در جنگل قدم میزدم و آهنگ مورد علاقه ام رو گوش می کردم.
نگاهم به درختی خورد؛ متوجه شدم اون درخت همان درخت بچگی هایم است که با لذت از آن بالا می رفتم و بازی می کردم حتی گاهی اوقات با او سخن می گفتم اما به دلیل ادامه تحصیل به شهر رفتم و از روستایی که دوران طلایی کودکی را در آن گذرانده بودم دور شدم.
لبخندی از جنس لبخند های قدیمی زدم و نزدیک شدم. دستی به تنه اش کشیدم و سلام کردم اما جوابم رو نداد، تعجب کردم او همیشه سلامم را با خوشروئی جواب می داد. دوباره سلام کردم که متوجه شدم به جایی یا چیزی خیره شده؛ نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به تنه ی درختی که بریده شده بود و حالا تبری روی آن جا خوش کرده و خوابیده بود؛ جمله ی خواب هفت پادشاه را می دید برازنده اش بود چون صدای خروپفش در کل جنگل پخش شده بود.
آرام ضربه ای به درخت زدم که تازه متوجه من شد.
بعد از کلی احوالپرسی و تعریف اتفاقات متوجه شدم باز هم به آن تبر خیره شده.
فکر کنم ترسیده بود که نفر بعدی باشد.
کنجکاو از او پرسیدم :درختی به این عظمت از تیکه ای آهن کوچک میترسد؟!
درخت لبخند زد و گفت :از تیکه ی آهنی آن تبر
نمی ترسم دختر جان از دسته ی آن تبر که هم جنس خودم است می ترسم در تمام عمرم فکر می کردم تبر هیچ شباهتی به من ندارد ولی فهمیدم آن دسته که آهن تبر را نگه می دارد خودم هستم، خودم به خودم ظلم میکنم.
با تشکر??
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