میراث زایناگو : میراثی جاودانه 

نویسنده: Imaarosie

   رامونا برای اولین بار کنار برکه رفت. اون حتی درکی از برکه نداشت، درکی از مردابی که برکه میتونست بهش تبدیل بشه نداشت، فقط ایستاد و نگاهش کرد. به اعماقش خیره شد. حتی برکه هم مادر داشت. پس چرا اون مادری نداشت؟ 
«منم مادر دارم. فقط اون رفته، همین.» لبخند رضایت بخشی روی لباش نقش بست، اما مدت کوتاهی دووم اورد. 
رامونا باز به برکه خیره شد. 

   اون پسر بچه صورت زیباش رو توی آب نگاه می کرد. خودش می دونست زیباست، اما معتقد بود این ویژگی ای نیست که اونو خاص کنه. پس چرا پدرش بهش میگفت خاص؟ رامونا هنوز برای درکش خیلی کوچیک بود. اون هشت سال بیشتر نداشت، حتی برکه هم نمی تونست درک کنه.

«میدونستی اگه اینجا بمونی یه غورباقه میشینه رو پات؟» رامونا به پشت سرش نگاه کرد «لوسیندا! باز داشتی منو تعقیب میکردی؟»
«ببخشید، فقط میخواستم بازی کنیم. آرلو با پدر رفته شکار.»
«خیلی خب. من یکم دیگه میخوام به این چیز نگاه کنم.»
لوسیندا خندید «اسمش برکست رامونا. جایی که غورباقه ها متولد می شن. تازه اونا غورباقه های معمولی نیستن، جادویی ان.»
رامونا چپ چپ نگاه کرد «چی؟»
«همه چیز اطراف خونه ی ما جادوییه. مادرم بهم گفته.»
رامونا نگاهی به برکه و بعد نگاهی به لوسیندا کرد «خب حالا...غورباقه های جادویی چه فرقی با غورباقه های معمولی دارن؟»
لوسیندا یکم فکر کرد و سرشو خاروند «نمیدونم مادرم اینو نگفت. ولی خودم که میگم اونا در اینده به یه شاهزاده زیبا تبدیل میشن و تو عاشقشون میشی.»
رامونا خندید. اونقدر خندید که دل درد گرفت «مطمئنی؟»
لوسی چند ثانیه فقط رامونارو نگاه کرد «نمیدونم اخه تو یکی از کتابام اینجوری نوشته بود.»
«همه چی که تو کتابای تو واقعیت ندارن لوسیندا.»
«باشه. پس تو میگی این غورباقه ها چجورین؟»
«نمیدونم.» و باز به برکه خیره شد. 
«لوسیندا.»
لوسی جایی که رامونا ایستاده بود روی زمین نشست. «بله.»
«تو میدونی مادر من کجا می تونه رفته باشه؟»
«اون دنیا.»
«اخه من مطمئنم نیست. یه حسی بهم میگه اون اینجاست.»
لوسی یه سنگ توی برکه انداخت. سنگش روی اب نموند و توی اب افتاد. «بابات که بهت دروغ نمیگه.»
«نمیدونم.»
رامونا ام نشست کنار لوسی و یه سنگ توی اب انداخت.
«بنظرت مامان من برمیگرده؟»
«اگه رفته باشه اون دنیا که نه.»
رامونا داد زد «لوسیندا!»
«باشه ببخشید.»
«اگه نرفته باشه اون دنیا، کجا می تونه رفته باشه؟ من هیچ تصوری ازش ندارم. فقط میدونم اون مثل بقیه مادرا مهربونه و عاشق منه.»
«خب...نمیدونم رامی.»
لوسیندا چند دقیقه فکر کرد و ادامه داد «شاید این غورباقه ها میدونن. اونا جادویین.»
رامونا به لوسی نزدیک شد و اروم گفت «تو میتونی باهاشون حرف بزنی؟»
لوسی لبخند زد و سر تکون داد. 
از جاش بلند شد و بلند گفت «اهای غورباقه، مامان رامونا کجاست؟»
چند لحظه کسی چیزی نشنید. رامونا امیدوار به برکه خیره شد ولی چیزی نشنید. لوسیندا هم همینطور.

بعد از چند لحظه لوسی لبخند موزیانه ای زد و فکری به ذهنش رسید. 
نشست پیش رامونا. 
«گوشتو بیار نزدیک.»
رامونا گوششو اورد نزدیک. 
لوسی اروم ادامه داد «غورباقه ها میگن اون توی یه افسانه ست. افسانه ای که بعدا خودت هم بهش وارد خواهی شد.»

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.