همان پروانه‌ی توی ظرف مربا... : تاب می‌خورم... 

نویسنده: NegarMojiri

پاهامو روی زمین می‌کشم و تن سنگینم که به بیشترین حالت ممکن داره لباس‌ها رو روی خودش احساس می‌کنه رو جلو می‌برم. باورم نمی‌شه فقط یک هفته از اومدنم به دانشگاه و خوابگاه می‌گذره چون بیشتر شبیه اینه که یه سال گذشته باشه! احساس می‌کنم بازم لیوان مغزم پر شده از معجون کلمات و احساسات بیان‌نشدنی. باد می‌وزه و باعث می‌شه از شدت حس بدی که روی پوستم به وجود میاد بیشتر به جلو خم بشم.
صدای نسبتا گوش خراشی، گوشم رو می‌خراشه! سر می‌چرخونم و تاب قراضه و روغن‌لازمی رو می‌بینم که مثل بقیه‌ی تاب‌های همتای خودش که روبروی ساختمون‌های هر خوابگاهی هستن داره با باد تکون می‌خوره و صدا می‌ده. از وقتی یادم میاد عاشق تاب خوردن بودم. نمی‌دونم این حرکت یکنواخت به جلو و عقب چرا و چطور اینقدر حالمو خوب می‌کرد. فکر می‌کنم که الان واقعا به این حس خوب نیاز دارم؛ پس هدفونم رو روی گوشم می‌ذارم و می‌رم سمتش... 

