همان پروانه‌ی توی ظرف مربا... : دور تکرار...

نویسنده: NegarMojiri

نمی‌دونم کی، کِی و چطوری؛ اتفاقات بد زندگی من رو گذاشته روی دور تکرار.

نمی‌دونم کی، کِی و چطوری؛ دست برده روی درجه مشکلات من و تا جایی می‌شده


زیادش کرده.

نمی‌دونم کی، کِی و چطوری؛ تنظیمات مسکینگ من رو به هم ریخته.

فقط می‌دونم که حسابی خراب خرابم کرده...

ته راهرویی که از قفسه‌های پر از کتاب ساخته شده نشستم. کتاب کمیک‌مانند طنزی توی دستمه که سر هر صفحه‌ش کلی صبر می‌کنم که ذهن جزئی‌نگرم از جزئیات به کلیات برسه و مفهوم رو بفهمه و بعدش هم بره سر تجزیه تحلیل نکته طنزش. البته که حالم خوب نیست... سرم داره منفجر می‌شه. البته نه بمبی توش کار گذاشتن و نه دردی داره. داره از شدت افکار و تکرار خاطرات مربوط به چند لحظه پیش منفجر می‌شه... 

نمی‌تونم روی کتاب تمرکز کافی کنم. سرم رو بالا میارم:«نگار دو دقیقه به من گوش کن ببینم حرف حسابت چیه؟!» اما زود پشیمون می‌شم. حتی حرف زدن با خودم هم این بار کارساز نیست. به کتاب‌ها نگاه می‌کنم... فکر کنم مخاطبای خوبی باشن... امتحانش که ضرری نداره.

-هر کدوم از شما، داخلتون یه دنیا و داستانی دارین. خب... این وجه تشابه ماست! چون منم یه داستان پیچیده و یه دنیای متفاوت با دنیای بقیه دارم... هرچند که اونقدر این داستان گنگ و پیچیدست که خود منم دیگه دارم توش گم می‌شم و نمی‌فهممش!

خوبه! بدکی نیست...

- خنده‌دار نیست؟؟ من امثال شماها رو می‌نویسم... دنیاها و داستان‌های مختلفی خلق می‌کنم اما... اما حتی از پس نوشتن و کنترل داستان زندگی خودم هم بر نمیام...

آره... شاید دارم دیوونه می‌شم که با کتابا حرف می‌زنم. اونم درحالی که دوستم نیم ساعت تموم جلوم ایستاد و التماسم کرد باهاش حرف بزنم ولی نتونستم. نتونستم و فقط مثل یه جوجه گنجیشک ترسیده؛ لرزیدم و لرزیدم. اما این کتابا انگار... انگار حرفمو بهتر می‌فهمن می‌دونی...

-بخدا نمی‌دونم چی شد. فکر می‌کردم امروز خیلی خوبم. حتی پام تیک نمی‌زد. پوست دستمو تیکه تیکه نکردم. وقتی نوبت بلند خوندن از روی کتاب بهم نزدیک شد قلبم از جاش کنده نشد... یعنی شد ولی خیلی کمتر از قبل. نور زیاد... بود آره... می‌دونین، چند وقته که حساسیتم به نور خیلی خیلی زیادتر شده. اما خب با دستام به طور حرفه‌ای نقاب می‌ساختم طوری که کسی تعجب نکنه! تا این که نوبت خوندن شعر و متن آجیلی توی تایم استراحت بین دوتا کتاب شد. من هیچ وقت چیزی نمی‌گم-البته جز بخش خوندن کتاب که مجبورم-حتی وقتی با سایه که کنارم نشسته کاری داشته باشم تایپش می‌کنم و می‌دم بخونه! حقیقتا رفاقت ما عجیب غریبه ولی باحاله... بگذریم... چی داشتم می‌گفتم؟! آها! این که حرفی نمی‌زنم. این حرف نزدنم به این خاطر نیست که حرفی نداشته باشم‌ها... خیلی هم دارم! توی بحث‌هایی که می‌شه حسابی نظر دارم که بدم. اما حتی نمی‌دونم چطور باید جمله‌بندیش کنم و تا میام آماده بشم بحث تموم شده! برای بخش آجیلی-ای خدا هر موقع می‌گمش مزه آجیل میاد توی دهنم!- هم، چند هفته‌ای می‌شه که یه آهنگ خیلی خیلی قشنگ مرتبط با بحث کتاب دوم پیدا کردم و دانلودش کردم. فکر کن! آهنگ فارسی دانلود کردم! فقط برای این که اینجا پخش کنم... اما نمی‌تونم چیزی بگم و ازشون بخوام بهش گوش کنن. از جلسه دوم به بعد هم که اعضا فهمیدن نویسنده هستم و ازم خواستن کتاب‌هام رو بیارم؛ مدام این کتاب‌های لعنتی رو می‌چپونم توی کیفم و میارمشون، و بدون این که حتی درشون بیارم می‌برمشون خونه. خیلی باحاله نه؟ damn!

