آسمان ابری بود وخورشید بی رمق صبحگاهی همچون لامپی که نیمسوزشده باشد مدام جنگل انبوه راتاریک وروشن میکرد.زیرا پی درپی درزیرتوده ای ازابرهای خاکستری رنگ مدفون میشد ودوباره لحظه ای بعد همچون جوانه نحیفی ازدرون حصارسرد آنهاسربرمی آورد.دراثربارش باران دیشب هواسردونمناک بود.شاخه های درختان که بابرگهای زمردین تازه درآمده خود بی صداسرود زندگی رافریادمیکردند؛یکی بعد از دیگری ازمقابل پنجره های اتوبوس میگذشتند.آتوساکه بخاطرتکانهای شدیداتوبوس که علت آن زمین ناهموارسطح جنگل بودوهمچنین هوای گرم ودمکرده داخل آن احساس تهوع میکرد؛صورت خودرا به شیشه پنجره اتوبوس نزدیکترمیکند. شیشه سردبودونفسهای گرم آتوسا برروی آن بخارایجاد میکرد. اتوبوس بسیارقدیمی وزوار در رفته بود.تایرهای آن هنگام حرکت صدای قیژقیژمیدادند. و روکش مخملی صندلیهای آن در بسیاری ازنقاط پوسیده وپاره شده بود.آتوساکه همچنان به جنگل انبوه آنطرف شیشه ی اتوبوس چشم دوخته بود؛باردیگربه فکر فرو میرودوباخودش میگویدکه واقعاچراپدرومادرش اورابه این اردوی مطالعاتی فرستاده اند؟او به آنهاگفته بودکه میتواندتمام تعطیلات عیدرادرخانه بماندودرس بخواند.ولی آنهااصرارداشتندکه اوبه اینجابیاید.واقعانمیتوانست سردر بیاورد.ولی به هرحال اوالان اینجابودوقراربودکه سه هفته تمام رااینجابگذراند.اماشرایط خیلی بدتراز چیزی بودکه آتوساتصورش رامیکرد.زیراچیزهولناکی در انتظارش بودوترسناکترین ماجرای زندگی اش درهمین اطراف کمین کرده بود!!!
آتوساناگهان متوجه تغییرمحیط اطرافش میشود.بنظرمیرسیدکه آن قسمت جنگل تاریکتراست وآنها به درون یک سایه عمیق فرو میروند.همه ی درختان آن محدوده خشک شده بودند وتنه هاوشاخه های سیاه رنگ آنها منظره ترسناکی به وجود می آورد. برخلاف چندمترعقبترکه صدای آواز پرنده هامرتب به گوش میرسیدوسنجابهای بازیگوش مسرورانه روی شاخه های درختان بالاوپایین میشدند؛درآن قسمت هیچ جنبنده ای به چشم نمیخورد وسکوت مطلق وهم آوری برقرار بود.درهمین موقع اتوبوس باصدای سوت مانندی ناگهان ترمز میکند.راننده که پیرمردقدکوتاه قوز کرده ای باموهای سفید پشمکی وصورت گل انداخته بود؛ سرش رابرمیگرداند وباصدای بم و دورگه ای میگوید:بسیارخب رسیدیم...زودترپیاده بشین وسایلتون روهم فراموش نکنین.
تمامی افرادحاضردراتوبوس باشنیدن این حرف ازجای خود بلندمیشوندوهمهمه وسروصداکل اتوبوس راپرمیکند.آتوسانیزدرحالی که کوله پشتی قرمزرنگ پف کرده اش رااززیرصندلی جلویی به بیرون میکشد؛ازجابرخواسته وبه صف نه چندان شلوغی که در راهروی باریک وسط اتوبوس برای پایین رفتن ازآن تشکیل شده بود میپیوندد.همینکه پایش رااز اتوبوس بیرون میگذارد سرمای استخوان سوزی که درآن وقت سال بی سابقه بود تابه عمق وجودش نفوذمیکند.امافقط سرما نبودکه دروجوداورخنه میکرد؛زیرا آتوسااحساس میکردکه نیروی عجیبی اورادربرگرفته است.نیرویی که همچون غل وزنجیرهایی به دورش میپیچید واوسنگینی آنهارا احساس میکرد!آتوساکه دچار اضطراب شدیدی شده بود؛نفس عمیقی میکشدوسعی میکندکه این احساس مبهم راازخود دور کند.آتوساباچندقدم کوتاه طول اتوبوس راطی میکندودرست لحظه ای بعدیک ساختمان طویل سه طبقه درمقابل اوقدعلم میکند.
