کفش های قرمز من

کفش های قرمز من : کفش های قرمز من

نویسنده: Mo_y_gosfandy

فقط من آن هارا میدیدم
همیشه از خودم میپرسیدم
صدای پا ترسناک است؟
و همیشه به یک جواب میرسیدم.اگر صدای پای معلم بعد از پایان زنگ تفریح به سمت کلاس را در نظر نگیریم هیچ صدای پایی ترسناک نیست.کنجکاو کننده است.
وقتی صدای پارا میشنوم فقط میگویم چه کسی پشت من است؟و بر میگردم و دوستانم را که سعی داشتند با من شوخی کنند میبینم،اسم این حس کنجکاوی است.همینطور نیست ؟
به هر حال یک صدای کفش وجود دارد که از آنها میترسم.
از آنها میترسم و نمیتوانم با دیدنش ضربان قلبم را که در تمام تنم حس میکنم کنترل کنم.
این یکی ترس است.خوب میشنسامش
از یک خاطره بد منشأ نگرفته.از خود آن کفش های قرمز پاشنه بلند میترسم.
فقط من آنها را میبینم و هرچه سعی کنم به دیگران وجود همچین چیزی را ثابت کنم فایده ای ندارد.کسی باور نخواهد کرد.
انگار از من کینه ای به دل دارند.
همیشه و همه جا دنبال من هستند.
دیوانه کننده است.هیچوقت درسکوت نیستم.و هیچوقت آرامش ندارم یا احساس امنیت نمیکنم.حتی اگر نبینمشان صدایشان درگوشم هست.حتی اگر در یک مکان شلوغ باشم خود را بین ان همه پا مخفی میکنند و با من حرکت میکنند.

اما هیچ وقت صدایشان شبیه صدای پای دیگران نیست .یک فرقی دارد که میتوانم تشخیصش دهم.خیلی بد است که هیچوقت تنها نباشی و حس کنی کسی تک تک حرکاتت را زیر نظر دارد.

در کلاس درس در اتاقم هنگامی که میخندم و گریه میکنم وقتی تنها باشم و وقتی با دوستانم هستنم.چه بخواهم چه نخواهم آنها همیشه گوشه ای من را زیر نظر دارند و بدون هیچ حرکت و حرف و سوالی مرا شبیه به یک مترسک ترسناک مینگرند.

هیچ راه رهایی از دست آنان وجود ندارد.هرچه دنبالشان بدوم آنها میدوند و فرارا میکنند.هرچه از کسی کمک بخواهم،شماره ی روانشاسی را به من میدهند.

رابطه جالبی بین من و این کفش ها وجود دارد .قطعا این کفش ها بهتر از هرکسی مرا میشناسند و همیشه و در هرجا و در هر حالی که باشم کنارم هستند بدون این که حتی یک کلمه باهم حرف بزنیم یا به هم نزدیک شویم یا از هم سوالی بپرسیم.همانقدر که کنجکاو هستند نسبت به احساساتم بی تفاوت هستند.وقتی گریه میکنم از دور کنج اتاق مرا مینگرند.وقتی میخندم از دور زیر میز مرا مینگرند.فقط یک جفت کفش میبینم اما احساس میکنم میتوانم صورت و لباس و شکل و ظاهر صاحب کفش را ببینم.

یک جورایی انگار بعضاً خیال آزار اذیتم را داشته باشند و بعضاً همانند انسانی که هرچه تلاش کرد موفق نشد،با حسرتی به من خیره شوند.

گاهی اوقات احساس میکنم که اوهم احساساتی دارد.هنگامی که من گریه میکنم آرام اشک میریزد.هنگامی که من میخندم با مهری وصف نشدنی در چهره ای ترسناک و بی‌تفاوت نگاهم میکند.انگار از این حه شاد هستم شادند.

جالب است.مرا میترسانند و به دنبال راه فراری از دستشان هستم.اما انگار بیشتر از اطرافیانم با من همدل باشند.انگار بیشتر از هرکس و بهتر از هرکس مرا بشناسند.

گاها احساس میکنم نکند این خودم باشم؟

اما چطور وقتی من این جا هستم انگار روح باشم و در کفش های قرمز پاشنه داری پا به پای حرکات و احساسات خودم قدم برمی دارم؟

تا سال ها میگذرد و من او با همان حس نفرت و علاقه ای که به هم داریم روزگر را میگذرانیم الان من بیست و چهار سالم شده است و فردا قرار است تولد دوستم را جشن بگیریم تم تولدش را قرمز انتخاب کرده است من به بازار رفتم تا برایش هدیه ای بخرم.البته که من هیچوفت تنها به جایی دعوت نمیشم تنها هدیه ای را نمیدم و تنها به جایی نمیرم همیشه آن کفش های قرمز و عجیب دنبالم هستند.که ای کاش صد بار تنها بودم.

از در مغازه ی کفش فروشی گذشتم.نمیدانم چرا اما برگشتم و به داخل رفتم شاید فکر کردم کفش هدیه این مناسب برایش باشد.که کفش های قرمز و پاشنه بلندی دقیقاً به شکل همان کفش هایی که دنبالم بود دیدم.تمام مغازه را گشتم و با این که میدانستم کسی او را نمیبیند از چند نفر پرسیدم.اما دنبال چه گشتم و چه پرسیدم؟

دنبال همان کفش های قرمزی که سال هاست دنبالم میکنند انگار رفته بودند پیدایشان نمیکردم.حس میکردم او در حق من لطفی کرده باشد.نمیدانم چرا.و حس میکردم از من خداحافظی کرده است و حس انسانی بی شرف را داشته ام که از تنها یارش که از او نفرت داست خدافظی نکرده خوشحال بودم اما حس عجیبی داشتم ارام شدم.کفش ها واقعا نبودند انگا همه چی تمام شده بود و این همه رنجی که من کشیدم فقط در چند صدم ثانیه چشم به هم زدن نابود شدند برگشتم و به آن کفش های قرمز نگاه کردم .

آن هارا پوشیدم.انگار الان من صاحبشان هستم

خریدمشان و به خانه رفتم.

هیچ صدای پایی را نمیشنیدم.وقتی از من عصبانی بودند سفت خود را بر تن زمین میکوبیدند وحشتناک بود من بلند داد میزدم و گریه میکردم و ان ها ادامه میدادند.

اما الان

الان همه جا ساکت است

حس عجیبی دارم انگار کسی ترکم کرده باشد دیگر وجود هیچ کس را در کنارم حس نمیکردم.آن کفش هارا در کمد اتاقم نگهداری میکنم و هر وقت که آنها را میبینم لبخند میزنم و گاهی گریه ام میگیرد.






دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.