همان پروانه‌ی توی ظرف مربا... : انفجاری از جنس کلمات

نویسنده: NegarMojiri

هفته سومی بود که تلاش می‌کردم. نه فقط به این خاطر که روانشناسم بهم دستور داده بود... نه. خودمم خسته بودم. از سنگینی و هیاهو و اشتیاق کلمات توی ذهنم خسته بودم. از سنگینی کتاب‌های دوقلوهای ناتنی و سمفونی فراموشی توی کیفم که از جلسه دوم که حضار متوجه نویسنده بودنم شدن و ازم خواستن کتابام رو بیارم، با خودم می‌آوردم خسته بودم. از سنگینی این سکوت مزخرف خسته بودم. نه این که سکوت رو دوست نداشته باشم یا ترجیحش ندم به حرف زدن اما... اما خب... خب از وقتی که به اعضای جلسه‌ی کتابخوانی گفتم که سندروم آسپرگر دارم می‌تونم بفهمم که رفتارشون باهام تغییر کرده. دیگه حتی برای حرف زدن باهام تلاش هم نمی‌کنن. توی خوندن نگاه‌ها خوب نیستم اما حس بدی از نگاه و صداشون می‌گیرم...یه چیزی شبیه دلسوزی یا یه همچین چیزی. از حرف زدن باهام اجتناب می‌کنن و هر موقع بخوان حرف بزنن ساده حرف می‌زنن و زود تمومش می‌کنن. انگار که من حرفشون رو نمی‌فهمم اگه مثل آدم‌های عادی باهام حرف بزنن! خلاصه که انگار کاملا نامرئی شده‌م.
بین خوندن دو کتاب؛ یک نوع زنگ تفریح هست که اعضا، شعرها یا متن‌های متفرقه رو تحت عنوان «آجیلی» می‌خونن. من اونقدر آجیلی آورده بودم و از ترس و استرس نخونده بودم که می‌تونستم باهاشون خار و بار فروشی بزنم!! نمی‌دونم شوخی جمله قبل رو چندبار تا الان برای این و اون تکرار کردم! زیاد توی شوخی کردن خوب نیستم و وقتی موفق می‌شم از خودم یه شوخی بسازم ذوق می‌کنم و همش می‌گمش!
سومین چیزی که برای گفتن آماده داشتم و براش برنامه‌ریزی کرده بودم؛ سوالات مربوط به اخترفیزیکی بود که می‌خواستم از آقای کریمی که معلم نجوم بود بپرسم. البته... روانشناسم می‌گه نباید برای هر کلمه‌ای و جمله‌ای که می‌گم تمرین و برنامه‌ریزی کنم اما خب... سخته اون طوری! نمی‌دونم اگه بفهمه که از یک هفته قبل از جلسات تراپی حرف‌هایی که باید بزنم و سوالات و جوابای احتمالی رو تمرین می‌کنم، چندبار می‌نویسمشون و برای جلسه آماده می‌شم بهم چی می‌گه!
اوضاع راستش چندان خوب نبود. به قولی یکم هوا پس بود! من از تغییر متنفرم. چون ذهن نامنعطفم خیلی سخت بهش عادت می‌کنه. دوست دارم همه چیز روتین و قابل پیش‌بینی باشه... اما جلسه اون روز غنی‌شده از تغییرات گوناگون بود! محل برگزاری جلسات، به مکان جدیدی انتقال پیدا کرده بود. صندلی‌ها خیلی به هم نزدیک‌تر بودن و خبری هم از میز وسط اتاق که دورش می‌نشستیم نبود. از طرف دیگه؛ نور به‌شدت زیاد بود. سر و صدا حتی از نور هم بیشتر بود و اکوی عجیبی هم از هر صدایی که تولید می‌شد توی اتاق می‌پیچید. پروسه شکنجه حسی من؛ با ورود یه دختر با یه فنجون قهوه توی دستش و خفه شدن من با بوی قهوه‌ش تکمیل شد. به‌عنوان اشانتیون هم؛ همین دخترخانوم طوری صندلیش رو روی زمین کشید و صدای وحشتناکی ازش تولید کرد که جلوی جمع ناخودآگاه محکم کوبیدم توی صورتم!