خلاصه که شروع کردن به خوندن شعر و متن‌های مختلف و آجیلیشون. اولین شعر، یه شعر بچگونه به نام پاییز خانوم بود. وقتی شعر تموم شد، خواننده، کتاب رو گرفت سمتم! «خانوم مجیری شما که صداتون خوبه و به این جور چیزها می‌خوره یکی از این شعرارو انتخاب کنین برامون بخونین!»

ای داده!

من؟!

قبل از این که سیل فکر‌هایی مثل (خاک تو سرم حالا چه غلطی بکنم؟) یا (کاش اون کتاب لعنتی رو از قصد با صدای زشت و کلفت می‌خوندم!) مغزمو بشورن و با خودشون ببرن، متوجه شدم بقیه اعضا هم دارن تایید می‌کنن. البته یادم نمیاد چی داشتن می‌گفتن... فکر کنم داشتن صدای منو با چندتا گوینده مقایسه می‌کردن! بعد از گذاشتن یه کتاب روی دست من(!) رفتن سراغ بقیه آجیلی‌ها تا به موقعش به حساب منم برسن!

گوشی سایه سر خورد سمتم:«خوبی؟ می‌خوای بری بیرون؟» این که چجوری می‌فهمه خوب نیستم رو نمی‌دونم اما این رو می‌دونم که واقعا قدردان این قدرت ماوراییش هستم! باورتون نمی‌شه چی کار کردم! سر تکون دادم که یعنی نه و نیازی نیست! نمی‌دونم چرا فکر کردم نیازی نیست. نمی‌دونم چرا فکر کردم از پسش برمیام! حالا که دارم فکر می‌کنم؛ اگه همون موقع از اتاق زده بودم بیرون و چند بار اون شعر بچگونه (مورچه) رو بلند خونده بودم و برمی‌گشتم شاید استرسم کمتر می‌شد و این اتفاق نمی‌افتاد... اما حالا که دیگه گذشته...

خلاصه که یه نگاه اجمالی انداختم روی شعرها و تندتند خوندمشون. همون طور که گفتم، شعر مورچه رو انتخاب کردم و چندین بار از روش خوندم. با خودم فکر کردم شاید بهتر باشه یه توضیح کوتاه هم قبل از خوندنم بدم! واقعا سطح اعتمادبه‌نفسم توی اون لحظه خیلی زیادی بالا رفته بود! با خودم گفتم خب می‌گم که این شعر از زبان یه بچه‌ست؛ پس منم صدام رو بچگونه می‌کنم! کاری نداره که! آآآآآره من می‌توااااانم!

نوبت به من رسید.

خب خب!

الان می‌خونم بفهمین من لال نیستم و کارهای دیگه‌ای هم بلدم!

نوبت منه که حرف بزنم!

