اولین روز سال دوهزار بیست و سه ساعت ده و بیست و پنج دقیقه شب ، سه پرونده قتل زیر دست ستوان دافنه موریه بود . ستوان از آن دسته کارآگاه های جوان و بی تجربه ای نبود که چون روز سال نو را کنار خانواده اش نیست از کار زده شود ، هرچند این اولین بارش هم نبود که به جای خوردن مرغ بریان و حرف زدن با پسرهایش درباره هاکی و دبیرستانشان مثل یک مادر معمولی ، به طرف اتاق بازجویی میرفت ، شاید یک مادر معمولی نبود و همیشه خدا هم در انجمن های مدرسه سر این موضوع سرزنش میشد امّا حالا همان غریزه مادری بود که او را ترغیب می کرد جلوی قاتلی بنشیند که مظنون قتل سه پرونده زیر دستش بود .
بیرون اتاق بازجویی یک زوج میان سال ایستاده بودند و با چشمانشان ستوان را می کاویدند ، انگار قصد داشتند تاریک ترین راز ستوان را به یادش بیاورند ولی در عین حال ، حالتی آرام و مطیع داشتند که حاصل از سردرگمیشان بود ، که چرا فرزند نوجوانشان مظنون است ؟ آیا واقعا این کار را کرده است یا خیر ؟ و سوال هایی از این قبیل .
امّا همین موضوع که با فریادهایشان اداره پلیس را تکان نمی دادند ، یا در سکوتی مکارانه به انتظار نشسته بودند نشان میداد ، کاملا امکانش را می دادند فرزندشان دست به قتل بزند. این را فقط یک مادر از نگاه مادری دیگر می فهمد .
یکی از کارمندها در اتاق بازجویی را برای ستوان باز کرد ، خستگی این چند روز زیر چشمانش را گود انداخته بود و ظاهر پریشانش اصلا به کراوات طرح کاجش نمی خورد که برای سال نو خریده بود . با اشاره سر کوچکی به یک اتاق با در چوبی گفت : ما هواتون را داریم .
ستوان سرش را آرام تکان داد و در را باز کرد .
اتاق بازجویی را مثل همان کلیشه های قدیمی ساخته بودند ، دو صندلی و میز فلزی ، یک چراغ که آرام تکان می خورد و چهره مظنون را کامل روشن می کرد و چشم هایی که از پس آینه دو طرفه تماشا می کردند مردم با همین وسایل بی ارزش احساس خوبی می گرفتند ، شاید برای این بود که توی ذهنشان فرو کرده بودند یک جنایتکار را اینطور می توان مهار کرد امّا تجربه طولانی مدت ستوان نشان داده بود که حتی اگر مغز یک جنایتکار را از جمجمه دربیاوری و داخل شیشه ای پر از الکل بزاری تا زمانی که آنجا است هر روز یادآور میشود که یک زمانی یک نفر با این مغز تصمیم گرفته است به کس دیگری آسیب بزند یا او را بکشد ، فقط برای لذتش ! فقط برای ترشح کمی از فرمول های هیجان .
این جور چیزها همیشه به آدم ، حتی اگر مادر نباشد ، حتی اگر یک کارآگاه و مامور پلیس کارکشته نباشد یاد آور میشود انسان تا کجا می تواند فقط برای لذت خودش پیش برود .
ستوان پرونده ها را روی میز انداخت چند عکس زمینه پروندها از پوشه سر خوردند و روی میز پخش شدند ، چشمان مظنون روی عکس ها حرکت کرد ، حرکتی آرام و ظریف که انگار آخرین نگاه یک هنرمند به اثر هنری اش قبل از تشویق شدن است . امّا وقتی زبانش را باز کرد کلماتش به جای حالتی از خودراضی ، بیشتر آغشته به کنجکاوی و هیجان بود .
مظنون روبه رویش شاید به زور سنش به هجده سال میرسید ، جسمی ریزه میزه ولی آراسته داشت که کاملا با پالتویی سیاه و خوش دوخت پوشیده شده بود . موهای بلند و مشکی رنگی که محکم بسته بودشان با حلقه های پیچ در پیچشان دور گردن سفید و باریکش کشیده شده بودند .
چهره اش زوایا تیزی داشت امّا برای یک دختر هجده ساله بیش از اندازه ساده بود ، حتی از کوچکترین آرایشی هم برای صورتش استفاده نکرده بود ، فقط چشم های درشت و کنجکاوی داشت که به سختی هیجان درونشان را پنهان می کردند .
ستوان اخم کرد ، شاید با یک نوجوان خود بزرگ پندار ملاقات داشت ، شاید این دختر فقط می خواست به چشم بیاید ، یاد پسر بزرگش افتاد و انگار که یک دفعه چیزی اماده فرو ریختن باشد موجی از نگرانی ها بهش هجوم آورد.
ستوان پرونده را باز کرد و اسمی که روی برگه ها نوشته شده بود را خواند ، هرچند خودش این ها را می دانست .
ـ مری شلی . متولد 2005 .
بعد با حالتی که انگار نمی دانست یا اهمیت نمی داد افزود .
ـ امسال هجده سالت میشه آره ؟
مری با دستان دست بند زده اش اشاره کوتاهی به در کرد و یاد آور شرایطش شد : باید دید مظنون این قتل ها زودتر از حکم اعدام شما خودش را نشون میده یا نه .
ـ و اگه هیچ قاتلی خارج این اتاق نباشه چی ؟
ـ یا من یا شما و خب این یعنی شما قاتلی هستید که باید محاکمه بشه .
ستوان کمی شق و رق تر نشست و جدی تر ادامه داد .
