کارن ( درحالی که درد میکشد و به سختی صحبت میکند) :
خشم را تو چشماش راحت میشد دید ، وحشتناک بود.
رامش : برعکس . من هیچی ندیدم. هیچی تو چشماش نبود و این خیلی ترسناک تر است.
3 سال قبل .سال 216.
ن
زدیک به 50 تا 60 نفر از مردم هورتاک برای شکایت به دادگستری رفته بودند . آنها اعتراض و شکایت داشتند که بعد از تحویل گرفتن گندم از انبار مرکزی در راه برگشت مورد حمله قرار گرفتند و گندمهایشان را سرقت کردند.
2 سالی بود که از این شکایت ها در هورتاک زیاد شده بود . هورتاک بعد از فتح شدن توسط برسام هیچ وقت روی خوش به خود ندیده بود همیشه پر از اعتراض و درگیر های پراکنده بود . یکسالی بود که شورشها نظم خاصی به خودشان گرفته بودند. هدف آنها از ایجاد اغتشاش و ناامنی و همچنین ترساندن مردم برای تحت فشار قرار دادن حکومت بود.
مرکز این شورش ها در روستایی در اطراف هورتاک بود .
فرمانده آنها زاب بود.
در آن روستا .
خراد به همراه دوستانش با گندم هایی که دزدیده بودند خوشحال و پیروزمندانه به روستا برگشته بودند زاب به استقبال آنها رفت.
زاب :
- خوش آمدی پسرم.
- ممنون پدر.
- آفرین. کارت مثل همیشه عالی بود.
- وظیفه ام را انجام میدهم پدر.
- بیا باهم صحبت کنیم.
خراد و پسرش از جمع جدا میشوند .
زاب :
من تورا به تو خطر انداخته ام پسرم. ولی خودت میدانی من وبقیه افرادم شناخته شده ایم.من هیچ وقت مجبورت نکردم که این کار ها را انجام بدهی و خودت خواستی که به ما کمک کنی. از تو ممنونم پسرم .
- نیاز به تشکر نیست پدر . وظیفه هر هورتاکی است که داماکی ها را از اینجا بیرون کند.
- آفرین. تو موهبتی بودی برا ما . کارهایت را خیلی خوب انجام میدهی طرح های خوبی اجرا میکنی.
- فقط نگران مردم هستم آن ها خیلی اذیت میشوند.
- حقشان است . به قول خودت وظیفه هر هورتاکی است ولی آنها همه ساکتند و مثل کبک سرشان رازیر برف کرده اند وبه کارهای روز مره خودشان میرسند. البته ما بعد از پیروزی این چیزها را جبران میکنیم .
- درست است پدر.
- بنشین خراد.
آندو روی تخته سنگی بزرگ کنار یک چشمه مینشینند.
زاب : از برنامه هات برایم بگو .
خراد : آنقدر نیرو نداریم وگرنه میخواستم تمام کاروان های ورودی به شهر را غارت کنم . نیرو به اندازه کافی هست ولی متحد نیستیم متاسفانه و ....
زاب به وسط حرف خراد میپرد : منظورم این برنامه ها نبود. برنامه ات برای زندگی شخصی و آیندت چیست؟
- زندگی و آینده من فقط پیروزی و بیرون کردن داماکی هاست و تا آن زمان به چیز دیگری فکر نمیکنم.
- خیلی سرسختی پسرم.
- بله، آرزویم نابودی آن قلعه داماکیست. آنها حتی قلعه فرمانداری شهر را هم به سبک خودشان ساختند .
- پسرم اینکه تو به فکر پس گرفتن شهرمان هستی خیلی خوب است . ولی تو الان یک جوان 20ساله ای . من هم سن تو که بودم تو یک ساله بودی. چرا به فکر ازدواج نیستی ؟
- قبلا گفتم پدر.
- پسرم این مزخرفات را بریز دور. یکبار راستش را بگو.
- من از یک بار بیشتر راستش را گفته ام یعنی هر دفعه که دلیلش را پرسیدی به تو دروغ نگفتم.
زاب لبخندی میزند دستش را بر سر خراد میکشد و میگوید : باشد پسرم باشد.
زاب از سر جایش بلند میشود.
