همان پروانه‌ی توی ظرف مربا... : وداع با لب‌های بسته...

نویسنده: NegarMojiri

یک ماه تمام توی فکرم بود. 
یک ماه تمام تمرین کردم. 
یک ماه تمام جلوی هر آینه‌ای که دیدم ایستادم و اون کلماتو تکرار کردم:«سلام. خب می‌دونین که زیاد اهل حرف زدن نیستم...»
امروز روز موعودش بود. روز آخری که می‌تونستم به باشگاه بیام. روز آخری که می‌تونستم چیزهایی مثل پرده باشگاه، کیسه بوکس کنار دستشویی(!)، میز خانوم افتخاری؛ و چیزای قشنگ‌تری مثل چهره‌ی سنسی، مینو، سنپای گلشید، هستی و... رو ببینم. روز آخری که توش، من باید بلاخره جرات می‌کردم و حرف می‌زدم. با صدای بلند، با همون صدایی که باهاش گوینده‌ام، با همون صدایی که باهاش با خودم به راحتی حرف می‌زنم، با همون صدا... 
***
توی کلاس می‌دویم. زیر لبم بازم اون کلمات رو تکرار می‌کنم:«...زیاد اهل حرف زدن نیستم؛ به خصوص جلوی جمع. اما...»
+نگار بسه! چرا با خودت حرف می‌زنی کسی ببینه فکر می‌کنه خلی! 
-همیشه این کارو می‌کنم نگار! چه اشکالی داره؟
***
گوشه نیمکت زیر کیسه بوکس کنار دستشویی نشستم و سخت دارم تلاش می‌کنم که برم از سنسی بخوام فقط سه دقیقه زودتر کلاس رو تعطیل کنه که وقت داشته باشم حرفامو بگم. حرفام... یه بار دیگه تمرین می‌کنم:«... اما خیلی تمرین کردم، خیلی تمرین کردم. چون فکر می‌کردم این دفعه دیگه خیلی مهمه...» 
***
تیکه آخر کاتای پاپورن رو می‌زنیم. سنپای زهرا رو بهم می‌کنن:«نگار تو هم بیشتر روی کاتا تمرکز کن.» سر تکون می‌دم. یه اوس می‌گم که صداشو خودمم نمی‌شنوم! دلم می‌خواد بگم که مهم نیست تمرکز بکنم یا نه... وقتی دیگه ممکنه رنگ کاتا رو نبینم... کاتا... کاراته... اما چطوری آخه... اینا به جون من بندن... سعی می‌کنم حواسمو پرت کنم:«... این دفعه دیگه خیلی مهمه. راستش من تازه کنکور دادم و چون رشته مورد علاقمو اصفهان نداشت، یه دانشگاه راه دور زدم و قبول شدم. پس از اصفهان باید به زودی برم...» 
***
سنسی کاتای ما چهار نفر-سنپای زهرا و سنپای گلشید و مینو و من- رو همزمان می‌بینن. کاتا که تموم می‌شه، با حسرت به اون سه تا نگاه می‌کنم. 
+غصه نخور بچه! من مطمئنم اگه تو هم به اندازه اونا جدی و زیاد تمرین می‌کردی مثلشون می‌شدی نگار. 
-نه. کارم دیگه از غصه خوردن گذشته. فقط دلم می‌خواد برم جلو و جلوشون داد بزنم: شما محشرین! اما خب... می‌دونی که نگار... ما توی یه شیشه مربا زندگی می‌کنیم. نمی‌تونیم جلو بریم یا داد بزنیم یا بگیم شما... اصلا ولش... بذار یه بار دیگه تمرین کنم... از اصفهان باید به زودی برم. پس فکر کردم که باید قبلش یه حرفایی رو بهتون بزنم و خداحافظی کنم... 
***
توی صف ایستادیم. هنوزم به سنسی نگفتم که اجازه بده قبل از تموم کردن کلاس حرفامو بزنم. مُرَددم که برم یا نه که سنسی خودشون تیر خلاص رو می‌زنن:«توی رختکن یکم حرکات کششی و اینا انجام بدین و خودتونو سرد کنین.» نگاه کوتاهی به ساعت می‌ندازم... آره... وقت نیس... حتی برای سرد کردن... پس کی اهمیت به حرفای چرت من می‌ده... 
***
لباس پوشیده جلوی میز خانوم افتخاری ایستادم و به سالن نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم تک تک جزئیاتش تو ذهنم بمونه. تکواندوکارها یه جوری به چهره پر حسرت من نگاه می‌کنن که انگار دارم حسرت ورزش اونا رو می‌خورم!! از پله ها بالا می‌رم. سنسی پایین توی سالن ایستادن. می‌رم جلو تا حداقل از ایشون خداحافظی کنم:«سنسی...» سنسی بهم نگاه می‌کنن. دلم می‌ریزه... چی باید بگم؟! آها...«خُ... دا... حا... فظ...؟» 
+این چه طرزشه نگار!! خ-دا-حا-فظ؟ اونم با لحن سوالی؟!
-تو رو خدا یه دیقه خفه شو ببینم نگار!! 
سنسی قیافه عجیب منو می‌بینن، یه قدم میان جلو:«پس یعنی دیگه نمیای؟ واقعا داری می‌ری؟» دارم نابود می‌شم... لب می‌زنم:«بله دیگه. سه... شنبه. می‌... رم.» 
