر درگیر نکن

بهت قول میدم میتونی از نو همچیو بسازی.»

:«نمیتونم جولی 

انگار یک تیکه از وجودم گم شده انگار ناقصم انگار نصف وجودم غیبش زده.»

جولیا:«بنظرت بس نیست؟ دو سال سه سال دیگه چقدر میخوای توی همون وضع بمونی؟ میخوای بازم توی غم دست و پا بزنی اِلا؟

ببین الان وقتشه برو سراغ کاری که دوست داری زندگیتو از نو شروع کن همین!»

اِلا:«کاش..کاش به همین راحتی بود ولی من..»

جولیا:«هییش همین که گفتم فردا هم باهم میریم برای اون کاری که بهت گفتم باشه؟ الانم قهوتو بخور که سرد شد.»

باشه ای زیرلب گفتم و سعی کردم ذهنمو اروم کنم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.