عنوان

گلدانی برای همسرم : عنوان

نویسنده: tardid_eshgh

 گلداني براي همسر
 روز تعطيل كاري ام بود. پس براي تفريح درخيابانها راه مي رفتم و مغازه ها را تماشا مي كردم. از كنار يكي از مغازه ها كه مي گذشتم چيزي نگاهم را به خود جلب كرد ،دوباره به عقب برگشتم و به گلدان زيبايي خيره شدم .از پير مرد فروشنده قيمت گلدان را پرسيدم ،گلدان بسيار زيبايي بود ولي قيمت گزافي داشت.توي جيبم را نگاه كردم من تنها يك سوم پول گلدان را داشتم .پس به راهم ادامه دادم .اما گلدان زيبايي بود و هر لحظه در ذهنم مُجَسَمَش مي كردم اگر ان را براي همسرم مي خريدم حتما خوشحال مي شد و نمي توانستم خودم را از ديدن لبخند زيبا و هيجاني همسرم محروم كنم.تصميم گرفتم به نزد يكي از اشنايان بروم و مقداري پول قرض كنم.به درب مغازه اش كه رسيدم مثل هميشه با خوشحالي به استقبالم امد و بعداز كلّي احوالپرسي و صحبت درخواستم را با او درميان گذاشتم ، او هم تمام پولي را كه تا ان لحظه مشتريان به او پرداخت كرده بودند به من داد.از او بابَت لطفي كه كرده بود تشكر كردم و به راه افتادم . اما با پولي كه او داده بودمن هنوز يك سوم ديگر از پول گلدان را كم داشتم .حواسم دنبال گلدان بودو نمي توانستم از ذهنم پاكش كنم ، سَر دَرگُم وبي هدف درخيابان راه مي ر فتم. چِشمَم به بَناي نيمه ساخته اي افتاد كه كارگرها درونش مشغول كار بودند.يك كاميون پر از كيسه گچ انجا ايستاده بود و راننده درحال صحبت كردن با سركارگر بود.از كنارشان كه مي گذشتم شنيدم كه سركارگر مي گفت به چند كارگر نياز داريم كه اين بار را خالي كنند. جرقه اي در ذهنم زده شد با حمل كردن تعدادي ازاين كيسه ها مطمئن بودم بقيه پول گلدان جور خواهد شدبا سركارگر براي خالي كردن كاميون صحبت كردم او هم استقبال كرد. به سرعت به خانه رفتم و به همسرم خبر دادم كه تا غروب برنخواهم گشت و با چندتن ديگر كار را شروع كرديم. چندساعتي مشغول بوديم و بعداز اتمام كار سركار گر پول خوبي به ما داد. سريعاً به راه افتادم، با پولي كه او داده بود ديگر نيازي به پول آشنايمان هم نداشتم و لازم نبود زير بار قرض بروم.به مغازه او رفتم وپولي را كه گرفته بودم به او باز گرداندم و باز از او تشكر كردم.به نزديكي مغازه پيرمرد كه رسيدم دست توي جيبم كردم تا پولم را اماده كنم اما هرچه دستم را توي جيب چرخاندم پولي وجود نداشت. انگار به همين راحتي پولي را كه ان همه برايش زحمت كشيده بودم گم كرده بودم.مقداري از راه را باز گشتم واز چند نفرهم پرس و جو كردم اما پولي دَركار نبود.ديگر حسابي سَردَرگُم وخسته شده بودم گوشه اي نشستم و به حال خودم افسوس خوردم.ناگهان صدايي مرا به خود جلب كرد. آري خودش بود.(سلام پولَت زماني كه پول من را دادي از جيب ات افتاده بود خيلي دنبال تو گشتم).وجد تمام وجودم را گرفته بود.راست مي گفتندپول حلال به صاحبش باز مي گردد.از او به دليل لطفي كه كرده بود تشكر كردم. ديگر اسمان غروب كرده بود. دوان دوان به مغازه پير مرد رفتم.او داشت درب مغازه را مي بست.نفس نفس زنان ازاو تقاضاكردم درب را نبندد تا من گلدان را بخرم. نشاني هاي گلدان را دادم.پيرمرد لبخندي زد و گفت:(ديرآمدي پسر ساعتي پيش ان را فروختم.)خنده از لبانم مَحوشد ان همه تلاش براي خريد گلدان بي ثمر ماند.خسته و بي حال به سمت خانه راه افتادم ان همه تلاش براي هيچ بود. همسرم درب را بازكرد و پرسيد:(اتفاقي افتاده چرا لباس هايت گچي است؟) حوصله پاسخ دادن نداشتم وارد اتاق كه شدم او گوشه ي اتاق را نشان داد و گفت:(هديه اي براي تو)گوشه ي اتاق روي ميز همان گلدان زيبا بود...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.