دلیل اون حجم از استرس رو نمی‌فهمیدم. بخش آجیلی شروع شده بود و باید دست می‌گرفتم تا بتونم نوبت خودمو مشخص کنم. اما اما... دست گرفتن یا حتی باز کردن لبام از هم که بمونه پیشکش! حتی نمی‌تونستم بهش فکر کنم! به محض این که فکر و تصور حرف زدن توی اون جمعی که همشون می‌دونستن اوتیستیکم و صدام رو جز موقع خوندن کتاب نشنیده بودن از ذهنم صرفا رد می‌شد از استرس پاهام فلج می‌شد و قلبم یه جوری می‌زد که فکر می‌کردم از توی قفسه سینه‌م به گوش‌هام نقل مکان کرده! 
هر آجیلی که شروع می‌شد با خودم می‌گفتم:«نگار نگار! بعدی تویی‌ها! بااااید دست بگیری!آررره تو می‌تونی!» و وقتی اون آجیلی به‌پایان می‌رسید و همه دست می‌زدن نفسم بند می‌اومد و صدام تو گلوم گیر می‌کرد. اونقدر این پروسه تکرار شد و تکرار شد که خانوم غلامی اعلام کرد که وقت کتاب دوم رسیده... بازم شکست خوردم. گوشی‌م رو برداشتم که این شکست مفتضحانه و دلایلش رو به درمانگرم اعلام کنم. 

جلسه به اتمام رسید. بلند شدم. دلم نمی‌خواست برم. انگار که ماموریتم رو به اتمام نرسونده بودم و باید سرافکنده به سنگر برمی‌گشتم. نقاشی که سر کتاب دوم کشیده بودم تا استرسم رو در غیاب دوستم کنترل کنم رو به یکی از اعضا به درخواست خودش دادم. یه دختر بود که توی یه شیشه مربا گیر افتاده بود. آره درست حدس زدین؛ نمادی از خودم و بقیه افراد اسپی مثل من بود. هیچ‌وقت کلاس نقاشی نرفتم اما به لطف مغز مقلدم که خودم بهش می‌گم (mocking bird) نقاشیم بد نیست. برای همین اون خانومه خوشش اومد و گفت که بهش بدمش... 
همین طور که داشتم سعی می‌کردم با لبخند جملات:«خواهش می‌کنم. کاری نکردم که! نه بابا اونقدرهام خوب نیست. ممنون!» رو که داخل جعبه کلمات مغزم برای این موقعیت ذخیره شده بود رو به اون خانون می‌گفتم؛ عقب عقب رفتم. یه صدایی یه دفعه از پشت سرم گفت:«هی هی خانوم!» خشکم زد و آروم برگشتم و با همون چهره‌ی پوکرم به اون مرد که از قضا همون معلم نجوم بود و نزدیک بود بهش برخورد کنم نگاه کردم. 
خودشه!! 
نقشه شماره سه!! 
اما تا اومدم به این فکر کنم که چطور سر حرف رو باز کنم و سوالاتم رو بپرسم اون آقا هم از اونجا رفته بود. درحالی که به‌شدت توی ذوقم خورده بود به سمت خروجی به راه افتادم. اما به محض این که پام رو از ساختمون بیرون گذاشتم؛ دیدم اون آقا کنار بقیه ایستاده و داره حرف می‌زنه. 
تموم پله‌ها رو درحالی که نمی‌تونستم چشم‌هامو از روش بکنم پایین اومدم. داشت دیر می‌شد و ممکن بود از آخرین اتوبوس هم جا بمونم اما نمی‌تونستم برم. سوالاتم توی سرم می‌چرخیدن و می‌چرخیدن و تشنه‌ی جواب بودن. حتی دیگه ماموریت یا نشون دادن خودم به اعضا برام ابدا مهم نبود. فقط می‌خواستم سوالاتم رو بپرسم و چیز جدید درباره این موضوعی که به‌شدت بهش علاقه داشتم یاد بگیرم. همون طور پایین پله‌ها ایستاده بودم و به آقای کریمی(معلم نجوم) که بالا بود نگاه می‌کردم یه صدا توجهم رو جلب کرد:«خانوم مجیری خوبین؟!» یه نفر از همون بالا بود. بله‌ای گفتم و دوباره به آقای کریمی خیره شدم. اون خانومه چندتا سوال دیگه هم پرسید که با حواس‌پرتی و صدای خیلی کمی جواب دادم که به‌زور شنیده می‌شد. 