ـ این سه تا قتل برات اشنا نیستن ؟
سه تا پرونده را روی صفحه اطلاعات مقتول ها باز کرد و عکس های بعد از مرگ را کنارشان قرار داد .
ـ برای من یه نفر که خیلی آشنان ، یا حداقل هر کسی که توی تالار گفت و گوی معماهای حل نشده است .
و بعد موبایلش را روی میز گذاشت ، آخرین پیام های تالار گفت و گو برای همین چند ساعت پیش بودند و همیشان درباره تبریک سال نو .
ـ پیدا کردن کسی که قتل ها را قبل از اتفاق افتادنشون توی این تالار بزاره یکم طول کشید ولی ...
با انگشتانش به مری اشاره کرد و ادامه داد : بالاخره پیداش کردیم .
به نظر می آمد مری کمی عقب کشیده است ، دنبال راه فرار می گشت.
ـ یک ساله این تالار گفت و گو راه افتاده و هر هفته یه نفر به عنوان میزبان اعضایی را از روی چت عمومی مشخص میکنه اونا را به لایو دعوت می کنه و داستانی را براشون می گه ، داستان قتل های آینده اش را ... و بعدش از بازیکن ها می خواد قاتل را پیدا کنن .
ستوان یکی از پاهایش را روی دیگری می اندازد و کامل به صندلی تکیه میدهد .
ـ به نظرت یکم جسورانه رفتار نکردی ؟ قاتلی که سوال می پرسه قاتل کیه ؟ متعجب نیستم چرا هیچ کدوم از پرونده هایی که به بازیکن ها میدادی حل نشده . اونا هیچ وقت قاتل واقعی را نمی دیدند ، نه حداقل توی اون زمان ، چون قتلی رخ نداده بود . قاتل هنوز قاتل نشده بود .
ـ این موضوع که یه نفر تصمیم گرفته قاتل داستان هایی که من نوشتمشون باشه باعث نمیشه من قاتلش باشم . من بازی نمی کنم . هیچ وقت بازی نکردم . شاید یکی از شنونده ها یا بازیکن ها بوده ، اوناهم داستان های منو شنیدن و خوندن و سعی کردن قاتل را پیدا کنن .
ـ به نظرت هیچ فنی می تونه اینقدر دقیق این کار را انجام بده ؟
به عکس یکی از مقتول ها اشاره می کند . دختری با لبخندی جذاب که موهای طلایی و صافش را شانه کرده است و جوری آرایش کرده است که بامزه تر و دلربا تر به نظر بیاید . عکسی که از صحنه مرگش گرفته شده است همان طور که مری می توانست حدس بزند در یک پمپ بنزین بود ، مری حتی می توانست با چشمان بسته عکس را توصیف کند ، امّا برای اینکه مطمئن شود باید با چشم های خودش میدید که چطور همان طور که در داستان هایش نوشته است فک دخترک خرد شده است ، با همان توصیف ها : قاتل جوری به متقولش حمله کرده بود که تمام فک پاینش جابه جا شود و با زاویه ای غیر معمول بچرخد ، امّا در عین حال ضربه اش تماما خشم نبود ، کنترلی هم رویش داشت ظرافتی هم در این هارمونی خشم بود ، جمجمه بالایی اش اسیب ندیده بود ، حتی ترک هم بر نداشته بود ، فقط کمی از عضله ها منقبض شده بودند که حالت چهره را مثل کسی که فریاد بزند نشان می داد . مثل تابلو جیغ .
مری یک دفعه از کوره در رفت : من نمی دونم . اینکه یه نفر بتونه اینقدر خوب کسایی را پیدا کنه که دقیقا همون ویژگی های داخل داستان های منو داشتن و اونا را به همون شیوه ای که من معرفی کردم بکشه . من نمی دونم ، این منو می ترسونه که چیزی که من خلق کردم اینقدر به واقعیت نزدیک باشه . نباید اینطور باشه .
انگار خشمی که یک دفعه از خودش نشان داده بود ناگهان فروکش کرد . اما نه شبیه کسی که ناگهان یادش بیاید باید نقش یک دختر معصوم و بی گناه را بازی کند ، مثل کسی که یک دفعه در مسیرش زمین می خورد ، یا می ترسد و از ادامه دادن سر باز میزند .
ستوان دافنه خواست حرفی بزند امّا مری وسط حرفش پرید .
ـ یه نفر داره توی زمینی بازی می کنه که من ساختم ، با قوانینی بازی می کنه که من نوشتمشون ، یه نفر داره نقشی را بازی میکنه که من از نوشتن و خلق کردنش به عنوان یه نویسنده سر باز زدم ، یه نفر می خواد به هرچیزی که من از نوشتنش سر باز زدم تبدیل بشه .
ـ من متوجـ...
ـ نه ! متوجه نیستی . یه نفر اون بیرون جلوه تمام ترس های منه ، اون یه هیولا است که من ساختمش ، پس یا میزارید یه گوشه در حالی که اون هنوز داره با راهنمایی های من یکی دیگه را میکشه بمیرم و همکار تمام کارهای ناخلفی بشم که توی عمرش انجام میده .
ـ یا ...؟
ستوان چیزی را فهمیده بود ، هیچ کس اینطور درباره خودش حرف نمیزد ، هیچ وقت نقاشی را پیدا نمی کردی که بخواهد تابلویی که همه تشویقش می کنند را پاره کند ، یا هیچ وقت نویسنده ای را پیدا نمی کردی که اینقدر واضح درباره بزرگترین ترسش در داستان هایش صحبت کند ، درباره قتل هایی که هیچ وقت خلقشان نکرده ، درباره نقطه ضعف داستان هایش .
مری دوباره حالتی زیرکانه و آرام به خودش گرفت : یا می زارید خود نویسنده داستانش را تموم کنه .