میراث زایناگو : میراث زایناگو - پارت یک

نویسنده: Imaarosie

 «بهت گفته بودم یبارم که شده با عقلت تصمیم بگیری» 
«تو متوجه نمیشی من چی میگم، زایناگو میتونست جای خیلی بهتری باشه اگه بانو والک و استاد نیاسِت و لرد زینتانیا رضایت میدادن تا همه آدمای بدردنخور رو از مدرسه بیرون کنیم!»
«انسان ها برن که چی بشه؟ از شر انسان های به قول خودت بی مصرف راحت بشی؟ اگه اونارو از خودت نمیروندی نصف خون آشام ها الان طرف تو بودن. زمونه عوض شده دیاکو، دشمنی الیه آدم ها دیگه کسیو به جایی نمیرسونه.»

«تو طرف مایی یا انسان ها مادر؟ نمیفهمی این سرزمین هیچوقت متعلق به اونا نبوده؟ اگه وایکینگ ها انسان هارو به بردگی نمیگرفتن و به هالوورلد نمیووردن الان کل این چهار ایالت بزرگ سرزمین قلمرو امپراتوری خون آشام ها بود.» 

...بانو امرالدین نگاه مرگباری به پسرش انداخت. «دیاکو؟ معلوم هست چی داری میگی؟ چیه؟ نکنه طمع گرفتن کل دنیارو کرده بودی که همچین فکری به سرت زد؟ اولش که همه آدم های قصرو بیرون کردی،بعدش دستور دادی تمام انسان های دهکده های خون آشام و ایالتمون رو سر ببرن، الانم میگی کل هالوورلد قرار بوده مال ما باشه...»

 «من فقط بر الیه انسان ها انقلاب کردم تا...»

بانو فریاد زد «تا سلطنت پدرت رو زیر سوال ببری؟» 

 اشک در چشم های پادشاه دیاکو حلقه زد...بانو امرالدین همچنان با غضب به او

خیره ماند.

 هوا طوفانی بود و بیرون قصر هزاران آدم و خون آشام تلاش میکردند داخل دربار

شوند تا پادشاه بدنام را سرنگون کنند، زیرا تا به حال هیچ خون آشامی قصد انتها

دادن نسل بشریت در سرزمین را نداشت و آخرین باری که این اتفاق افتاد هزاران

سال پیش بود، همان زمانی که خون آشام ها انسان ها را به بردگی میگرفتند و از

خون آنها تغذیه میکردند تا قوی تر شوند.

فریاد آشنای زنی با بغض سکوت دربار را شکست.

«میای بیرون یا همین قصرو رو سرت خراب میکنم!» 

 پادشاه در اتاق خواب شخصی اش بود و مادرش هم کنار تختش ایستاده بود. دوباره همون زن فریاد زد «خیلی خب، خودت خواستی.»

زن از بیرون اتاق طلسمی خواند خواند، در اتاق ترک خورد و شکست و در نهایت ترکید.

از میان دود طلسم و خرده ریز های در چوبی شکسته، چهره زنی جوان و زیبا

نمایان شد. زن چشمان درشت و سبز داشت و موهای بور او که تا کمرش میرسید

دور صورتش ریخته بود. دیاکو حتی نیامده او را میشناخت، او دوشیزه ماریان بود،

همسر سابقش.

ماریان چهره اش غضبناک بود، اما تا چشمان درشتش به چشمان قرمز و هراسان

دیاکو افتاد اشک از گونه هایش سرازیر شد. 

دیاکو یک ابرخون آشام بود و ماریان

از نژاد انسان های پریزاد اشرافی، بیشتر از این رنج میبرد که کسی که او را با تمام

وجودش دوست داشت بر الیه نژادش انقلاب کرده بود .