تف به این افکار مثبت‌انگارانه! نه؟ ببینم بین شما از این کتابای روانشناسی زرد و انرژی مثبت که نیست؟ اصلا دلم نمی‌خواد یکی از کتاب‌های کتابخونه رو جر وا جر کنم!! خلاصه. کتاب رو باز روی پام گذاشتم. یه لحظه سرم رو آوردم بالا که مینی‌-سخنرانیم رو بکنم و شروع کنم که... ای کاش این کار رو نمی‌کردم. با یه عالمه جفت چشم روبرو شدم که بهم خیره شده بودن. بدترینش مال سایه بود. به سمتم چرخیده بود و بهم نگاه می‌کرد! چرا این کار رو می‌کرد؟ معنی نگاهش چی بود؟؟ نمی‌دونم! تو خوندن ذهن آدم‌ها از طریقه نگاهشون واقعا ضعیفم...

چشمه آبگرم استرسی که توی شکمم دارم و تا اون لحظه به طرز معجزه‌آسایی خاموش مونده بود شروع به قل‌قل کردن کرد. اما هنوز کنترل داشتم. نمی‌دونم لبخند زدم یا نه ولی اینو می‌دونم که با بیشترین سرعت ممکن و کمترین صدایی که حنجرم می‌تونه تولید کنه گفتم:«خب... این... این شعر از زبون یه پسربچه‌س پس منم با...»

با چی؟

با صدای بچگونه؟

شوخی می‌کنی نگار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سرعتم رو بالاتر بردم:«پس با صدای ب... ب... بچگونه می‌خونم!» خب مگه چیه؟! تا همین چند ثانیه پیشش، چند نفر داشتن با لحن زورخونه‌ای از روی شعرای کتاب می‌خوندن... به کتاب نگاه کردم. الان شروع می‌کنم الان شروع می‌کنم... یکی از اون سمت اتاق گفت:«چی؟! چی گفت؟!» چی چی‌های بلندتری از سرتاسر اتاق بلند شد. یکی هم اون وسط دکمه‌ی ویبره منو فشار داد و رفتم رو حالت ویبره. گوشه کاغذ اون کتاب بیچاره رو مچاله کردم.

نمی‌دونم چطور ولی اتاق ساکت شد و یه دسته آدم منتظر شدن من اون شعر مسخره رو بخونم! اونم با صدای بلند. دهنمو باز کردم...

نه! نمی‌تونم!

بله! بدترین وقت رو برای تسلیم شدن پیدا کردم. دوباره سعی کردم:«ت...ت...»

نه!

واقعا نمی‌تونم!

این بار این کلمات رو با صدای بلند گفتم. اما به جای این که از لحن عاجز استفاده کنم، از اون خنده مصنوعی که عادتم شده و ازش متنفرم استفاده کردم. آرررره! عالی شد! مغزم رسما قاطی کرده بود! حالا از اون طرف سایه کاملا چرخیده بود سمتم و مدام آروم می‌گفت:«می‌خوای بری بیرون؟» چند نفر دیگه هم داشتن یه چیزهایی می‌گفتن که مربوط به من می‌شد... اما اونقدر صدای قلبم توی سرم بلند شده بود که دیگه اون‌ها رو نمی‌فهمیدم. چشمام رو بستم.

نه نه نه نه نه!

آرووووم بااااش!

ابدا دلم نمی‌خواست مثل اون شب توی ماشین جیغ و داد راه بندازم و خودمو جلوی اون همه غریبه کتک بزنم! پس بلند شدم و با پاهایی که تصمیم گرفته بودن بندری برقصن به زور خودمو از اتاق انداختم بیرون. چادرمو انداختم روی صورتم و رفتم جلو. خوشبختانه این بار دیگه یه آدم آشنا اون جا نبود که بخواد بهم بگه عجیب یا مدام بپرسه چته. البته که این کمکی به حالم نکرد. چرخیدم و از در کتابخونه رفتم بیرون. اینم فایده نداشت! یه لحظه به ذهنم اومد که برم خودمو توی خیابونا گم و گور کنم یا این که... یا فکرهای شوم‌تر دیگه... مثلا... نمی‌دونم چرا ولی یه فکر کاملا جدی اومده بود توی سرم که برم خودمو بندازم جلوی یه ماشین خلاص بشم!!

