سرمای استخوان سوز، آلیشیا را از خواب بیدار کرد. زیر پل خوابیده بود، جایی که یک گربه ماده بچه هایش را در آغوش گرفته بود تا گرم شوند. به اتفاقات شب قبل فکر میکرد، لگدی که از مونارچ خورده بود هنوز سینه اش را می آزرد. پس واقعا او از نوادگان استاد بود؟ آتش انگار از درونش شعله میکشید، خیلی وقت بود او را ندیده بود، از کودکی.
از جایش بلند شد، باید به نزد سرپرستش می رفت و گزارش کار را به او می داد. از درون کوله پشتی اش مقداری ماهی خشک شده بیرون آورد و جلوی گربه ها انداخت، سپس از درون کانال بیرون رفت، فنس ها را گرفت و چندی بعد از پرچین سیاه سوخته گذشت. سال ها پیش او و مونارچ و تعدادی دیگر از کودکان دارای قدرت های غیر عادی، در جزیره ای موسوم به جزیره فرشته که متعلق به استاد بزرگ، ردریک بود، آموزش می دیدند.
تنها چیزی که آلیشیا از گذشته خود به یاد دارد، روزی است که مونارچ شش ساله او را از کنار دریاچه ممنوعه پیدا کرد. مونارچ بود که او را به کمپ معرفی کرد، وقتی دیگر کودکان با توانایی هایشان آلیشیا را اذیت میکردند، این مونارچ بود که از او دفاع میکرد. آلیشیا و مونارچ تنها شاگردانی بودند که خیلی دیر قدرت هایشان نمایان شد.
ساعتی بعد آلیشیا به رستورانی زهوار در رفته و قدیمی رسید، درون رستوران مگس پر نمیزد ولی مردی با کت قرمز رنگ و شلوار مشکی، خیلی شیک روی یک صندلی نشسته بود و قهوه میخورد.
-عمو لوک!
عمو لوک سرش را چرخاند، زیر سقف، در هوای ابری عینک آفتابی با شیشه های آبی پوشیده بود. با تیپی که زده بود، شبیه چراغ گردان ماشین پلیس شده بود. ته ریش جذاب با موهای اصلاح شده، در این لباس ها خیلی خوشتیپ شده بود. عمو لوک گفت: پیداش کردی؟ آلیشیا با نشان دادن ردایش که زیر پالتوی مشکی اش پنهان شده بود، گفت: چه جورم! عمو لوک، عینکش را در آورد و با دقت به وسط ردای آلیشیا نگاه کرد.
-آتش.
-آره، درست میگفتی، قدرت استاد به اون رسیده. اونم یه نگهبانه!
-بیا زود تصمیم نگیریم، مونارچ همون مونارچه ولی ما رو یادش نمیاد.
-اصلا چرا حافظه اش رو پاک کردید؟ اون که قدرتش معلوم شد.
وقتی آنها ده ساله بودند، بیشتر کودکان قدرت هایشان را کشف کرده بودند. آن کودکان در گروه های پنج یا شش نفری هر کدام توسط یک استاد، آموزش می دیدند. اسم کمپ آن ها گروه مبارزان قرمز بود، هر کودکی را که نمی توانست قدرتش را کشف کند، از جزیره اخراج میکردند، البته بعد از اینکه حافظه اش را پاک کردند. آن دو تنها کودکانی بودند که برایشان استثناء قائل شده بودند و عمو لوک به آن ها آموزش می داد، عمو لوک معمولا به کسی آموزش نمی داد. و صد البته کسانی که بر خلاف قوانین جزیره فرشته عمل میکردند، از آنجا اخراج می شدند. اما آلیشیا و مونارچ، انگار خاص بودند در حالی که بقیه از آن ها بهتر بودند.
وقتی آن ها ده ساله شدند، قرار شد برای آخرین بار از آن دو آزمون بگیرند تا بلکه قدرت هایشان شکوفا شود. آن روز استاد بزرگ، ردریک هم آنجا حضور داشت. استرس اخراج شدن بر آن دو حاکم شده بود، آلیشیا توانست قدرتش را کشف کند اما مونارچ نه. آلیشیا به یاد آورد که چطور، استاد بزرگ با بی رحمی میخواست بهترین دوستش را از جزیره اخراج کند، وقتی مونارچ به سمت ردریک دوید تا از او باز هم فرصت بخواهد، ردریک به سمت او گلوله ای آتشین پرتاب کرد. اتفاق عجیب این بود که آتش بر مونارچ اثری نگذاشت بلکه، باعث کشف شدن قدرتش شد. مونارچ شعله ور شده بود، به آسمان پرواز کرد و همه جا را به آتش کشید. ردریک او را متوقف کرد ولی با این حال باز هم به لوک گفت تا او را از جزیره ببرد.