دقیقا قبل این که اون جمعیت نگاه‌های سوزنیشون رو از من بردارن یه اشاره کوچولو با دست به آقای کریمی کردم و... بله! بالاخره متوجه شد! گفت:«من؟!» خوشحال و شاد و خندان-تنها احساسی که هیچ مشکلی توی نشون دادنش ندارم!-سر تکون دادم و مسیر بالای پله‌ها رو درپیش گرفتم. دوباره پشت جمعیت متوقف شدم اما خداروشکر خود آقای کریمی حواسش بود و اومد جلو. 
گفتم:«سلام... شما معلم نجوم هستین؟!» جواب سوال رو می‌دونستم اما بهترین راهی بود که برای شروع به ذهنم رسید. صدام هنوز کم بود:«چندتا سوال داشتم می‌تونم بپرسم؟!» و جواب بله‌ی آقای کریمی همان و انفجار من همان! 
اگه تا اینجا صدای من رو یکنواخت، آروم و خجالتی تصور می‌کردین باید بگم که کاملا درست تصور می‌کردین اما؛ حالا ازتون می‌خوام که این قسمت، اون رو با تندترین، بلندترین و پرهیجان‌ترین حالت ممکن تصور کنین:
+خب ببینین! همون طور که می‌دونین طبق نظریه نسبیت و فضا زمان؛ فضا سه بعد و زمان بعد چهارم از جهانی رو تشکیل می‌دن که به‌دلیل مقدار چگالی جرم محاسبه شده تمامی اجرام جهان حالت تخت داره. هر جرمی این صفحه رو به‌دلیل جرمش تاحدی خم می‌کنه. سیاهچاله‌ها که از یه نقطه تکینگی به‌شدت چگال ساخته شدن فضا زمان رو با شیب بی‌نهایت خم می‌کنن. می‌خواستم بدونم اگه جهان تخته و تا بی‌نهایت ادامه داره؛ پس اگه کرم‌چاله و سپیدچاله‌ها واقعا وجود داشته باشن؛ نمی‌تونن این صفحه رو خم کنن که! پس از کجا سر در میارن؟! 
الان که دارم به اون لحظه فکر می‌کنم، حافظه تصویریم که به‌لطف اوتیسم تاحدی قویه چهره‌ی آقای کریمی رو بهم نشون می‌ده درحالی که تغییرات محسوسی به‌خاطر مواجهه با تغییرات محسوس من داخلش به‌وجود اومده! ابروهاش تاحدی بالا رفتن و دهنش یکم باز شده. انگار که شک داره این نگاری که جلوش ایستاده همونی باشه که چند دقیقه پیش پایین پله‌ها مثل گربه خیس شده ملتمسانه بهش اشاره می‌کرد!
یکم دیگه به همین منوال گذشت. من تندتند سوال می‌پرسیدم و گاها متوجه نمی‌شدم کی باید حرفم رو تموم کنم و اجازه حرف زدن به ایشون هم بدم! اما توی اون لحظه اصلا متوجه نبودم که نباید این‌طوری رفتار کنم... 
خداحافظ بی‌مقدمه و کوچولو و آرومی گفتم و دویدم سمت خیابون. احساس خوبی داشتم. از ذوق می‌دوئیدم. چون از یه طرف چیز جدید یاد گرفته بودم و از طرف دیگه تونسته بودم حرف بزنم و سوالام رو بپرسم. همون حسی رو داشتم که موقعی که تشخیص آسپرگر گرفتم داشتم. حس... حس آزادی... رهایی... حس این رو داشتم که یه تکه از پازل رو درست سر جاش گذاشتم. 
