مِلمِداس : قسمت 2

نویسنده: ali_khazaee_zh

 لنج که راه افتاد خالو موسی "الهی به امید تو"ی بلندی گفت و شروع به خواندن کرد:" هِّله، ِهِله مالی، ُو ِهِّله، ِهِله مالی، شهاِن باُرم ِکرد ِجهازخالی، ِهِّله، ِهِله مالی، ُو ِهِّله، ِهِله، یااّل کم ُکم ُکن ِبیلیم سِر جالی" و همه همراه او هم خوانی کردند " ِهِّله، ِهِله مالی، ُو ِهِّله، ِهِله مالی"
جدا شدن ما از خشکی و رقص "پلیسوک" روی آب غم و دلشوره عجیبی به جانم انداخت. غم جدایی از روزمرگی هایی که به عادت تبدیل شده بود و دلشوره تجربه یک زندگی جدید.
هوا تاریک شده بود. من به همراه سالم و عباس، گوشه ای از لنج در حال قرار دادن ماهی های نمک سود و خشک شده در گرگورها بودیم. جواد از کابین ناخدا فریاد زد: "شیرممد پاشو فانوسا رو روشن کن."
لباسم را تکاندم و به کابین ناخدا رفتم. جواد قوطی چوبی کبریتی به سمتم گرفت و با غرور گفت: "مراقب باش خیس نشه کبریت اصل گِلُوبه"
لبخندی زدم و قوطی را از او گرفتم. یک به یک فانوس ها را روشن کردم. تمام لنج روشن شده بود و مانند خورشید به اطرافش نور می داد. دوباره به کابین برگشتم و قوطی را به جواد پس دادم اما جواد به پشت کابین اشاره کرد و گفت: "کبریتو ببر برای فواد، میخواد شام بپزه"
ناخدا که هنوز پشت سکان نشسته بود، بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: "جواد خیلی ازت تعریف می کنه، میگه پسر با جربزه ای هستی"
من سری تکان دادم و جواب دادم: " کار باشه، تنبلی نمی کنم."
ناخدا گفت: " خوبه. یکی از کارات اینه که فانوسا رو روشن کنی، همیشه هم مراقب باشی روغنش پر باشه. دم غروب، آفتاب پایین نرفته روشنشون می کنی، اگه هم هوا ابری بود روشنشون میکنی و تا خورشید دوباره بالا نیومده خاموش نمیکنی. دوباره برات تکرار می کنم تا یادت بمونه؛ هر روز روغنشونو وارسی کنی. تا روزی که بهت بگم دیگه لازم نیست."
پرسشگرانه به جواد نگاه کردم. جواد شانه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. این همه حساسیت برای روشن کردن فانوس ها برایم عجیب بود. جواب دادم: "رو چشمم ناخدا" و از کابین بیرون رفتم تا کبریت را به فواد بدهم.
فواد و صادق کنار اجاق دست ساز کوچکی نشسته بود و ماهی های تازه را در آرد می غلطاندند تا برای شام سرخ کنند. قوطی را سمت فواد گرفتم. فواد کبریت را گرفت و گفت: "قربون دستت."
کنار آن دو نشستم و پرسیدم: "خالو موسی رو ندیدم. کجاست؟"
فواد جواب داد: " احتمالا تو خَن داره تمیزکاری می کنه. رو لنج خودشم فقط خالو موسی اجازه داشت خَنو تمیز کنه. چجوری بگم بهت...؛ وسواس داشت. می گفت جایی که روزی رو انبار می کنی باید از خونه خودتم تمیزتر نگهش داری. "
فواد به صادق گفت: "پاشو روغنو بیار"
من از جایم بلند شدم و خودم را به انبار رساندم. نور زرد رنگ فانوس از دریچه بیرون زده بود. انگار که خورشیدی کوچک گوشه ای از انبار لم داده باشد.
از دریچه سرم را داخل بردم و سلام کردم: "خالو موسی سلام. کمک نمی خوای؟"
خالو موسی بدون اینکه جواب بدهد و در حالی که روی زانو آب کف انبار را با دستمال می گرفت، زیر لب چیزی را زمزمه می کرد.
دوباره گفتم: "سلام خالو موسی"
چند لحظه ای منتظر جواب شدم اما خالو موسی بی حرف به خشک کردن انبار ادامه داد.
پرسیدم: "کمک نمی خوای خالو؟"
وقتی جوابی از او نشنیدم بلند شدم و دوباره برای کمک به عباس و سالم به کنار گرگورها برگشتم.
شب به نیمه رسیده بود و همه خسته در اتاقک استراحت خوابیده بودند. اما خوابیدن برای من سخت بود. رقص لنج روی امواج ریز مثل گهواره ای، خواب را برای ملوانان راحت تر می کرد اما این تکان ها تنها اضطراب و بی خوابی به جانم انداخته بود. تصمیم گرفتم کمی روی لنج قدم بزنم تا شاید خستگیِ بیشتر مرا به آغوش خواب بکشاند.
صدای خشن و ممتد موتور لنج، آواز همزمان نسیم و دریا را در خود گم کرده بود. شاید پلیسوک می خواست در این فضا خالی و افقی که بی انتها می نمود، وجودش را به رخ بکشاند. به حرکات منظم امواج خیره شده بودم که سنگینی دست جواد مرا به خود آورد. کنارم ایستاد و گفت: " خوابت نمی بره؟"
جواب دادم: "نه"
لبخندی زد و گفت: "روزای اول همینه. تا عادت کنی یکم طول می کشه."
ضربه ای آرام به پشتم زد و ادامه داد: "روز اول دریا چطور بود. سخت که نبود."
گفتم: " بگم نه دروغ گفتم. تموم هیکلم درد می کنه."
جواد قهقه ای زد و گفت: "چیزی نیست همین یکی دو روزه تو هم می شی عین بقیه."
پرسیدم: "چند وقته با ناخدا محمود کار می کنی؟"
جواد ریشش را خاراند و جواب داد: "فک کنم بیست سالی میشه."
متعجب گفتم: "بیست سال؟ مگه از چند سالگی رو لنج کار می کنی؟"
خجالت زده گفت: "حقیقتش نمی دونم. فکر کنم از صادق بچه سال تر بودم."
سوال کردم: "چطور با ناخدا آشنا شدی"
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.