ساختمان شبیه یک قلعه قدیمی بودوسیاهی وکهنگی آن آدم رابه یادسنگ قبری می انداخت که چندقرنی ازنصب آن گذشته باشد.در قسمت جلویی ساختمان سه ردیف طولانی ازپنجره های نیم دایره ای شکلی به چشم میخوردکه ازابتداتاانتهای ساختمان کشیده شده بودند. همه ی پنجره هاترک خورده وگرد وخاک گرفته بودند.دورتادور ساختمان نیزبه فاصله چندمتری از آن یک پرچین کوتاه سنگی کشیده شده بود که قسمتی ازآن که درست درمقابل درب ورودی ساختمان بود بازبود.آتوسااز پرچین سنگی که تاکمراومیرسید عبورمیکندوبه سمت درب ورودی میرود.به محض اینکه پایش را آنطرف پرچین میگذارد باد شدیدی به صورتش برخوردمیکند؛ که باعث میشوداوبطورناخودآگاه چشمانش رابسته وچندقدمی به عقب برود.وبه موازات آن چندکلاغ نیزکه برروی سقف ساختمان نشسته بودند؛بسوی آسمان پروازمیکنندوقارقارکشدار و ترسناکی راسرمیدهند.گویی همه اینهایک هشداربودتاازورود آتوسا به این مکان نفرین شده جلوگیری کند!ولی آتوساکه ازهمه جابی خبر بودبه این نشانه های شوم اهمیتی نمیدهد.
آتوسابه جمع دخترانی که برای ورودبه ساختمان صف بسته بودند می پیوندد.درب ورودی آن ساختمان قلعه مانندکه درمقابل چندپله سنگی شکسته وپوسیده قرارداشت؛نیمه بازبودویک زن قد کوتاه لاغرکه ازسرتاپامشکی پوشیده بود دردرگاه آن ایستاده وبعدازپرسیدن چندسوال و تفکیکی ساده دختران رایکی یکی واردساختمان میکرد.چنداتوبوس دیگرنیزازراه میرسندومحوطه اطراف بسیارشلوغ وپرسروصدا می شود.آتوساباچشمانش اطراف راجست وجومیکند.اوبه دنبال نشانه ای هرچندکوچک بودکه به اوثابت کنداینجا"اردوگاه مطالعاتی فردای روشن"است.امابی فایده بود.حتی یک تابلوی کوچک هم روی ساختمان نصب نشده بودکه نام اردوگاه راروی آن نوشته باشند!به همین دلیل به عقب برمیگرددواز دختریکه پشت سراو درصف ایستاده بودمی پرسد:عذر میخوام اینجااردوی مطالعاتیه فردای روشنه؟دخترک قدبلندبود و پوست بسیارسفیدورنگ پریده ای داشت.اوباچشمانش ازروی یک کتاب جیبی کوچک که مربوط به واژگان درس زبان بودخط میبرد. اوبعدازاینکه به انتهای صفحه میرسدسرش رابلندکرده وبه آتوسا خیره میشود:درسته...چطورمگه؟ صدای دخترآهنگین وآرامش بخش بود وچشمان آبی اش مثل دوتاتیله شیشه ای میدرخشیدند. آتوساکه تاحدودی خیالش راحت شده بود؛آه کوتاهی میکشد:آه هیچی...فقط بنظرم یخورده عجیبه!!دخترک رنگ پریده مثل اینکه به اوناسزاگفته باشند تقریبابه سمت آتوساحمله ور می شودوجیغ و ویغ کنان میپرسد: عجیبه؟!چی عجیبه هااان؟زود باش توضیح بده ــ آتوساکه حسابی جاخورده بودقدمی به عقب میرودوبادستپاچگی جواب میدهد:امممـــم خب راستش... چیزخاصی نیست...فقط همینکه اینجاهیچ تابلویانشونه ای نداره که...ولی آت دختردرحالیکه یک لبخندکمرنگ برروی صورت لاغرش نقش میبنددحرف اوراقطع میکند: آهااان خب اینکه چیزخاصی نیس!شایدبخاطرشرایط آبو هوائیه.آخه میدونی اینجا اکثر اوقات هوابارونیه ــــ آتوسااز شنیدن این دلیل عجیب وغریب ونه چندان منطقی متعجب میشود.وگمان مبکندکه چشمهاو حتی صورتش این تعجب رابه نمایش میگذارند.زیراحالت صورت آن دخترنیزبادیدن چهره اوتغییر میکند؛وقیافه افراد دروغگویی را میگیردکه خودرارسواکرده باشند به همین دلیل من ومن کنان میگوید:خب بی خیال...اصلاچه اهمیتی داره...اووه راستی اسم من ستاره ست.ودست لاغرورنگ پریده اش رابرای دست دادن با آتوساجلو می آورد.آتوسانیز خودرا معرفی میکندوبه اودست میدهد. دست آن دختربسیارسردبود. درست مثل این بودکه آتوسابه یک قالب یخ دست زده باشد! ولی آتوسااینباراحساساتش را کنترل میکندوتنهایک لبخند تصنعی بزرگ برلب می آورد. ولی ستاره که گویی ذهن اورامیخواند به سرعت دست خودراعقب میکشدوبالحن مهربانی میگوید: فک میکنم نوبت توشده باشه بهتره بری جلوتر.