دیاکو ماریان را دوست داشت. زمانی که بچه بود و پدرش زنده بود به عمارت دوشس میرفتند و با خانواده ماریان نشست و برخاست میکردند، زمانی که آنها مشغول

صحبت بودند ماریان و دیاکو به باغ میرفتند، دیاکو طلسم های خون آشام هارا به

ماریان یاد میداد و ماریان هم طلسم های پریان را به دیاکو یاد میداد. بقیه پری

ها و انسان های دربار آنها از دیاکو میترسیدند، زیرا او یک بچه خون اشام بود و

در شهر آنها چیز های خوبی راجب خون آشام ها شنیده نمیشد. بعد ازینکه

فرماندهان چهار ایالت توافق کردند تا مردم آنها بر الیه نژاد های اهریمنی مانند

خون آشام ها، زامبی ها، مومیایی ها ، دورف ها ، ساحره ها و ... و همچنین بر

الیه نژاد های پاک مانند پریان، انسان ها، اِلف ها، برخی حیوانات و ... صحبت

نکنند و همه نژاد ها با هم متحد شوند، این اراجیف کمتر شنیده میشد. اما باز هم

نژاد پرستی در مکان های محلی قابل مشاهده بود. برای همین رهبران چهار ایالت

که یکی از آنها پدر دیاکو بود تصمیم گرفتند تا مدرسه ای بسازند به اسم زایناگو

برای صلح که نژاد های مختلف باهم زندگی کنند و ببینند آنقدر ها هم چیز

وحشتناکی نیستند.

با این حال دیاکو هر روز بزرگ تر و بزرگ تر و میشد و بیشتر به ماریان علاقه مند

میشد تا اینکه در سن هفده سالگی باهم ازدواج کردند. ولی مدتی بعد پدر دیاکو،

پادشاه لیکوریس لِدکُرووال در سن صد و نود و چهار سالگی فوت کرد و تخت او

جای خود را به پسرش داد که در سن بیست و سه سالگی پادشاه یک ایالت از

چهار ایالت سرزمین بزرگ هالوورد شد. همه چیز خوب بود و دیاکو لدکرووال

پادشاه عادلی بود که تمام و کمال احترامش را برای انسان ها قائل میشد و از

آنجایی که یکی از چهار تا مدیر زایناگو بود کمک زیادی به آنها میکرد.

تا اینکه روزی ساحره ای ناشناس وارد قصر او شد و پیغامی برای پادشاه گذاشت که کل زندگی او را تغییر داد. چیزی که در پیغام ساحره بود این بود:

"خون آشام نمیتواند زنده بماند اما در عین حال نمیتواند هم بمیرد، او در کل زندگی اش

عذابی خواهد کشید که روزی هزار بار آرزوی مرگ خواهد کرد اما عمر او مانند

یک خون آشام جاودانه است و صبرش مانند یک انسان کم. قرص ماه آبی و قرص

ماه قرمز باهم ترکیب میشوند. فرزندی از بیست و یکمین نسل مادر خوانده افسانه

ای و از چهارمین نسل خون آشام ماه قرمز، دارای قدرتی است که به راحتی می

تواند همه چیز را زیر پا بگذارد. امان از سیاهی شب و امان از سفیدی روز که فرزند

تو کتاب سرنوشت ساحره را به ارث خواهد برد...اما شاید اگر خون آشام بود اینگونه نمیشد"
 

 پادشاه همیشه آرزوی داشتن فرزند را داشت اما تا این پیغام ساحره را دریافت کرد

رابطه اش را با ماریان بدون آنکه دلیلش را به او بگوید تمام کرد تا از به دنیا اوردن

فرزند جلوگیری کند. پادشاه که نژاد انسان هارا عامل اصلی این اتفاق میدانست از

انسان ها متنفر شد و به سه مدیر دیگر درخواست داد تا تحصیل نژاد انسان را در

زایناگو ممنوع کنند. اول از همه بانو والک با این پیشنهاد مخالفت کرد زیرا خود

او یک انسان بود و توافق کرده بودند تا انسان ها و خون آشام هارا باهم متحد کنند

بعد از آن دو مدیر دیگر لرد زینتانیا و استاد نیاسِت پیر با این پیشنهاد مخالفت

کردند و از عهد شکنی لدکرووال عصبانی شدند. اما دیاکو بازهم کار خودش را

میکرد و انقلابی بر الیه انسان ها راه انداخت. در آخر در برابر اسطوره ها شکست

خورد و اینگونه این اواخر سلطنت او بود. 