خیلی یخه اما به‌نظرم می‌ارزه که تحمل کنم. پامو به زمین می‌کوبم و خودم رو به عقب هل می‌دم. تاب شروع به حرکت می‌کنه. جلو می‌ره؛ عقب میاد. صداش رو حتی با وجود هدفون و آهنگ می‌شنوم اما آزاردهنده نیست. جلو می‌ره؛ عقب میاد. پاهام رو خم می‌کنم و دوباره باز می‌کنم. حواسم هست که به موقع این کار رو انجام بدم که با کمترین میزان انرژی صرف شده، بیشترین تکون رو به تاب بدم. 
کم‌کم غرق دنیای خودم می‌شم. اصولا زیاد این اجازه رو به‌خودم نمی‌دم چون باید حواسم به دنیای شلوغ بیرون باشه. البته حواسم همیشه به دنیای خودم هست اما این که زیاد خودم رو کامل غرقش کنم، باعث می‌شه از این دنیا جدا بشم. البته خودم این رو دوست دارم اما خب؛ متاسفانه شرایط زندگی موثر روی کره زمین مطابق میل من نیست... 
تاب می‌خورم و تاب می‌خورم. 
+از زندگی جلوی چهار جفت چشم خستم. دوست ندارم حرف‌هاشون رو بشنوم یا با سر و صداهای بلند حرف زدن یا خندیدنشون اذیت بشم. دوست ندارم احساساتشون رو بخونم و شخصیتشون رو انالیز کنم. دوست ندارم زحمت بکشم و بهشون احساسات الکی مثل لبخند و صمیمیت رو نشون بدم. دوست ندارم خودمو سرکوب کنم که دست‌هامو تکون ندم یا جلو و عقب تاب نخورم یا همش تکرار نکنم:«mite kurit arigato» 
تاب می‌خورم و تاب می‌خورم. 
+ دلم می‌خواد آواز بخونم. بلند بلند! دلم می‌خواد با خودم حرف بزنم. بلند بلند. به انگلیسی، فارسی یا حتی ژاپنی! دلم می‌خواد دور خودم بچرخم درحالی که به آسمون نگاه می‌کنم و محو شدن ستاره‌ها رو تماشا کنم. دلم می‌خواد مدت‌ها بشینم یه گوشه و خیره بشم به پاهام و توی دنیا و افکار خودم زندگی کنم. دلم می‌خواد برم جایی که آدم نبینم. دلم می‌خواد... اما نمی‌تونم. دلم می‌خواد... اما باید خودمو کنترل و سرکوب کنم. اینجا حتی محل امن هم ندارم. محل امن که هیچی، فضای شخصی هم ندارم! 
تاب می‌خورم و تاب می‌خورم. 
+ بوها دیوونه‌م کردن. یه جوری بو میاد که حتی اگه چند روز غذا هم نخورم حالت تهوع داشته باشم و دلم غذا نخواد. چندباری این طوری شده که کل روز نتونم غذا بخورم. یه بار اونقدر بوی بد میومد که بلند شدم و کل ساختمون رو به دنبال منبع گشتم. توی طبقه پنجم پیداش کردم. یه نفر داشت قارچ درست می‌کرد و بوش منو توی طبقه هشتم درحالی که درهای اتاق بسته بودن اذیت می‌کرد! یکی از هم اتاقیام ناخن‌کاره و هر موقع کار می‌کنه من باید از اتاق فرار کنم. نور اتاق زیاده و تا نیمه شب بیدار می‌مونن. بجز اون شبی که رفتم بیرون تنهایی یه قدمی بزنم و وقتی برگشتم همه گریه‌های بیهوده قبل از خوابشون رو کرده بودن و خواب بودن. نمی‌فهمم چطور ممکنه اینقدر ساده برای هر چیز کوچیک و بزرگی گریه کرد؟ من حتی توی این جهنم و درحالی که دارم له و سرریز می‌شم هرچی تلاش می‌کنم نمی‌تونم گریه کنم. اون شب مجبور شدم روی پله‌های یخ بشینم و خاطرات روزانم رو بنویسم! 
تاب می‌خورم و تاب می‌خورم. 
+ها! دلم خوشه با همکلاسی‌هام و دوست دوران دبیرستانم داخل یه ساختمونم. اما غافل از این که نه من می‌تونم برم توی اتاقشون نه دوستم میاد اینجا. البته اونا میگن بیا ولی من نمی‌تونم... نمی‌خوام به این زودی القابی مثل عجیب غریب رو بگیرم. هرچند که گرفتم فکر کنم چندتایی... هیچکس سراغمو نمی‌گیره. این ناله و غر بی‌جاست چون وظیفه ندارن... اما خب... وقتی بقیه رو می‌بینم که اینقدر راحت و عجیب صمیمانه با هم رفتار می‌کنن؛ وقتی تقریبا تموم روز تنهام؛ وقتی کلا توی دانشگاه خودمم و خودم؛ احساس تنهایی می‌کنم! توجه کنین منظورم loneliness هست نه being alone. انگار برگشتم به کلاس هفتم و دهم! 
تاب می‌خورم و تاب می‌خورم. 
+ یکی بهم گفت که نگار من روی مختم؟! یکی دیگه هم بهم گفت:«غصه نخور درست می‌شه! چرا اینقدر غمگینی؟!» درحالی که هیچ‌کدوم درست نبودن. من فقط درحال نقش بازی نکردن و تلاش نکردن برای ابراز احساساتم بودم. یعنی در معمولی‌ترین حالت ممکنم بودم یا داشتم روی یه مساله‌ای تمرکز می‌کردم و درست حواسم به این دنیا نبوده! می‌دونم که این تازه اولشه! می‌دونم قراره هزارتا برچسب دیگه هم بگیرم! باریک‌الله به من! تو مهدکودک اینقدر برچسب نگرفتم که توی طول عمرم گرفتم!
تاب می‌خورم و تاب می‌خورم. 
+ دلم برای دستشویی و حموم خونمون تنگ شده! دلم برای گوشه اتاقم یا پشت شوفاژ یا توی کمد تنگ، ساکت و تاریکم که می‌تونستم توش قایم بشم تنگ شده. دلم برای این که تموم مدت به کارام می‌رسیدم و مجبور نبودم مدام نگاه‌های دیگرانو روی خودم تحمل کنم یا وسطش باهاشون حرف بزنم تنگ شده. دلم برای سکوت و خونه‌ای که با یه هود یا هواکش یا نهایتا باز کردن در و پنجره اکثر بوهای توش از بین می‌رفت تنگ شده. دلم برای برخی روتین‌هام که دیگه نمی‌تونم اینجا داشته باشمشون تنگ شده! بابا مامانم تقریبا هر روز زنگ می‌زنن و من نمی‌تونم بهشون بگم که چقدر مکالمه تلفنی برام سخته و بهتره فقط برای مسائل ضروری زنگ بزنن! 
تاب می‌خورم و تاب می‌خورم. 
+دنیای مسخره‌ایه! برای زندگی کردن باید با دیگران تعامل داشته باشی. باید به حرفای مسخره و بیهوده که فقط انرژی که بدنت از غذا به زحمت به‌دست آورده رو به‌هدر می‌ده گوش و جواب بدی. نمی‌فهمم دونستن این که دوست‌پسر فرد مقابل چی کار کرده یا دختر اتاق بغلی چی گفته چی به وجود و دانش من اضافه می‌کنه و چه فایده‌ای داره؟ چرا باید این همه انرژی صرف کنم و به خودم فشار بیارم که واکنش مناسب رو پیدا کنم؟! دلم می‌خواد از خوابگاه، از دانشگاه، از مغز و بدن خودم؛ از همه چی فرار کنم!
تاب می‌خورم و تاب می‌خورم. 
حالم نسبتا بهتر و بهتر می‌شه. 
به آسمون نگاه می‌کنم که لحظه‌ای بهم نزدیک، و دوباره دور می‌شه. دستم رو به سمتش می‌گیرم. 
کاش می‌تونستم با همین تاب به سمتش پرواز کنم. 
پرواز کنم و دور بشم. 
پرواز کنم و برم. 
پرواز کنم و دیگه به سمت آدم‌ها برنگردم... 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.