حالا نمی‌دونم چه معجزه‌ای رخ داد که من به فاصله پایین اومدن از پله‌ها از اون جنون آنی در اومدم و به نشستن کنار دوتا سطل زباله خالی زرد زیر پله‌ها راضی شدم. توی خودم جمع شدم و سرمو روی زانوهای چسبیده به سینم گذاشتم.

چرا نمی‌تونم گریه کنم؟

چرا آروم نمی‌شم؟

چی شد این طوری شد؟

من نباید الان این طوری باشم!

نگار چه بلایی سر خودت آوردی:|

«نگار؟ نگار!» این صدا صدای ذهنم نبود! سایه؟

«خدایا چطوری باید بهت کمک کنم؟» سایه!

حرف‌هاش رو می‌شنیدم؛ اما نمی‌فهمیدم! چندتایی سوالم بین حرفاش بود اما من نه یادم میاد  چی بود و نه حتی می‌فهمیدم چی می‌پرسه که الان بخوام یادم بیاد!

نمی‌دونم چی شد. این جور مواقع انگار دیگه توی این دنیا نیستم! بلند شدم و انگار که سایه اصلا اونجا نباشه شروع کردم به راه رفتن. بعد هم یادمه که رفتیم بالا و خانوم روانشناسه که یکی از اعضای انجمن کتابخوانی و یکی از دلایل استرس گرفتن منه(!) اومد و یه چیزهایی گفت. فکر کنم می‌خواست کمک کنه بنده خدا ولی فقط داشت با حضورش عذابم می‌داد!

یادم نمیاد! واقعا نمی‌دونم! فقط یه صحنه‌هایی از سایه که روبروم ایستاده بود و التماس می‌کرد حرف بزنم و داشت دنبال راه‌حل می‌گشت که بهم کمک کنه یادمه. یادمه که حرف‌های آقای خامکی رو به صورت ناخودآگاه براش تکرار کردم! این که ما جنایتکاریم. باید با مشت بزنن توی صورتمون و داریم به نوروتیپیکالا ظلم می‌کنیم و حقمونه که زجر بکشیم. خودم با این حرف‌ها مخالفت کرده بودم اما حالا می‌فهمم چقدر درستن... همین سایه. به اندازه کافی مشکل داره که دلش نخواد نگران دوست اوتیستیک اورهِلم شدش باشه. من دارم بهش ظلم می‌کنم. جلسه‌ی کتابخوانی به خاطر من به هم ریخته و سایه می‌گفت به جون آقای دهقانی افتادن و اونو مقصر می‌دونن! من نمی‌دونم مگه اون چی کار کرده آخه؟؟ مقصر منم! ظالم منم!جنایتکار منم! کسی که باید سرزنش بشه که چرا همش اون روانشناس بیچاره رو می‌کشه بیرون و حتی به صورتش نگاه نمی‌کنه و هر موقع می‌خواد برای محبت دستش رو بذاره روی شونه یا کمرش فرار می‌کنه منم منم منم منم منم منم منم منم منم منم منم منم...

خلاصه که سایه رفت که به داداشش که adhdعه برسه قبل این که خونه رو به آتیش بکشه. منم با ملودی‌های من درآوردیم با خودم حرف می‌زدم تا جایی که بالاخره به اون روانشناس که برای بار چندم اومده بود بیرون با کلی من من گفتم که من خجالت می‌کشم و حاضر نیستم برگردم به اون اتاق و نیازی نیست بیاد بیرون پیشم. البته نمی‌دونم چقدر مسخره این جملات رو گفتم!

و حالا هم اینجام و دارم برای شما کتاب‌ها سخنرانی می‌کنم. فکر کنم کم‌کم دارم به این دنیا برمی‌گردم! بهتره برم دیگه وسایلم رو بردارم و برم.

