دم در آماده برای فرار ایستادم. احساس سبکی و سنگینی رو با هم دارم. اون با صدای بلند میگه:«دستتون درد نکنه. ببخشید دیگه ما باید این جلسه رو زودتر ترک کنیم چون محدودیت زمانی داریم. خدانگهدار.» دهنم رو باز میکنم و یه (خدافظ) خشک و خالی که حتی صداش رو خودمم نمیشنوم ازش میندازم بیرون. برای این که خیلی ضایع نباشه دستم رو درحد ده سانت بالا میارم و از اتاق بیرون میزنم.
گوشام سوت میکشن. آخه امروز توی جلسه کتابخوانی رسما بحث و دعوا بود. اون میگه که فقط داشتن با ولووم یکم بالا حرف میزدن اما من هنوز معتقدم که داشتن داد میزدن! به طرز وحشتناکی بدون نوبت و درهم حرف میزدن و وقتی یه نفر میخواست ساکتشون کنه به صورت ناگهانی میزد روی میز و باعث میشد بپرم بالا. اونقدر اوضاع وحشتناک بود که مجبور شدم برم بیرون تا بحثشون تموم بشه.
خیلی حرفها داشتم که بزنم. تو این زمینه دانش و اطلاعاتی داشتم و حرفی برای گفتن بود. اما نتونستم. خیلی زور زدم اما تهش یاد اون نگاههای سنگینی میافتادم که وقتی درباره موضوعات مورد علاقم حرف میزدم یا کلا سعی میکردم چیزی بگم روم میافتادن و باعث میشدن از استرس اونقدر ناخونم رو بکشم روی پشت دستم که زخمی بشه.
توی راهرو جلو میرم، سرم پایینه و به الگوی موزاییکها توجه میکنم؛ مثل همیشه. دم در کتابخونه، چند نفری ایستادن که وقتی سرم رو بالا میارم و میبینمشون خشکم میزنه! یکیشون آشناست... وای... حالا چی کار کنم؟! انتظارشو نداشتم! حرفی آماده ندارم بزنم...
آشناعه منو میبینه و دستشو میاره بالا:«سلام نگار چطوری؟!» چارهای ندارم، باهاش دست میدم. شانس آوردم بغل نخواست! وااای سررردههه...حس بدی داارهه...یکم لجزهه... حدس میزنم قیافم وقتی دستاشو لمس کردم یه جوری شده که نباید میشده چون بهم گفت:«چی شد؟!» به زمین نگاه میکنم:«هیچی... س-سرد بود!» اون جلو میره و بلند سلام و احوال پرسی میکنه. بحث گرم میشه و به دانشگاه میکشه. من...؟ من یه گوشه ایستادم و دست راستمو تکون تکون میدم. این از اون حرکاتیه که اون بهم میگه جلوی بقیه تکرارشون نکنم چون عجیب میشم. البته خودم ازش خواستم. بالاخره باید ماسکم رو روی صورتم محکم کنم. همیشه بهم میگه دستمو تکون ندم، پامو تکون ندم، با قاب گوشیم بازی نکنم، لباسا و انگشتامو چنگ نزنم و رو هم نکشم... حقیقتا سخته ولی خدا شاهده سعیم رو میکنم...
آشنا، رو بهم میکنه، احتمالا توقع داره توی چشماش نگاه کنم و لبخند بزنم. اما حقیقتا از نظر روحی دیگه کشش ندارم نقش بازی کنم... دستم هنوز حس آزاردهنده دست سردش رو داره. همون طوری به زمین نگاه میکنم؛ میگه:«دانشگاه میری؟» با صدای ضعیفی میگم:«بله... بیوتکنولوژی دانشگاه کاشان میخونم چون رشتش رو دوست دارم.» مطمئنم نفهمیده چی گفتم پس فرار میکنم! تف به من و روابط اجتماعی درخشانم!
توی خیابون جلو میریم. عذاب الهیه! نور، صدا، موزاییکهای بینظم پیاده روی شلوغ... اون بدون هیچ مشکلی حرف میزنه و حرف میزنه. واقعا انرژیش رو ندارم جوابش رو بدم. تموم انرژیم رو وقتی سعی میکردم توی جلسه کتابخوانی قیافهم رو مثل بقیه ناراحت بکنم چون داستان به جاهای غمانگیز و حساس رسیده بود صرف کردم! هرچند، چیزهایی دارم بهش بگم. اما این کلمات رو هم، مثل تموم کلماتی که سر جلسه قورت دادم؛ قورت میدم.
حرف میزنه و حرف میزنه. نه این که بدم بیاد یا ناراحت بشم که حرف میزنه... اما ناراحتم از این که جز تکون دادن سرم و درآوردن صداهایی مثل:«اوم. اوه. عه.» کاری دیگهای ازم بر نمیاد. تف بر من و روابط اجتماعی درخشانم!
حقیقتا کلماتم دارن خفهم میکنن. صداها و موزاییکا و آدما هم که جای خود... داریم به جایی که معمولا از اونجا راهمون رو از هم جدا میکنیم، نزدیک میشیم. تصمیم گرفتم بهش یه جمله بگم فقط:«آخرش این کلمات منو خفه میکنن!» بالاخره زشته اون اون همه حرف زد و من هیچی نگفتم. حس میکنم رفتارم باهاش به عنوان تنها رفیقم اصلا مناسب نیست...
میایستیم. خب... الان باید بگمش... انگار اونم منتظره... واسه همینه داره بازم حرف میزنه و حرف میزنه تا به من فرصت بده... نگار... دهان بگشا دختر! دهان بگشاااا!
«میدونم خیلی وراجی میکنم...» محکم سرمو تکون میدم که بهش بفهمونم این طور نیست...«خدافظ.» بیا! فرصتم تموم شد... کلمات جملهی:«آخرش این کلمات منو خفه میکنن.» رفتن که با همکاری بقیه کلمات منو خفه کنن. تف بر من و روابط اجتماعی درخشانم!
سریع هندزفری میزنم بلکه حواسم روی ریتم منظم آهنگ متمرکز بشه و اینقدر این صداها اذیت نکنن! یادم میوفته که حتی جواب خداحافظیش رو هم ندادم! گوشیم رو در میارم و بهش پیام میدم:«آخرش این کلمات منو خفه میکنن.» «خداحافظ!»
به میله ایستگاه اتوبوس تکیه دادم و به چراغهای چشمکزن خیره موندم و سعی میکنم الگوش رو حدس بزنم. NF، توی آهنگ paralyzed توی گوشم میخونه:
I'm paralyzed
I'm scared to live but I'm scared to die...
تف بر من و روابط اجتماعی درخشانم!