ساعت صفر : روایتی تلخ
2
39
0
2
عقربه روی ساعت صفر درجا میزد.
تیک، تاک
تیک، تاک
تیک، تاک
چشمانش مسخ ساعتشمار شده بودند. زمان زیادی بود که به صفحه شیشهای زل زده بود. پلک نمیزد. نگاهش خشک شده بود و چشمهایش دیگر اشک نمیریختند.
تیک، تاک
تیک، تاک
تیک، تاک
سر داغ و سنگینش را به دیوار سراسر سفید تکیه داده بود. تخت سفید و اتاق روشن بی صدا مانند گورستانی متروک به نظر میرسید. سینهاش درون لباسی همرنگ فضا آرام بالا و پایین میرفت و قلبش برای هزارمین بار تقلای طپش میکرد. صدای کسی کم کم درون ذهنش واضح میشد:
- هیچ وقت تلاش نکردی که درست بشی، حامد! همش برای ترک اون زهرماری بهونه آوردی.
روی تخت کمی جابجا شد و سرش را در دستانش گرفت.
- بسه.
- بسه؟ حرفای من یا کارای تو؟ کی حامد؟ کی قراره تمومش کنی این کثافط کاریتو؟ منو عاشق خودت کردی که این زندگی سگی رو به خوردم بدی؟
صدای نبض درون گوشهایش با جیغهای زن در آمیخته بود. شقیقههای دردناکش را فشار داد و چشمهایش را بست و سپس با صدایی خسته و آرام جواب داد:
- گفتم تمومش کن.
زن خودش را روی زمین زد و با صدایی ناگزیر نالید:
- نمیتونم، نمیتونم! دیگه نمیکشم! خسته شدم ازت. خسته شدم از کارات، حرفات، قیافت. دیگه نمیتونم تحملت کنم!
صدای هق هق بلندش در اتاق کوچک پیچید. صورت متورم و سرخش ناگهان برانگیخته شد. از جا بلند شد و به سمت کمد رفت. چمدان کوچکش را از آن بیرون کشید و لباسهایش را با حرص درون آن ریخت و زیپش را محکم کرد.
مرد با درد چشم هایش را باز کرد. هوای دی ماه برایش خفه کننده و گرم بود. یقه پیراهنش را گشاد کرد تا بتواند راحتتر نفس بکشد.
- چته سگ شدی یهو؟ کدوم قبرستونی میخوای بری نصف شب؟
زن شالش را روی سر کشید و رو به مرد فریاد زد:
- میخوام برم سر قبر بابای بدبختم زار بزنم! میخوام بهش بگم چرا من بی همه چیز رو دادی به این یه لا قبای روانی!
اشکهای جاری روی گونههایش را پاک کرد و انگشتش را به سمت مرد نشانه گرفت:
- دیگه نمیتونم تحملت کنم! میرم خونه بابام. درخواست طلاق میدم.
- جنازتم از این در بیرون نمیره نسرین.
مرد ناگهان از روی تخت بلند شد و به سمت زن رفت. سرش گیج میرفت و صداها و تصاویر برایش گنگ و نامفهوم بودند. دستش را به چارچوب در گرفت و زن را تهدید وار صدا زد:
- تو هیچجا نمیری نسرین! اون روی سگ منو بالا نیار.
زن فریاد کشید و با گامهای بلند به سمت در خروجی رفت:
- روی سگتو نشون بده ببینم مرتیکه معتاد بی غیرت! از امشب دیگه جنازه منم نمیبینی!
حامد آتش گرفت. بدنش گر گرفته بود و سرش ذق ذق میکرد. دندانهایش را روی هم سابید و تلوتلو خوران به سمت زن حمله کرد.
نسرین جیغ کشید اما صدای ضعیفش با دستهای حامد بریده شد. مرد او را به در تکیه داده بود و دستان زمخت و بزرگش را دور گردن نحیفش گره کرده بود و بریده بریده تکرار میکرد:
- صدبار... گفتم... خفه... شو... روی... اعصابِ... منِ عوضی... راه نرو...
زن دست و پا میزد و برای ذرهای هوا تقلا میکرد. چشمهای روشنش از حدقه بیرون زده بودند و لرزان این سو و آن سو میرفتند. دستهای مرد از فشار ناخنهایش به خون افتاده بودند.
هیچ چیز برایش مهم نبود. مفاصل ضعیف گردن زن زیر دستهایش صدا میکردند و بدنش به رعشه افتاده بود اما هیچ کدام او را آزار نمیدادند. داشت از خودش دفاع میکرد. چهره درهم زن را وقتی جیغ میکشید به خاطر داشت. چشمهایش بیتناسب و زشت بودند. بدنش خمیده و ناهموار بود و صدایش بین جیغ های بم و نازک جابجا میشد.
صدای ساعت درون سرش زنگمیزد. لبخند زد و دستانش را بیشتر فشرده کرد. چیزی در گلوی زن صدای شکستگی داد. چشمانش ناگاه بیحالت شدند و صورتش کم کم رنگ باخت. خون گرمی از کنار لبش پایین چکید و همزمان دستانش شل و سنگین شدند.
بدن سرد نسرین از زیر دستانش سر خورد و روی زمین افتاد.
تیک، تاک
تیک، تاک
تیک، تاک
چشمانش تیره و تار میدیدند اما خوشحال بود. زیر لب زمزمه میکرد:
- کشتمش. هیولای بی صفت... .
هیولا آرام روی زمین خفته بود. چشمهای وحشی و ترسناکش آرام آرام به حالت قبل بر میگشتند. درشت و روشن و پر از هراس.
چند بار سریع پشت سر هم پلک زد. هیولا کم کم شکل انسانی به خود گرفته بود. بدنش ظریف و رنگ پریده بود و رد خون روی صورتش جا خوش کرده بود.
لبخند روی لبهایش ماسید. دستانش را روی سر گذاشت و با چشمانی وحشت زده فریاد کشید:
- نه، نه! نسرین! نسرین!
و سپس با بدنی که به لرزه افتاده بود، دو زانو روبروی او افتاد.
چشمهایش تار میدیدند. فکش بی اختیار روی هم میخورد و صدای ساعت روی مغزش رژه میرفت.
تیک، تاک
تیک، تاک
تیک، تاک
عقربه روی ساعت صفر درجا میزد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