آتوسادوباره به سمت درب ورودی ساختمان میچرخد.تمامی افرادی که جلوی اودرصف ایستاده بودند؛ واردساختمان شده بودندوزن قد کوتاه جلوی درباچشمانی تنگ شده به اونگاه میکرد.آتوساکه چند متری بادرساختمان فاصله داشت این مسافت کوتاه راباقدم های تندی طی میکند؛وهمچنان که قدمهای سنگینش برروی زمین گل آلودصدای تپ تپ مانندی ایجادمیکردندچشمش به یک اتاقک چوبی میفتدکه درانتهای سمت راست ساختمان بزرگ اردوگاه ودرست چسبیده به پرچین سنگی قرارداشت.یک آلونک بادوباران خورده بایک در آهنی زنگ زده.آتوساباخودش فکر میکندکه این حتمابایدیک دستشویی صحرایی قدیمی و بدون استفاده باشد.ودرحالیکه ازپله های سنگی مقابل درب ساختمان بالامیرود کوله بزرگ و سنگینش راجهت بازرسی ازروی شانه اش برمیدارد.
زن قدکوتاهی که در درگاه در ایستاده بود خود راخانم غفوری معرفی میکند.وبایک دستگاه سیاه رنگ مستطیل شکل جعبه مانند که یک چراغ قرمزکوچک برروی آن چشمک میزد؛ابتداازسرتاپای آتوسارابازرسی کرده وسپس در حالیکه آنراروی قسمتهای مختلف کوله پشتی اومیکشد میپرسد: تلفن همراه لپ تاپ بیسیم و چیزایی ازاین قبیل که همراهت نیست؟؟وآتوسابلافاصله پاسخ منفی میدهد. خانم غفوری در حالیکه همچنان مشغول بازرسی کوله اوبود دوباره میپرسد:خب آینه چطور؟آتوساکه خیلی تعجب کرده بود چینی به پیشانی اش میندازد:عذرمیخوام شماگفتین آینه؟!!!وبعدازاینکه خانم غفوری باتکان دادن سرش جواب مثبت میدهد ادامه میدهد:خب چرافک میکنم یه آینه ی جیبی کوچیک همراهم داشته باشم ــــ خانم غفوری باشنیدن این حرف سرش رابلندکرده وباچشمانی ازحدقه بیرون زده طوری به آتوسانگاه میکندکه انگارچیزبسیارترسناکی دیده است!ستاره نیزکه شوکه شده بود صدای جیرجیرمانندی از دهانش خارج میشود.
ستاره وقتی بانگاه متعجب آتوسا مواجه میشودسرفه مختصری کرده وسرش رابرمیگرداند. خانم غفوری چندنفس عمیق میکشد و بعدازاینکه برخودش مسلط میشود؛بالحن تهدیدآمیزی خطاب به آتوسامی گوید:بسیارخب اون آینه روبده به من!یالازودباش...
ــ چرا؟؟
ــ چون اینجااستفاده کردن از آینه قدغنه...
ــ چراااا؟؟!!!!
ــ ببینم دخترجون توکلمه ی دیگه ای به غیراز"چرا"بلد نیستی؟!
ــ چرا....
خانم غفوری که بنظرمیرسید عصبانی شده باشد باهرنفسی که میکشید ازبینی اش صدای سوت مانندی بیرون می آمد.اوسری به نشانه تاسف تکان میدهد ودر حالیکه صدایش میلرزید سعی میکندکه مهربان باشد:ببین عزیزم بیشتردخترابخش زیادی از وقتشونوجلوی آینه هدرمیدن. به همین دلیل مااینجااستفاده کردن ازآینه روممنوع کردیم تابچه ها با تمام تمرکزوحواسشون مطالعه کنن ــــ آتوساکه واقعا نمیتوانست سردربیاوردچشمانش راچرخی داده وآینه کوچکی رااز جیب مانتویش درمی آورد:باشه هرچی شمابگین...بفرمایین. خانم غفوری بازوانگشتش جوری آینه را میگیردکه انگارچیزی کثیف و متعغن است!اویکدست لباس که بنظرمیرسیدفرم مخصوص اردوگاه است به همراه یک گردنبندپلاک مانندکه روی آن شماره۳۳۳هک شده بود را به آتوسامیدهد وبعد هم آتوسارابه داخل ساختمان راهنمایی میکند.