عمو لوک گفت: خودت بودی و دیدی که چکار کرد!
-خب عصبانی بود!
-نه، عصبانی نبود، نمیتونست قدرتش رو کنترل کنه، به هر حال استاد صلاح کار رو در این دید که مونارچ از جزیره اخراج بشه.
استاد بزرگ، طبق افسانه ها عضوی از نگهبانان بوده. نگهبانان افرادی بودند که در یک جهان دیگر، از آخرین قلعه در برابر شیاطین محافظت کردند. طبق افسانه ها وقتی نگهبانان بازنشسته میشوند، قدرت هایشان به وارثانشان می رسد. تا کنون قدرت نگهبانان سی و دو نسل جابجا شده و مونارچ سی و سومین نسل از یکی از آن نگهبانان است.
آلیشیا در فکر بود، از آنجا که استاد لوک خیلی دوست داشتنی و مهربان بود، آلیشیا او را عمو لوک صدا میزد.
-عمو لوک، تو از کجا میدونستی که مونارچ رو از کجا باید پیدا کنیم؟
سال ها پیش، وقتی که لوک، مونارچ را از کنار دریاچه ممنوعه پیدا کرد، حس پدرانه خیلی دلنشینی نسبت به مونارچ پیدا کرد. مونارچ آن موقع یک نوزاد بود، استاد ردریک به لوک اجازه داد تا از مونارچ مراقبت کند. لوک در آن زمان خودش یک کارآموز بود که توسط ردریک آموزش میدید تا قدرتش را کشف کند، خود لوک را نیز ردریک پرورش داده بود. وقتی استاد بزرگ به لوک دستور داد تا مونارچ از جزیره ببرد، لوک خیلی ناراحت و غمگین شد. نمیتوانست مونارچ را مثل بقیه از جزیره اخراج کند، معمولا کودکانی را که از جزیره اخراج میکردند، پس از پاکسازی حافظه در دریا رها میکردند. آنها شانس زیادی برای زنده ماندن نداشتند، برای همین لوک، مونارچ را به یک شهر برد و تحویل یک یتیم خانه داد.
-آدرس خونه اش رو از جایی گرفتم که قبلا تحویلش دادم.
آلیشیا با تعجب گفت: طبق مقررات عمل نکردی؟ پس با هم فرقی نداریم! عمو لوک با چشم غره به آلیشیا نگاه کرد که باعث خنده او شد. عمو لوک گفت: باید بریم دنبالش!
فردای آن روز، لوک و آلیشیا با لباسی رسمی زیر باران ایستاده بودند. خب البته آن ها چیزی درباره چتر نمی دانستند، آن دو کنار چراغ در پیاده رو ایستاده بودند و به خانه آقای کرونوس در آن طرف خیابان نگاه میکردند. عمو لوک گفت: اگه تو رو بشناسه، آتیشمون میزنه! آلیشیا گفت: الان قصد ندارم تبدیل به گربه بشم و همینطور اون ماسک کلاغی آشغال رو هم انداختم دور! عمو لوک آرام آرام به سمت خانه مونارچ حرکت کرد، آلیشیا نیز پشت سرش راه افتاد. صدای قدم های منظم روی زمین کم و بیش سیلابی، در خیابان خلوت و بدون ماشین می پیچید. عمو لوک انگشتش را روی زنگ خانه گذاشت و آن را فشرد.
***
مونارچ با چهره غمگین روی مبل نشسته بود، اسلحه دست ساز همه کاره او و پیتر روی میز عسلی جلویش قرار داشت. پیتر هنوز در بیمارستان بستری بود، مونارچ به خانه بازگشته بود و توسط نگاه های خواهران و برادران و پدر و مادرش محاصره شده بود! پدر با عصبانیت گفت: توضیح بده! مونارچ حرفی برای گفتن نداشت، نمیتوانست دروغ بگوید ولی حقیقت به هیچ وجه باور کردنی نبود. مادر فریاد زد: توضیح لازم نیست، مونارچ و پیتر دست به کار خلاف زدن، این وسط پیتر آسیب دیده و توی بیمارستانه! تو از اون بزرگتر بودی، باید مواظبش می بودی! بگو، بگو چه بلایی سرش اومده؟ پدر گفت: آروم باش ماریا!
