سه ماه از آن اتفاق گذشت، میراج به طرز غیر قابل باوری به کما رفت. مونارچ چندین هفته به ملاقات دوستش می رفت، تمام این سه ماه با اتفاقات عجیب تازه ای که برایش افتاده بود، دست و پنجه نرم میکرد. پس از دیدن قدرت سنتینل، هضم آتش گرفتن دستهایش و این که چرا والدین میراج او را برای درمان به کشور خودشان یعنی مصر بردند، واقعا برایش سخت شده بود.
اما مونارچ دیگر نتوانست سنتینل را ببیند یا حتی با میراج صحبت کند، ولی در زمین پشت پرچین در تلاش بود تا دوباره دست هایش را درخشان کند، اما تنها چیزی که عایدش شد، سوختن دستهایش بود. شاید نباید گرفتن دستهایش بر روی آتش را امتحان میکرد، در تمام این مراحل نیز برادر کوچکترش، پیتر همراهش بود.
یک هفته از شیوع بیماری گذشته بود، مونارچ و برادرش خانه نشین شده بودند، در خانه آنها حکومت نظامی برقرار بود و کسی حق خارج شدن از آنجا را نداشت. اما مونارچ و برادرش هر شب بدون اطلاع دیگران از خانه خارج میشدند و در سکوت و تاریکی شب، به سمت زمین پشت پرچین می رفتند.
آن شب هوا ابری بود، از نیمه شب گذشته بود و همه اعضای خانواده خوابیده بودند. مونارچ آرام از روی تختش بلند شد، او و برادرانش در یک اتاق می خوابیدند. پیتر در یک سوی مونارچ و برادر بزرگترش، تام در سوی دیگر او خوابیده بودند. بزرگترین برادر مونارچ، یوسف در آنجا نبود. یوسف در کنار پیتر، برادران مورد علاقه مونارچ بودند. یوسف به دانشگاه رفته بود و دو سال بود که دور از آنها زندگی میکرد، مونارچ پیتر را بیدار کرد. پیتر عینکش را از روی میز کنار تخت برداشت و روی چشمانش گذاشت، مونارچ مثل هر شب بدون سر و صدا از اتاق خارج شد. پیتر که نگاهش به تام بود و مواظب بود تا او بیدار نشود، آرام از جایش بلند شد. هیکل بزرگ و تخته سنگ مانند تام، زیر پتویش بالا و پایین می رفت. پیتر از اتاق خارج شد، قبل از آنکه از راه پله خانه پایین برود نگاهی هم به درون اتاق خواهرانش انداخت، همه آنها خوابیده بودند.
اندکی بعد پیتر با کیف ابزارش در کنار مونارچ ایستاده بود، وسط خیابان تاریک و خلوت. جو حاکم بر خیابان بسیار ترسناک بود، مونارچ به چراغ آن سوی خیابان خیره شده بود و سعی میکرد چیزی را ببیند که قابل دیدن نبود، پیتر گفت: به چی نگاه میکنی؟ مونارچ ساکت ماند، سرمای هوا پیتر را می لرزاند. پیتر گفت: مونارچ، بیا بریم. مونارچ آرام گفت: هیس، یه لحظه صبر کن! مونارچ چیزی را که دیده بود باور نمیکرد و میخواست دوباره آن را ببیند. پیتر گفت: چرا به چراغ زل زدی؟ چه چیز خاصی داره؟
اما موضوع چراغ نبود، مونارچ به دنبال چیزی در زیر چراغ میگشت. پیتر نیز که کنجکاو شده بود به همانجا نگریست، ناگهان چراغ خاموش، روشن شد و در زیر آن گربه ای سیاه رنگ پدیدار شد. پیتر گفت: همین؟! مونارچ گفت: قسم میخورم تا چند لحظه پیش روی دو پای عقبش ایستاده بود.
پیتر دست مونارچ را کشید و گفت: بیا بریم خودتو درگیر این چیزا نکن، هوا سرده! مونارچ چشم از گربه بر نمی داشت، گربه با بی خیالی پشت پنجه اش را می لیسید. شاید خطای دید مونارچ بوده، به هر حال او همراه برادرش به سمت پرچین رفتند.
پرچین های بلند چوبی قرمز رنگ، خیابان اصلی را از زمین کنار کانال بزرگ آب جدا کرده بود. معمولا غیر از مونارچ و برادر چهارده ساله اش، کسی به آنجا نمیرفت. مونارچ قسمتی از پرچین را بلند کرد و به پیتر اجازه داد تا از پرچین عبور کند، آن سوی پرچین زیاد شباهتی به سمت دیگرش نداشت. در سمت چپ زمین مقدار زیادی زباله آهنی و پلاستیکی جمع شده بود، وسط زمین خالی بود و تعدادی چاله در آنجا دیده می شد. قسمت زیادی از زمین سوخته بود و آن هم به خاطر آزمایش های مونارچ و برادرش بود.