آتوساوارد یک راهروی طولانی و تاریک میشود.چندلامپ کم نور گردوخاک گرفته بافاصله های زیاد ازسقف آویزان بودند.روی دیوار های دوطرف راهروشمعهای بزرگ سیاهرنگی وجودداشت که داخل شمعدانیهای کهنه ورنگ ورو رفته ای بودند ونورلرزان آنهاسایه هارا شبح واربه حرکت درمی آورد. آتوساسردرگم شده بود و نمیدانست که کجابایدبرود.تااینکه عده ای ازدختران رامیبیندکه در انتهای راهروایستاده اند وصدای صحبت کردنهای آنهاهمچون زمزمه هایی درکل راهرومیپیچد. به همین دلیل باقدمهای سریعی به سمت آنهامیرود.آتوسادرطول مسیرتوجهش به علامتهای روی دیوارجلل میشود.پوسترهاوتابلو هایی که همگی"خندیدن ممنوع" رانمایش میدادند وبرروی عکس های خندان ضربدرهای بزرگ قرمز کشیده بودند.آتوساکه خیلی تعجب کرده بودبه فکرفرومیرود. و وقتی به خودش می آیدکه تقریبا به اواخرراهرو رسیده است.ولی هیچ اثری ازآن دخترانی که لحظه ای پیش دیده بود وجودنداشت! اوگمان میکردکه آنهابایدچندمتر جلوتر درمقابل اوایستاده باشند؛ ولی درجلوی اوفقط تاریکی بود به همراه سایه بلندولرزان خودش که به یک دیوارسیاهرنگ ختم میشد! آتوساکه کمی ترسیده بود به روبه رو خیره میشود.او احساس میکرد که هنوزهم میتواند صدای زمزمه های آن دختران راکه بیشتر شبیه ناله کردن بود بشنود. در همین موقع دستی شانه اش را میگیرد.
آتوساکه خیلی غافلگیرشده بود چیزی نمانده بودکه فریادبزند! ولی درآخرین لحظه جلوی خودش رامیگیرد.یک زن باریک وقدبلندباصورت کشیده وگونه های استخوانی برجسته درحالیکه عینکش راروی نوک بینی منقار مانندش گذاشته بود؛ درمقابلش ایستاده وبه اونگاه میکرد. وقتیکه او وحشت واضطراب رادرصورت آتوسامیبیند کمی به طرف اوخم شده وبامهربانی می گوید: مشکلی پیش اومده دخترم؟ می تونم کمکت کنم؟؟آتوساکه بنظر میرسیدکمی آرامترشده باشد؛ من و من کنان میگوید:اممـم خب راستش...من فک میکنم اینجاگم شدم!!زن قدبلندخنده جیغ مانندی سرمیدهدکه باعث میشود گوش های آتوساسوت بکشند! اوخود را خانم آتش افروز مدیر اردوگاه مطالعاتی فردای روشن معرفی میکند وآتوسارابه یک سالن بزرگ که درسمت دیگر راهروقرار داشت میبرد.درآن سالن تعداد زیادی تخت خواب دوطبقه درهفت ردیف متوالی درکنارهم چیده شده بودند.گچ زردرنگ وقدیمی دیوار های آن سالن دربسیاری از قسمتهافروریخته بود وآجرهای زیر آن نمایان بود.همچنین پرده های سفید نازکی که درمقابل پنجره های متعدد آن سالن آویخته شده بودند؛بسیارکثیف ولک شده بنظرمی آمدند.
آتوساازبین جمعیت انبوهی که در آن سالن حضورداشتند راهش را بازکرده وباتوجه به شماره ای که در قسمت جلویی هرتخت وجود داشت؛تخت خودش راپیدا میکند تخت شماره۳۳۳.آتوساکوله پشتی اش رازیرتختش که تقریبا در اواخرآن سالن بودجامیدهد. تخت بالایی اونیزمتعلق به ستاره بود.درهمین موقع صدای یک زن ازبلندگوپخش میشود ودر کل محوطه اردوگاه میپیچد: دانش آموزان عزیزلطفاهمگی توجه فرمایید.دانش آموزان عزیز توجه فرمایید.لطفاهرچه سریعترنسبت به پیداکردن تخت خوداقدام کرده و ضمن پوشیدن یونیفرمهای مخصوص اردوگاه برای سانس مطالعه ی صبحگاهی به سالن مطالعه ی موجود درطبقه دوم مراجعه نمایید...ضمنافراموش نکنیدکع هرگونه شوخی وخنده در راهروهاوسالنهااکیداممنوع میباشد ودرصورت شنیدن هرگونه صدای خنده اعم از آرام وقهقهه با متخلفین برخوردجدی خواهد شد...باتشکرازهمکاری شما عزیزان و آرزوی موفقیت وبهروزی ....