همان پروانه‌ی توی ظرف مربا... : I'm back!:)

نویسنده: NegarMojiri

بالای یک سال از آخرین باری که این داستان-دلنوشته درواقع-رو آپدیت کردم می‌گذره... امروز یکم وقت آزاد داشتم گفتم بیام یه چیزی بنویسم:)
سالی که گذشت حقیقتا سال خیلی متفاوتی بود... واقعا نمی‌دونم حتی چی می‌تونم بگم در وصفش. روزهایی بود که از شدت افسردگی نمی‌تونستم راه برم و پاهام رو روی زمین می‌کشیدم و آرزو می‌کردم که به‌خاطر شدت بالای اضطرابم برای بار 4ام توی روز دچار حمله پنیک نشم. روزهایی هم بود که از شدت حس رضایت به در و دیوار لبخند می‌زدم و خدا رو بابت خلاقیت و ویژگی‌هایی که به‌لطف اوتیسم دارم شکر می‌کردم. شب‌هایی بود که پشت سر هم از خواب می‌پریدم و کف اتاق می‌نشستم،  تنهایی خودمو بغل می‌کردم و درحالی که وسط زمستون پنجره رو تا ته باز کرده بودم اما از شدت اضطراب خیس عرق بودم؛ به این فکر می‌کردم که آیا قراره به‌خاطر بیماریم و مشکلاتی که دست خودم نیستن از دانشگاه بیرونم کنن یا نه. شب‌هایی هم بود که بعد از یه روز خیلی پرکار و خفن توی دانشگاه؛ با خستگی که حسی دلپذیرتر ازش نیست سر روی بالش می‌ذاشتم و قبل از این که حتی بتونم خوب توی ذهنم میزگرد علمی که برگزار کرده بودم رو بررسی کنم؛ به خواب عمیقی فرو می‌رفتم.
 یه شب بود که وسط یه خیابونی که هیچ موجود زنده‌ای توش نبود دچار حمله شدم و هیچکس نبود که بخوام بهش زنگ بزنم یا ازش کمک بخوام؛ همش بلند می‌شدم که برم خوابگاه، ولی می‌خوردم زمین و احساس تنهایی مثل هیولایی داشت می‌بلعیدم. یه روز هم بود که توی تمرین‌های تیم کاراته دانشگاه؛ توسط بقیه به‌خاطر قدرتم تحسین می‌شدم؛ سنپای-ارشد-خطاب می‌شدم و سنسی بهم امید می‌داد. روزی بود که وقتی یه استاد دید که چقدر حالم بده و چقدر با این حال برای نمراتم دارم می‌جنگم بهم کمک کرد که درسی که واقعا برام سخت بود رو پاس کنم؛ شبی هم بود که وقتی مامانم ازم پرسید فلان درس رو 20 شدی؟ گفتم که نه! 23 شدم!! شب‌هایی بود که از عمق وجودم آرزو می‌کردم دیگه بیدار نشم؛ و شب‌هایی که با این فکر که چقدر عمرمون کوتاهه و نمی‌تونیم وظیفه‌مون رو تمام و کمال توی دنیا انجام بدیم یا چیزهای مختلف رو امتحان کنیم، به‌خواب می‌رفتم.
آره... واقعا سال عجیبی بود... طیف ارتباطاتم با آدم‌ها تغییر خاصی نکرده؛ ولی کیفیتش چرا... توی سخت‌ترین شرایطم؛ یه دوستی داشتم که تجربه‌ای بهم داد که می‌تونم به‌جای قند با چایی بخورمش:)))) رفاقتی رو بهم نشون داد و ثابت کرد که هیچ‌وقت حتی تصور هم نمی‌کردم که بتونم تجربه کنم. کلی همدلی یاد گرفتم:) ماسک جدیدی برای خودم درست کردم و به‌جای ماسک پاره شدم به صورتم زدم. حالا دیگه می‌تونم خیلی خوب نقشم رو دوباره بازی کنم؛ حتی می‌تونم مشکلات حسیم رو کاملا پنهان کنم... حتی یه بار برای همدلی با دوستم بغلش کردم:)) دوستی که تقریبا من رو دور انداخته و رفته سراغ بقیه... اما من اونقدری رشد کردم که این دیگه برام آزاردهنده نباشه-آره... ساده نبود؛ 14 ماه طول کشید که بپذیرمش-و الان این رو به‌عنوان یه تجربه قبول دارم که باعث شد من خودم رو از چرخه باطل (تلاش تلاش تلاش-پیدا کردن دوست-تلاش تلاش تلاش-از دست دادن) بیرون بندازم و بهتر تنهایی رو بپذیرم-منظورم احساس تنهاییه نه تنهایی فیزیکی که ترجیحمه:))
واقعا چیز خاص دیگه‌ای ندارم بگم... یعنی خیلی چیزها هستن؛ اما خب حقیقتا از هرنظر نمی‌شه اینجا بیانشون کرد:)
فقط به‌عنوان آخرین چیز یه جمله‌ی کلیشه‌ای بگم؟؟
فرقی نمی‌کنه الان توی چه شرایطی هستی چون؛
این نیز بگذرد:)))
اگه توی شرایط بدی هستی؛ این رو بدون که هرچقدر هم طول بکشه بالاخره چیزهای خوب هم می‌رسن... اگه توی شرایط خوبی هستی هم این رو بدون که نباید خیلی بهش وابسته بشی یا حواست پرتش بشه؛ چون این هم می‌گذره؛ چه تو بخوای چه نخوای... و اگه خیلی توی اون غرق شده باشی نمی‌تونی برای مراحل بعدی زندگیت که قراره رشدت بدن خودت رو آماده کنی...
این می‌گذره؛
و تو قرار نیست توش ببازی
یا می‌بری؛ یا رشد می‌کنی...
و این چیزی بود که من با عمق وجودم طی این یک سال فهمیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.