سالها پیش زمانی که شهرداری تازه شروع به ساختن زیرساخت تونلهای مترو تهران کرده بود ، ما یعنی خانواده چهار نفری ما نزدیک محلی که در حال حاضر ورودی اصلی مترو صادقیه قرار گرفته یک قطعه زمین خریده بودیم و با هزار مکافات ساخت و ساز آن را تا جایی که قابل سکونت باشد پیش برده و داخلش زندگی میکردیم.
در آن سال و روزگار دزدی از منازل آن اطراف زیاد شده بود و روزی نبود که داستانی در این خصوص نشنویم که:
_ دیشب دزد زده به خونه فلانی ...
_ عه ... مگه خونه نبودن ؟!
_ چرا بودن ولی دزدها با چاقو و قمه ریختن تو مگه یک نفر آدم با زن و بچه میتونه جلو چند تا قلچماق قمه به دست رو بگیره ؟ حرفها میزنیا !!!
_ اینکه خوبه دیروز ظهر خونه فلانی رو دزد زده ؟
_ ظهر ؟! یعنی توی روز روشن ؟! عجب وقیح شدن ؟!
_ آره دیگه به اسم مامور آب و مامور برق میان ... زن و بچه هم توی خونه بی خبر در رو که باز میکنن دزدها میریزن تو ...
... و از این قبیل حرف و حدیثها که در نهایت ترس حاصل از همین صحبتها باعث شد ما هم در حالی که منزلمان حتی کلید و پریز درست و حسابی نداشت با کلی هزینه دور تا دور حیاط را نرده سر نیزهای کشیده بودیم علاوه بر آن پدرم دوستی داشت که به علت مهاجرت از ایران منزل و تمامی وسایل منزلشان را فروخته بود. این دوست عزیز یک سگ ماک از نژاد بولداگ داشت که نه میتوانست با خودش ببرد و نه دلش میآمد که اینجا به غریبه بسپاردش برای همین از پدر من خواهش کرد با توجه به اینکه خانه ما حیاط دار و بزرگ بود قبول کنیم از سگ نگهداری و مراقبت کنیم.
پدر من هم پس از مشورت با ما و با توجه به تعدد دزدیهای انجام شده قبول کرد و ماک (ما با همین اسم صدایش میزدیم) در منزل ما ساکن شد. که البته این نیز داستان خود را دارد زیرا ماک بر خلاف وفاداری و مهربانیش ظاهر بسیار ترسناکی داشت و تا یکی دو ماه خود ما هم جرات نزدیک شدن به او را نداشتیم. سگِ اصیل ، گران قیمت ، دوست داشتنی و بسیار آرامی بود.
دیگر به نظر میرسید که حسابی در مقابل حمله دزدان و شب روها مسلح شده بودیم و آمادگی مقابله با همه جور شبیخونی را داشتیم.
آن شبها هنوز میشد روی پشت بام خانه پشه بند زد و داخلش خوابید و عجب لذتی هم داشت. من و برادر بزرگترم هم هر زمان که هوا مساعد بود روی پشت بام میخوابیدیم. یکی از همین شبها با صدای خش خش از خواب بیدار شدم و دیدم برادرم نیم خیز داخل پشه بند کنار دستم نشسته و دارد آرام از کنار تشک چماقش را بر میدارد. ( در آن ایام برادر ، پدر و خلاصه تقریبا تمام مردهای همسایه شبها با یک چماق کنار دستشان میخوابیدند )
وقتی دید من بیدار شدم انگشتش را به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و به پشتبام همسایه اشاره کرد. من هم نیم خیز شدم و دیدم که بـــــــــــــــــله ، یک نفر دولا دولا در حالی که سعی میکند صدایی از حرکتش به گوش نرسد مشغول گشت و گذار و پیدا کردن راه ورود خرپشته به داخل خانه همسایه است.
داشتم تماشا میکردم که به یکباره صدای جیغ دختر همسایه که هم سن و سال برادرم بود به گوش رسید که همین نیز به عنوان اعلام جنگ برایش کافی بود. با شنیدن صدای جیغ ، دزد از دیوار پشتی به داخل کوچه پرید و شروع کرد به دویدن ، برادر من هم با چماغ پشت سرش. چند ثانیه بعد پدرم با پیژامه آمد روی پشت بام و در نتیجه ما هم به دنبالشان روانه کوچه شدیم.
توی تاریکی نیمه شب وسط کوچه های خاکی و خانههای نیمه ساخته برادرم حس میکند که دزده سرعتش را کم میکند او نیز برای احتیاط کمی از سرعتش کم میکند... دوباره چند لحظه بعد احساس میکند دزد سرعتش را خیلی کمتر کرده به طوری که دیگر فاصله بینشان بیش از بیست قدم نیست برای همین برادر من هم سرعتش را کمتر میکند تا بالاخره نهایتا در یک حرکت دور از انتظار آقا دزده کلا میایستد.
برادر من هم با ده پانزده قدم فاصله با یک چماق توی دستش متوقف میشود ، دزد که اتفاقا قد و قواره درشتی هم داشت برگشت یکم نگاهش کرد و چند قدم آرام به طرفش برداشت که خوب طبیعتا برادر من هم چند قدم به عقب برمیدارد ، دزده سرعتش را زیاد میکند و میوفتد دنبال برادرم و او هم با تمام سرعتی که در توان داشته پا میگذارد به فرار سمت خانه.
ما تازه از سر کوچه اول پیچیدیم داخل که با برادرم برخورد کردیم پدرم گفت :
_ چی شد ؟!
او هم در حالی که نفس نفس میزد جواب داد :
_ هیچی فرار کرد!
_ پس تو چرا داشتی چهار نعل میدویدی؟!
برادرم یکم من من کرد و پاسخ داد :
_ هیچی دیگه حس کردم دو نفر هستن گفتم سریع بیام کمک شما ...
پدر نگاهی به سر و ته کوچه انداخت و راه افتاد به سمت خانه:
_ خیلی خوب بیاین بریم خونه...
وقتی که رسیدیم ، جلوی در خونه ما و همسایه غوغایی بود ... همه آنهایی که خبردار شده بودند با چوب و چماق خودشان را رسانده بودند به خانه ما. همسایهای که ما دزد را روی پشت بام آنها دیده بودیم آمد جلو و رو به پدرم گفت:
_چی شد ؟ فرار کرد ؟ یکی دیگه هم باهاش بود که از توی خیابون در رفت.
برادرم سریع جواب داد :
_ آره دیگه ... مثل چی فرار کرد ...
پدر رو به همسایه گفت :
_ببینم چیزی هم بردن؟
_ از خونه ما که نه. از شما چی؟
پدرم با غرور در حالی که نردهها را نشان میداد گفت :
_ خونه ما که مثل قلعه شده ... نرده که زدیم ... سگ هم که آوردیم ... خودمون هم که دو سه تا مرد داریم...
هنوز جمله پدر تمام نشده بود که مادرم از داخل خانه داد زد:
_واااای ... خاک به سرم ... دوچرخه کورسیت رو بردن مَرد !
_ پس ماک چه غلطی میکرد ؟!!
پدرم دوید داخل خانه وقتی من رسیدم نزدیکش دیدم همینطور که به دیوار تکیه زده و دارد کنار دیوار مینشیند روی زمین زیر لب زمزمه میکند :
_ ای خاااااک ... خود سگه رو هم بردن ...