 ماریان و دیاکو بین هیاهو دقیقه ها هیچ چیزی نگفتند، فقط به هم خیره ماندند

و تمام حرف هایی که میخواستند به هم بزنند را با نگاه به یکدیگر منتقل کردند.

حالا پادشاه چیزی زیر لب خواند و آرام آرام مثل شئیعی که در آتش میسوزد

شعله ور شد، تبدیل به خاکستر شد و در طوفان شب باد از پنجره او را با خود

برای همیشه برد... 

اما او هیچوقت نمیدانست، چند وقت بعد از اینکه ماریان را رها کرد، ماریان از او

صاحب فرزندی شده بود، فرزندی دختر با موهایی به سیاهی شب و چشمانی به

رنگ آبی اقیانوس ها، پادشاه این را نمیدانست و حالا دیگر مرده بود... دیگر دیر

شده بود.

ماریان نام فرزند خود را ایوا گذاشت، به معنیِ از فراسوی باور ها... 

------ 

بانوی افسانه ای روی تخت خود در کاخش لم داده بود و از کوزه بلورین آب اسفناج

در دستش جرعه جرعه مینوشید، انگار که همیشه درحال مبارزه است و این تنها

وقت استراحتش بود. معمولا وقتی اسم بانو والک افسانه ای می آید چیزی که همه

تصور میکنند زنی مرتب و اشراف زاده است که پیراهنی سفید می پوشد و در قصر

خود مانند یک خانم، قدم میزند؛ اما تنها چیزی که بانو والک هیچ شباهتی به او

نداشت همچین شخصیتی بود. بر خلاف تصور ها بانو والک زنی جنگجو و شکارچی

تکشاخ از نوادگان وایکینگ های شمالی بود که همیشه بوی خاک و دود و حیوان

میداد، موهای کوتاه نارنجی به رنگ پرتقالش همیشه نا مرتب روی صورتش پخش

شده و لباسش چیزی شبیه به یک نیم تنه زره بود که با زنجیر به شلوار آهنی

سیاهش وصل بود، تبر معروف خاندان والکایری هم همیشه همراهش بود. او

مشغول سرکشیدن نوشیدنی اش بود که کسی او را صدا زد. 

«اعلا حضرت؟» 

سرش را بالا اورد و خبرچینش را در مقابلش دید.

«حرف بزن.»

 «خبر رسیده که پادشاه لدکرووال دیگه زنده نیست.»

 «که اینطور...پس تونستن بکشنش...» 

 «نه اعلا حضرت، نکشتنش...»

 «نگو که خودش افتاد مرد.» 

 «دقیقا همینطوره...اعلاحضرت.» 

بانو والک قهقهه ای سرداد. «میدونستم همچین فرد ظالمی سزاوار چیزی جز مرگ نیست...»

 «منو ببخشین اعلاحضرت ولی جسارتا الان سرزمین خون آشام ها که بخش بزرگی

از هالوورده دیگه پادشاه نداره، چیکار میخواین بکنین؟»

 «مشخصه، با لرد زینتانیا و نیاسِت صحبت میکنیم، البته الانا تصمیم بهتری

گرفتیم. قراره یک آدمیزاد از زامبیا بیاد و کل ایالات هالوورد رو اداره

کنه. در واقع بجای اینکه چهارتا ایالت جدا باشیم هممون میشیم یه سرزمین و

قراره در کنار کارهای سلطنتی به تدریس در زایناگو هم بپردازیم.» 

 «یعنی قراره کل تمرکزتون رو بذارین رو اون مدرسه؟ ولی اون فقط یه مدرست

کارای مهم تر از این نداریم؟» 

بانو والک نیشخندی زد و رو به خبرچینش کرد. «فکر میکنی اگه فقط یه مدرسه برای صلح بین خون آشام ها و آدم ها بود، به شکل قلعه ای بزرگ میساختیمش؟»

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.