اصلا نمی‌فهمم چطور از سالن می‌زنم بیرون. یه بار دیگه به پرده و تابلو نگاه می‌کنم(باشگاه سپاهان) 
کلمات دوباره بیهوده توی ذهنم تکرار می‌شن:«... و خداحافظی کنم. خب... راستش این چند سالی که در کنارتون تمرین کردم، خیلی چیزا یاد گرفتم، خیلی بهم خوش گذشت...» 
***
توی ماشین می‌شینم و هندزفری‌ها رو می‌چپونم توی گوشم و سرمو از پنجره می‌برم بیرون. حتی با وجود صدای آهنگ، صدای درونم ساکت نمی‌شه:«خاک تو سرت! حتی از مینو و بچه‌های کاتا تیمی هم یه خداحافظی خشک و خالی نکردی. بابا تو دیگه کی هستی!» 
-خودت دیگه اوضاع رو دیدی! خیلی قاراشمیش شد همه چی یهو! عیبی نداره... بیا به چیزای خوب فکر کنیم... من کلی توانایی دیگه بجای این بدبختی دارم... 
+چه فایده؟! نویسنده کتاب باشی یا نباشی؛ توی تیزهوشان درس خونده باشی یا نباشی؛ توی دبیرستان چهار پنج تا مقاله بین‌المللی بیوتک داشته باشی یا نداشته باشی یا یا یا... همه اینا به هیچ دردی نمی‌خوره وقتی نمی‌تونی یه خداحافظی بلند از دوستات بکنی.
سعی می‌کنم توی ماشین جلوی بقیه گوشامو نکشم یا بهشون ضربه نزنم. زندگی روی طیف اوتیسم و با سندروم آسپرگر؛ بعضی وقتا واقعا اذیتم می‌کنه. 
***
از مامان هستی تشکر می‌کنم و از ماشین می‌پرم بیرون. تصمیم گرفتم توی خیابون راه برم و فکر کنم. عصبانیم. از دست خودم. از دست سندرومم. از دست صدای درونم. از همه چی. اما نمی‌تونم بروزش بدم. دقیقا مثل وقتی که زیر یه عالمه تمرین و ورزش وحشتناک سنگینم؛ افراد اطرافم قیافه‌هاشون از فشار مچاله شده؛ اما من مثل یه پوکرم! حتی دهنمو باز نمی‌کنم که باهاش بیشتر نفس بگیرم. نه این که من فشاری حس نکنم یا خسته نشم... فقط نمی‌تونم بروزش بدم. کلا تو بروز احساسات مشکل دارم... 
کلمات صدای درونم توی مغزم تکرار می‌شه:«همه اینا هیچ فایده‌ای نداره وقتی نمی‌تونی حتی یه خداحافظی بلند از دوستات بکنی... نویسنده کتاب باشی یا نباشی... نویسنده کتاب... نویسنده... نوشتن... آره!! خودشه! راهکار همینه! 
قدم تند می‌کنم. تموم دو کیلومتر و ششصد متر راه تا خونه مامان‌بزرگم رو، توی بخشای تاریک‌تر خیابون بوعلی راه می‌رم و بهش فکر می‌کنم. 
اهنگ می‌ذارم:
saying goodbye is a death by thousand cuts, flashbacks waking me up... 
و به این فکر می‌کنم که؛ چطور می‌شه یه پیغام خداحافظی نوشت؟! 
***
هم‌باشگاهی‌های گرامی... 
نه بابا خیلی رسمیه! 
دوستای عزیزم... 
خودت می‌دونی همشون دوست و عزیزت نیستن پس رک و رو راست باش! 
هم‌باشگاهی‌های... 
اه اصلا ولش کن! 
سلام. 
خب می‌دونین که زیاد اها حرف زدن نیستم، خصوصا جلوی جمع. اما خیلی تمرین کردم، خیلی تمرین کردم؛ چون می‌دونستم این دفعه دیگه خیلی مهمه. راستش من تازه کنکور دادم و چون رشته مورد علاقمو اصفهان نداشت، یه دانشگاه راه دور زدم و قبول شدم. پس از اصفهان باید به زودی برم. پس فکر کردم که باید قبلش یه حرفایی رو بهتون بزنم و خداحافظی کنم. خب... راستش این چند سالی که در کنارتون تمرین کردم، خیلی چیزا یاد گرفتم، خیلی بهم خوش گذشت، خیلی پیشرفت کردم-تو خیلی چیزها نه فقط کاراته. واسه همین فکر می‌کنم که باید ازتون تشکر کنم. ممنونم که گذاشتین کنارتون تمرین کنم. ممنونم که باهام خوب بودین و کنار اومدین. باید یه چیز دیگه هم ازتون بخوام. اگه طی این سال‌ها، اذیتی کردم، کاری کردم که ناراحتتون کرده، غیبتتونو کردم یا کلا چیزی از طرف من صورت گرفته که باعث رنجشتون شده، ازتون می‌خوام که منو حلال کنین و ببخشین. 
البته این متن الان دیگه زیاد کارآمد نیست چون نه من جلوتون ایستادم و نه حتی درحال حرف زدنم! اما در هر صورت با خودم گفتم حیفه این همه تمرین بیهوده باشه! 
در پایان، با تموم زبان‌هایی که کامل یا تیکه پاره(!) بلدم، به خدا می‌سپرمتون؛ 
خدانگهدار. 
بدرود. 
فی امان الله. 
مع السلامه. 
Goodbye. 
farewell. 
さよなら. 
じゃあね. 
??????
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.