بلند می‌شم و کتاب رو که نمی‌دونم از کجا برش داشتم رو می‌ذارم روی میز کتابدار و می‌خوام اونجا رو ترک کنم که کتابدار می‌گه:«اگه دارین می‌رین پایین لطفا به انجمن کتابخوانی نامیرا بگین که وقتشون تمومه و باید برن.» سر تکون می‌دم و آروم آروم از پله‌ها می‌رم پایین.

دارم با خودم فکر می‌کنم که چی بگم و چطور باهاشون روبرو بشم. البته سعی می‌کنم که دچار اون اعتماد به نفس خرکی نشم. چند بار با خودم تمرین می‌کنم که چطور بهشون قضیه رو بگم که ضایع نباشه... البته این اولین باری نیست که به این مساله فکر می‌کنم. از همون باری که دستمو توی جلسه تیکه پاره کردم یا به خاطر نور زیاد حالم بد شد داشتم براش برنامه می‌ریختم. از همون موقعی که دیگران نگاه‌های عجیبی که معنیشون رو نمی‌فهمیدم رو روم می‌نداختن، بهش فکر می‌کردم و کلماتمو با خودم تمرین می‌کردم...

جلوی در ایستادم و طبق معمول نمی‌تونم وارد بشم. صدای بحث بلنده. احتمالا برای کتابه. سعی می‌کنم بهتر گوش بدم... بحث سر... سر استرسه! ای بابا! بحث سر منه!!

واقعا الان چطوری برم داخل؟! چرا همیشه اوضاع به جای راحت‌تر شدن سخت‌تر می‌شه؟ مدام دستمو میارم بالا که در بزنم و دوباره میارم پایین. ای بابا دوباره دارن به آقای دهقانی می‌توپن! مگه چی کار کرده؟ دلم می‌خواد برم تو و بگم بابا تقصیر خودمه اینقدر خودتونو اذیت نکنین!

در باز می‌شه و من با دوتا دست بالای سرم، چشمای گشاد و لبخند مصنوعیم جلوی آقای دهقانی که در رو باز کرده بود و بقیه اعضا ظاهر می‌شم! چندتا(عه!)، (عزیزم!) و کلمات سوپرایزانه و دلسوزانه‌ای از این قبیل تحویلم می‌دن. وارد می‌شم:«کتابدار گفتن وقتتون تمومه.» چه عجب نمردم سر گفتن این جمله! خب حالا موقع اینه که اون لامصب رو بگم! یکی می‌گه:«پس اومدی بیرونمون کنی؟» نه! نیومدم! فقط پیغام آوردم... البته این حرف‌ها رو نمی‌زنم!

عه! اتاق داره به هم می‌ریزه. همه دارن با هم حرف می‌زنن و از جاشون بلند می‌شن. همش دهنمو مثل ماهی از آب افتاده بیرون باز می‌کنم اما صدایی ازش خارج نمی‌شه. خانوم روانشناسه میاد و دوباره سعی می‌کنه مهربونانه(!) لمسم کنه که می‌چسبم به دیوار و خصمانه و از روی زور لبخند می‌زنم. ای خداااا! مثل این که بازم قسمت نیست بگم... می‌رم سمت کاپشنم و کیفم.

دارم به تابلو وایتبرد کثیف و ماژیک‌های قرمز و آبی پایینش نگاه می‌کنم...آآآمممم... فکر خوبیه!!!

تابلو رو پاک کردم و کاملا لباس پوشیده و آماده فرارم. بدون توجه به دیگران؛ می‌رم سمت تابلو و این جمله رو روش می‌نویسم:

من عجیب، خجالتی، دیوونه یا استرسی نیستم

من سندروم آسپرگر(اوتیسم خفیف) دارم.

یه خداحافظ کوچیک تقدیمشون می‌کنم و

فرار می‌کنم:))))

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.