زاب : اگر قراره است عاشق بشوی باید عاشق یک دختر از جنس خودمان بشوی . تو با او حرف نزدی و فقط او رادیده ای . و به نظرت قشنگ ترین دختر شهر است. ولی اشتباه میکنی آن دختر پولدار است و از بهترین لوازم برای آراستن خود استفاده میکند وهمچنین گران ترین و زیباترین لباس های شهر را میپوشد. برای همین تو فکر میکنی خیلی زیباست. بیخودی وقتت را هدر نده.
زاب میرود.
خراد به فکر فرو میرود .
پدرش فهمیده بود که او عاشق شده است او به رامش فکر میکند. او دختر یکی از بازرگانان شهر است. و میدانست که حق باپدرش است. از کجا معلوم که اخلاق او مانند چهره اش زیبا باشد. باید هر طور شده دل او را به دست بیاورد و توجه او را به خودش جلب کند .
او فکری به سرش میزند.
سریع به خانه کارن میرود و او را صدا میزند. و با هم به قرارگاه همیشگی میروند .
کارن با کلافگی و خواب آلودگی میگوید : میخواستم استراحت کنم خراد.
خراد : ساکت شو. گوش کن. من یک نقشه ای دارم.
- بیخیال خراد تو برای3 ماه آینده نقشه خرابکاری داری. بس است دیگر .
- نه نقشه ی خرابکاری نیست. درباره رامش است.
- ( حالت چهره ی کارن عوض میشود ) عجب. جذاب شد. بگو.
- یک نقشه دارم. تو و دوسه نفر دیگر وقتی رامش وهمراهنش به جای خلوتی رسیدند مزاحمشان شوید و من یکدفعه مثل فرشته ی نجات سر میرسم وشما را فراری میدهم .
- کارن: چه ساده!
- مسخره میکنی ؟
- نه. واقعا فکر میکردم پیچیده باشد. او خودش همیشه دو تا محافظ دارد.
- خب برای همین میگویم تو و دوسه نفر دیگر البته چند نفر که جنگیدن بلد باشند.
- گروه ما فقط چند تا جوانیم، من کسی را نمیشناسم که انقدر حرفه ای باشند.
خراد عصبانی میشود. : نگو نه . بهانه نیار . پیدا کن.
- بسیار خب چشم سعی خودم را میکنم.
فردا صبح در شهر . خراد آخرین صحبت ها را با کارن و دو نفر دیگر میکندو از آنها جدا میشود و شروع میکند به تعقیب کردن رامش.
چند ساعت میگذرد و دو یا سه بار فرصت خوبی برای حمله به آنها پیش می آید ولی کارن و افرادش کاری نمیکنند . خراد کمکم مشکوک میشود. یک ساعت میگذرد و رامش به خانه اش برمیگردد.
خراد عصبانی به محلی که قرار است کارن را ببیند میرود. که ناگهان پدرش را کنار کارن و دونفر دیگر میبیند.
زاب : من نگذاشتم. آنها کاری کنند.
خراد : که اینطور.
زاب به کارن میگوید که بروند. و بعد به نزد خراد میرود.
چه قدر روی کارت فکر کردی ؟ همان زمان بین رفتن من و رفتن تو به نزد کارن ؟
خراد : کجایش اشکال داشت ؟
- اگر یکی از این بچه ها دستگیر میشد چه؟ یا کشته میشد ؟
- ما همیشه و هرروز داریم کارهای خطرناک تر خیلی خطرناک تر انجام میدهیم و تو مخالفت نمیکنی اما الان میگویی ممکن بود آنها کشته شوند؟ با اینکه احتمالش خیلی کم بود ؟
- ولی احتمالش هست بله ؟
- بله. ولی چرا قبلا نگران جان آنها نبودی؟
- خیلی واضح است دلیلش ( به خاطرچه چیزی ) است .
کارهای دیگر شما به خاطر هورتاک است اما این به خاطر یک دختر .
به همین سادگی.
خراد سکوت میکند.
زاب : این قضیه شخصی است . خودت شخصا حلش کن. نه به عنوان پسر من.
خراد : منم داشتم به وسیله دوستان شخصی خودم حلش میکردم.
- پس چه جور من فهمیدم ؟ . فراموشش کن . روی خرابکاری امشب فکر کن.
زاب میرود.