این احساس خوب متاسفانه زیاد دووم نداشت. به‌محض این که به ایستگاه اتوبوس رسیدم خاطرات چند لحظه پیشم به سرم هجوم آوردن و مثل سطل آب یخ آتیش خوشحالی درونم رو خاموش کردن. اولین چیزی که توی ذهنم پیچید صدای تند، بلند و پرهیجان خودم بود که داشتم پشت سر هم سوالاتم رو ردیف می‌کردم. دومین چیز؛ صدای روانشناسم بود که بهم می‌گفت:«نگااار آرووووم! چرا اینقدر تندتند و بلند بلند؟!» حتی ایشون هم متوجه شده بود که من وقتی بخوام درباره چیزهای مورد علاقم حرف بزنم تبدیل به یه ماشین وِروِرو می‌شم! 
چشم‌هامو بستم و به میله‌ی ایستگاه اتوبوس تکیه دادم. تصاویری از چهره‌ی آقای کریمی که سرشار از سیگنال‌های تعجب بود به ذهنم هجوم آورد. به این فکر کردم که چند نفر دیگه از حضار اونجا صدام رو شنیدن و قیافه‌شون همین‌طوری شده؟!! به این که چندبار آقای کریمی خواسته حرفی بزنه و من نفهمیدم باید نوبت حرف زدن رو بهش بدم! چرا اینقدر ارتباطات اجتماعی سختن آخه! همیشه باید یه گندی بالا بیارم... ارتباط نگیرم یه طور؛ بگیرم یه طور! 
خاطره اون روزی که توی باغ یک ساعت و نیم تمام با همین صدا و همین وضعیت برای بچه‌های فامیل درباره ایلومیناتی و مسائل شبیهش بحث کردم جلوی چشمام پلی‌بک شد. هنوز یادمه که چقدر فامیل بهم نگاه‌های عجیب کردن و بهم گفتن تو حرف نمی‌زنی اما اگه بزنی دیگه ول نمی‌کنی! یاد اون روزی افتادم که توی مهمونی، تموم مدت ساکت بودم و جیک نزدم تا جایی که شنیدم یه نفر گفت اوتیسم به دلیل واکسن و جیوه داخلش به وجود میاد. نتیجه این شد که به صورت انفجاری شروع به نقض و دلیل آوردن و توضیح اوتیسم کردم. مامانم روز بعدش حسابی سرزنشم کرد و گفت که نباید اینطوری بترکم! خاطرات از این قبیل که کم هم نبودن به ذهنم حمله‌ور شدن. 
نمی‌دونم چرا این طوری می‌شه. خیلی سعی می‌کنم این شکلی رفتار نکنم اما خب مشکل اینجاست که آدم باید متوجه بشه که داره اشتباه می‌کنه که جلوی خودشو بگیره. من وقتی در اون لحظه نمی‌فهمم رفتارم بد و اشتباهه چطوری باید خودمو اصلاح کنم؟! اصلا انگار توی اون لحظه هر چیزی که یاد گرفتم از ذهنم پرواز می‌کنه و مغزم پر می‌شه از کلماتی که مربوط به موضوع مورد علاقم باشن. 
مامانم بهم می‌گه منفجر می‌شی. 
واقعا همین طوره. 
فقط این انفجار نه آتیش داره و نه نور. 
اما تا دلتون بخواد صدا داره. 
تا حدی هم خرابی به بار میاره. مثلا دیدگاه دیگران نسبت به منو بیشتر از همه خراب می‌کنه! 
نمی‌دونم تا کی باید تلاش کنم که بقیه هم من رو بپذیرن... 
نمی‌دونم تا کی باید تلاش کنم که از شر سکوت سنگینم خلاص بشم.... 
نمی‌دونم تا کی باید تلاش کنم که از شر این انفجار از جنس کلمات خلاص بشم...

پ.ن: اگه جون سالم به در ببرم از این به بعد بیشتر داستان آپلود می‌کنم:) حتی شاید داستان این که چرا و از چی باید جون سالم به در ببرم رو نوشتم:)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.