همان پروانه‌ی توی ظرف مربا... : تقصیر باران نیست...

نویسنده: NegarMojiri

(این دلنوشته؛ استعاره‌ای از رخدادی واقعی است.)

هیچگاه فکر نمی‌کردم که جسد هم بتواند درد بکشد!! فکر می‌کردم مرگ؛ به‌هرصورتی که باشد، حداقل انسان را از درد رهایی می‌دهد اما... می‌دانی؛ این جسد پوسیدنی نیست. گویی قرار است همان‌طوری که تا ابد با تیغ شمشیر تو به زمین تاریخ میخ شده‌ام، بارها و بارها شاهد باز شدن دانه‌به‌دانه‌ی زخم‌هایم باشم. نمی‌دانم چرا و چطور پذیرفتی که من لایق چنین چیزی هستم...؟ نمی‌دانم مگر من با تو چه کرده‌ام؟ نمی‌دانم کدام بخش را می‌توانم به‌عنوان بدترین وجه این قضیه بدانم؛ این که احتمالا می‌پنداری که شخصیت خوب داستان هستی، یا این که چگونه مرا تنها کردی، تا تنها کس‌ام باشی و درنهایت تنهایم گذاشتی...؟

به‌یاد می‌آورم... که چگونه زخمی و خونین رو در روی هم ایستاده بودیم و نمی‌دانستیم که کِی چنین بلایی را برسرهم‌دیگر آورده‌ایم؟! شاید چون اخیرا لب‌هایمان را به هم دوخته بودیم تا نتوانیم جلوی چشم دیگری از درد فریاد بکشیم...؟ شاید چون پشت نقابی از لبخند، شمشیر می‌زدیم...؟ شاید چون گهگاهی بدون این که حتی از نبردمان سخنی به‌میان بیاوریم، بر روی زخم‌های دیگری مرهم می‌نهادیم...؟ آری؛ هردوی ما، مقصرانی بس بی‌تقصیر بودیم که نمی‌دانستیم چگونه این همه به‌هم‌دیگر زخم زده‌ایم؛ وقتی حتی خبر نداشتیم که درمیدان جنگیم و به‌جای دیگر دشمنانمان؛ داریم خودی را مورد اصابت شمشیر قرار می‌دهیم!!
به‌یاد می‌آورم... صدای سر خوردن قبضه شمشیر از لابه‌لای انگشتانت و به‌روی زمین افتادنش را. گفتی که نمی‌خواهی دیگر به‌من آسیبی بزنی. گفتی می‌خواهی بروی تا بیشتر از این به‌من صدمه نزنی! هر دو می‌دانستیم که این بزرگ‌ترین ظلمی است که می‌توانی درحق من بکنی؛ و بنابراین هر دو می‌دانستیم که مساله چیز دیگری‌ست...
به‌یاد می‌آورم... که چگونه دانه‌دانه استخوان‌هایم را با دستان خودم جلوی چشمانت خرد کردم تا دیگر نتوانم جلوی تو کمر راست کنم. چون فکر می‌کردم که لایق این نیستم که دیگر جلوی تو روی پایم بایستم. می‌خواستم تا جایی که می‌شود "هیچ" شوم؛ چون فکر می‌کردم که شاید این‌گونه بخشیده شوم. البته که حتی نمی‌دانستم چرا باید اصلا بخشیده شوم! اما آن‌قدر به شکستن خود ادامه دادم که به‌پایت افتادم. اما باز هم قابل بخشش نبودم...نمی‌دانم... شاید چون "هیچ" بخشیده نمی‌شود؛ چون "هیچ" است می‌دانی... هیچ!!
هنوز هم قصد رفتن داشتی؛ پس پرسیدم. از این پرسیدم که چگونه به تو زخم زده‌ام و مگر چقدر این زخم‌ها عمیق هستند که حتی حاضر نمی‌شوی به‌خاطر تمام آن سال‌ها و خاطرات شیرین‌تر از عسلی که با هم داشتیم؛ اجازه دهی هم‌دیگر را بار دیگری درآغوش گیریم و مرهمی برایشان شویم، آن‌هم چون عقیده داشتی حتی پس از بهبودی، جا و آثارشان روی تن دوستی‌مان می‌ماند. نمی‌دانم چرا... اما حاضر نبودی قبول کنی که گاهی زخم‌ها، می‌توانند مایه زیباتر شدن باشند؛ زیرا که مراحل رشدمان را به‌یادمان می‌آورند. گفتی و گفتی؛ از تمام زخم‌هایت گفتی. گفتی که حتی وقتی ماه‌ها کوه‌های صعب‌العبور را به‌دنبال مرهمی برایت زیرپا گذاشتم و دسته‌ای برایت آوردم؛ باز هم تو را آزرده‌ام و به‌تنت زخم زده‌ام...! نمی‌دانم چگونه می‌شود... اما خب شده است دیگر...
هنوز هم قصد رفتن داشتی؛ پس شمشیرت را به دستت دادم و التماست کردم که قبل از رفتن لطفی کنی و مرا بکشی. نمی‌توانستم تصور کنم که باز هم راه بیفتم و بدون این که بدانم دیگران را زخمی وجودم کنم. اجتناب کردی؛ پس آن‌چنان تیغه شمشیر را در دستانم فشار دادم که تا استخوانم فرو رفت. گفتی که حالت از خودت به‌هم‌می‌خورد اما باز هم نه می‌توانی مرا بکشی و نه می‌توانی بمانی! با شمشیرت صورتم، گردنم، بدن خردم را مورد اصابت قرار دادم؛ التماست کردم که این‌گونه مرا نیمه‌جان رها نکنی. قسم خوردم که بیشتر تلاش کنم. گفتی که نباید حتی تلاش کنم؛ چون من و تو با این زخم‌ها؛ دیگر مثل قبل نمی‌شویم. آری؛ من تایید کردم؛ تایید کردم که دیگر مثل قبل نمی‌شویم، اما چون هنوز به قدرت رشددهندگی دردها و رنج‌ها معتقد بودم گفتم که بهتر از قبل می‌شویم. اینجا بود که درسکوت عمیقی فرورفتیم...
ساعت‌ها درسکوت به‌یکدیگر خیره ماندیم. به‌یاد می‌آورم که هنگام غروب بود؛ وقتی که متوجه شدم سکوت تو، به این دلیل نیست که تصمیم به ماندن گرفته‌ای... پس باز هم پرسیدم؛ و تو تایید کردی. بعد از آن که من خودم را رسما خرد، پاره‌پاره و تکه‌تکه کردم و به پایت ریختم؛ باز هم بخشیدنی نبودم... همه این‌ها درحالی بود که من هم کم از تو زخم نخورده بودم، درحالی بود که تو از من نپرسیدی که چگونه به من زخم زده‌ای... سرم را به طرفی خم کردم و ناباورانه نگاهت کردم. شمشیرت را با دستان بی‌جانم به‌سمتت گرفتم. اینجا بود که تو بالاخره آن را پذیرفتی و مرا با آن به زمین میخکوب کردی.

حال من اینجا هستم؛ مصلوب به گوشه‌ای از تاریخ زندگانی‌ام. مرده؛ اما به‌اندازه‌ای زنده، که تاابد این درد را حس کنم. درست است از چرخه بیهوده‌ام خارج شده‌ام؛ اما تاابد در این چرخه دردناک خواهم ماند. نه؛ تقصیر باران نیست... این منم؛ من! همان منی که اشک ساختن نمی‌دانست. حال تو رفته‌ای و من؛ می‌بارم... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.