پیتر، یک نابغه تمام عیار بود. او تمام کلاس های مکانیک و رباتیک را به اتمام رسانده بود، البته برخلاف تام که تمام مدت پشت کنسول نشسته بود و فست فود میخورد. مونارچ به سراغ کلید لامپ پشت پرچین رفت و آن را روشن کرد، اندکی از زمین روشن شد. پیتر نیز از زیر خروار زباله ها یک وسیله بزرگ را بیرون کشید، در واقع آن وسیله یک سلاح همه کاره بود که پیتر و مونارچ مدت ها روی آن کار کرده بودند. به خاطر همین زمین پشت پرچین سوخته بود! اسلحه همه کاره از یک لوله و باقی مانده تفنگ شکاری پدر بزرگشان ساخته شده بود.
مونارچ بعد از اینکه متوجه شد، نمیتواند دوباره دست هایش را آتش بزند، بی خیال قضیه شده بود و بیشتر به پیتر کمک میکرد تا اسلحه همه کاره اش را بسازد. هیچ کس از وجود آن اسلحه با خبر نبود، پیتر آن را زیر لامپ سفید رنگ گذاشت و کیف ابزار قرمز رنگش را باز کرد.
مدتی گذشت و پیتر و مونارچ قطعات جدیدی روی اسلحه نصب کردند، قطعاتی را نیز باز کرده و قطعات دیگری را جایگزین آن کردند. پس از چهل و پنج دقیقه اسلحه آماده شد، پیتر و مونارچ در وسط زمین ایستادند. دو ماسک جوشکاری را بر روی صورت خود قرار دادند، دو نفری اسلحه سنگین را برداشتند و به سمت کانال گرفتند. اگر پلیس متوجه آن اسلحه می شد، قطعا چندین سال حبس برای آن دو بچه رقم میخورد.
-آماده ای؟
پیتر با تعجب به مونارچ نگاه کرد، پیتر گفت: اگه همسایه ها بفهمن... مونارچ حرفش را قطع کرد: نمیفهمن! مونارچ اسلحه را روی حالت آتشین قرار داد، پیتر انگشتش را روی ماشه گذاشت، مونارچ گفت: حالا! پیتر ماشه را کشید. آتش قرمز رنگ زبانه کشید و تا شعاع دو متر رفت.
-خب، این درسته!
مونارچ، اسلحه را روی حالت منجمد قرار دارد. مونارچ گفت: امتحانش کن. پیتر دوباره ماشه را کشید، لوله اسلحه سرد و سرد تر شد تا اینکه کاملا منجمد شد. آماده شلیک شد و زمانی که میخواست سرما را پرتاب کند، اسلحه از کار افتاد. خب مسلماً ساخت اسلحه ای که اجسام را منجمد کند، کار محالی بود! مونارچ اسلحه را زمین گذاشت، پیتر گفت: مشکلی نیست، باید چند تا قطعه رو عوض کنم. یا شاید باید قسمتی از اون رو با کامپیوتر درست کنم، مونارچ، به نظرت اینو تبدیل به یک اسلحه ماشینی کنیم بهتر نیست. مونارچ با فشار بازدم را بیرون داد و گفت: نمیدونم! اصلا چرا داریم یه اسلحه میسازیم؟ میتونستیم یه ربات بسازیم، این طوری میتونستیم توی خونه این کارو انجام بدیم.
-اینطوری هیجان نداشت!
مونارچ چشم غره رفت، ناگهان در بدنه براق اسلحه که روی زمین بود گربه سیاهی را در پشت سرش دید که با چشمان درخشانش به آن ها خیره شده بود. همان گربه بود، مونارچ سرش را چرخاند و گربه را دید. گربه مستقیم به او نگاه می کرد، یک چیزی در مورد آن گربه درست نبود، آن گربه یک گربه عادی نبود.
-پیتر... پیتر!
پیتر سرش را بالا گرفت و گربه را دید، جا خورد، بلند شد و اسلحه را به سمت گربه گرفت. مونارچ گفت: چکار میکنی؟ اون فقط یه گربه است! پیتر که ترس در چشمانش موج میزد گفت: مگه نمیبینی؟ اون یه زنه! مونارچ دوباره به گربه نگاه کرد، اما فقط یک گربه را آنجا میدید. تا اینکه نگاهش به سایه گربه افتاد، پیتر درست می گفت، نور سفید لامپ که از پشت به گربه می تابید، سایه یک زن را در جلوی گربه ایجاد کرده بود، ناگهان لامپ خاموش شد و زمین پشت پرچین تاریک شد. مونارچ در تاریکی به جایی که گربه ایستاده بود نگاه میکرد، چشمانش را تنگ کرد را بهتر ببیند اما چیزی در تاریکی نمی دید. ناگهان پیتر ماشه را کشید و آتش از اسلحه همه کاره به بیرون زبانه زد و زمین پشت پرچین را روشن کرد، نه گربه ای و نه زنی آنجا نبود. مونارچ جلوی پیتر را گرفت و گفت: چکار می کنی؟ همسایه ها رو خبر می کنی! صبر کن الان لامپ رو روشن میکنم. پیتر ترسیده بود، گفت: نه، بیا بریم خونه! مونارچ گفت: گربه رو اونجا ندیدم، الان میرم لامپ رو روشن می کنم.