تام برادر بزرگتر مونارچ گفت: یا بهتره بگیم چه بلایی سرش آوردی؟ مادر گفت: ساکت باش تام! خواهر بزرگ مونارچ با صدای انزجار آورش گفت: راست میگه مامان، از وقتی این اومده توی این خونه همه چیز رو بهم ریخته! مونارچ از این حرف او تعجب کرد، خواهران دو قلوی مونارچ که از او کوچکتر بودند هینی کشیدند و گفتند: چی؟ پدر داد زد: ساکت شید، همین حالا برید توی اتاق هاتون! تام با رفتاری شورشی و سرکش صدایش را بالا برد و گفت: نه! دیگه خسته شدیم، از وقتی که اینو آوردید اینجا ما رو عاصی کرده! بعد رو به مونارچ کرد و گفت: میدونم چند وقت پیش با اون میراج عجیب غریب کجا بودین، با اونم همین کاری رو کردی که با پیتر کردی؟ پدر ناگهان از کوره در رفت و کشیده ای به صورت تام زد.
-توی اتاقتون، همین الان!
همه سالن خانه را ترک کردند، تام به جای اتاق از خانه بیرون رفت. هارلی، خواهر بزرگتر با نیشخند دست خواهران دوقلو یعنی لیا و میا را گرفت و با خود کشید. وقتی همه رفتند، آرتور، پدر مونارچ رو مبل نشست و سرش را بین دست هایش گرفت. کمی بعد سرش را بالا آورد و گفت: ببین پسرم... مونارچ حرفش را قطع کرد و گفت: من پسر شما نیستم، درسته؟
مادر که چهره عصبانی اش به چهره ای پر اضطراب تبدیل شده بود، کنار مونارچ نشست و گفت: معلومه که تو پسر ما هستی! مونارچ در فکر فرو رفت. پدر گفت: ماریا بهتره بهش بگیم! مونارچ گفت: پس اون موقع که به من گفتین حافظه ام رو از دست دادم، و چیزایی که در مورد گذشته ام به من گفتین... برای همین هیچ عکسی از کودکی خودم ندارم؟
پدر و مادر که حالا ناپدری و نامادری بودند، سکوت کردند. پس به همین خاطر هیچ وقت نمیتوانست با تام و هارلی کنار بیاید، پس پیتر هم از این قضیه خبر داشته! در آن لحظه چقدر احساس خوبی نسبت به یوسف برادر بزرگترش، پدر و مادر و پیتر پیدا کرده بود. تمام این مدت با او مثل یکی از اعضای خانواده خودشان رفتار کرده بودند، خواهران دوقلویش هم چاره ای نداشتند زیرا الگوی آن دو هارلی بود. هارلی و تام هیچ وقت نتوانسته بودند با این قضیه کنار بیایند.
مونارچ بلند شد، مادرش نیز با سرعت بلند شد و با نگرانی گفت: اگه میخوای عصبانیتت رو خالی کنی اشکالی نداره، درکت میکنیم فقط سعی نکن...
-من عصبانی نیستم!
-چ..چی؟
مونارچ به اسلحه اشاره کرد و گفت: در این مورد متاسفم، فکر من بود. مونارچ با این حرف از پیتر دفاع کرد، مونارچ ادامه داد: چیزی که الان میخوام بگم، شاید واقعا عجیب باشه ولی واقعیته! پدر گفت: چی میخوای بگی؟
-دیشب، وقتی با پیتر رفته بودیم بیرون، یه دختر گربه نما به ما حمله کرد!
-چی؟
-باور کنید یه گربه بود که به انسان تبدیل شد.
-داری هذیون میگی؟
-نه، نه اصلا، عجیب تر از اون اینکه من میتونم شعله ور بشم.
- چی داری میگی؟
مادر و پدر با تعجب به مونارچ نگاه میکردند، انگار در او به دنبال نشانه ای از شوخی یا مسخره بازی میگشتند ولی با دیدن قیافه جدی مونارچ، ته دلشان خالی شده بود. پدر گفت: اگه شوخیه باید بگم اصلا زمان مناسبی رو براش انتخاب نکردی!
-نه، نه بابا، دارم...
صدای زنگ خانه همه را از جا پراند، برای چند ثانیه همه به هم خیره شدند. پدر گفت: من باز میکنم! وقتی در باز شد، مادر و مونارچ هم به در نزدیک شدند تا ببینند چه کسی پشت در است. پدر به مرد عجیب و غریبی که با کت و شلوار گران قیمت خود زیر باران ایستاده بود گفت: ببخشید، با کی کار دارید؟ ناگهان یک دختر با پالتوی نخودی رنگ و موهای مشکی جلو پرید و گفت: با مونارچ! با مونارچ کار داریم! مونارچ جا خورد، زیرا صدای آن دختر خیلی آشنا بود.
پن: دوستان اول اینکه واقعا شرمنده ام که نمیتونم زود زود داستان رو ادامه بدم، به بزرگی خودتون ببخشید.
دوم اینکه چرا هیچ نظری نمی دین، به مولا هیچ چیزی بیشتر از نظرات شما نمیتونه به یه نویسنده انگیزه بده. سوم هم اینکه اگه منو دنبال کنید خیلی ممنون میشم.