مونارچ که خودش هم اندکی ترسیده بود به سمت چراغ رفت، روی دیوار پرچین به دنبال آن گشت، صدای لرزان پیتر از آن سوی زمین به گوش مونارچ رسید: مون... مونارچ گفت: صبر کن! پیتر فریاد زد: مون... کمکم کن! کلید را پیدا کرد و آن را فشرد، لامپ روشن شد اما مونارچ می ترسید به پیتر نگاه کند.
صدای جاری شدن آب در کانال به گوش می رسید، همچنین صدای موش های فاضلاب که شبانه روز در آن اطراف پرسه می زدند. اسلحه همه کاره با بدنه براقش رو زمین میلرزید، پیتر مثل پرنده ای در قفس برای فرار تلاش می کرد. مونارچ چرخید، برادرش را در چنگال زنی سیاه پوش دید. او بر روی صورتش ماسک ترسناکی به شکل منقار کلاغ زده بود، با ناخن های فلزی براقش گلوی پیتر را نوازش می کرد. مونارچ به شدت نگران پیتر بود، هر اشتباهی ممکن بود منجر به اتفاق وحشتناکی شود که مونارچ هیچ آن را دوست نداشت. نمیخواست بلایی که سر میراج آمده بود، سر پیتر هم بیاید.
-آروم باش پیتر، درستش میکنم.
زن، با صدای نازک و لطیفی شروع به خندیدن کرد. خنده او شیطانی بود ولی آن قدر لطیف بود که خیلی راحت می شد حدس زد که او یک زن نبود، بلکه یک دختر نوجوان بود. مونارچ به او گفت: خانم، شما از جون ما چی میخوای؟ دختر گفت: میخوام مطمئن بشم!
-از چی؟
دختر ناخن های فلزی اش را روی گردن پیتر کشید، پیتر از درد فریاد کشید. خون از گردن او سرازیر شد و شانه او را نجس کرد، زانو های پیتر سست شد. مونارچ باور نمی کرد، نباید این اتفاق می افتاد. خشم مانند آتش کوره قلبش را روشن کرد، احساس گرمای زیادی کرد. با هر نفسی که می کشید، بخار هوا مثل دود سیگار از دهانش خارج می شد. دستانش را مشت کرد، از ته گلویش فریادی کشید و به سمت دختر پرید. مونارچ احساس میکرد در هوا معلق شده ولی با تمام سرعت به سوی دختر با ماسک کریحه اش رفت، تمام قدرتش را در مشت راستش جمع کرد و آن را به سینه دختر کوبید. دختر به کانال آب پرتاب شد، ماسک کلاغی اش رو زمین افتاد. مونارچ احساس خوشایندی داشت مثل احساس وقتی که در سرما به زیر دوش آب داغ می روید. به دستانش نگاه کرد، آتش سرخ رنگ از دستانش می جوشید.
-مون...
مونارچ پیتر را فراموش کرده بود، پیتر روی زمین غرق در خون بود. گردنش پاره شده بود، باید او را به درمانگاه می برد. هنوز عصبانی بود، سعی کرد آتش دستانش را خاموش کند ولی نشد. دستانش را به شلوارش کوبید، آتش کمرنگ شد ولی از بین نرفت، برایش مهم نبود، پیتر را بلند کرد. درمانگاه شبانه روزی آن طرف کانال بود، به سمت کانال دوید، دیگر از آن دختر گربه نما نمی ترسید. به لبه کانال که رسید، خواست به درون آن بپرد، قبل از پریدن با خود گفت که ای کاش میتوانستم با یک پرش به آن سمت کانال برسم. هنگام پریدن ناگهان احساس کرد پرواز میکند، کانال آب از زیر پایش گذشت. پا هایش آتش گرفته بود، زیر پایش کسی را ندید. در دو ثانیه به آن سمت کانال رسید، مونارچ بیشتر از این نمیتوانست متعجب شود. پس از اندکی صبر دوباره پرید و جلوی در درمانگاه فرود آمد، پیتر را روی برانکارد چرخ دار گذاشت و فریاد زد: کمک!
درمانگاه ساکت و خلوت بود، پیتر را به بخش ویژه برده بودند. مونارچ روی صندلی منتظر نشسته بود و فکر میکرد، چه بلایی سرش آمده بود؟ یک ماه دیگر روز تولدش بود و هر چه به آن روز نزدیک تر می شد، اتفاقات عجیب تری برایش می افتاد. یک پیرزن سرفه کنان در حالی که دست پسرش را گرفته بود از کنارش رد شد، نگاه پیرزن به پاهای مونارچ افتاد و با صدای لرزان به او گفت: پسرم... چرا شلوارت سوخته؟ مونارچ به پاهایش نگاه کرد، شلوار او تا زیر زانو سوخته بود. البته زیاد برایش مهم نبود، فقط به سلامتی پیتر و آن دختر عجیب فکر میکرد. به راستی آن دختر که بود؟ یا بهتر است بگوییم، آن دختر چه بود؟