رمان سودا قسمت اول

رمان سودا : رمان سودا قسمت اول

نویسنده: rastarad04



دستمو دراز کردم روی عسلی دنبال گوشیم همونطور که زیر پتو بودم پوفی کشیدم
-کدوم قبرستونی هستی پس !؟
سرمو از زیر پتو بیرون اوردم یک چشممو باز کردم چنگ زدم به گوشی الارم مسخره شو قطع کردم با رضایت لبخندی زدم دراز کشیدم توی خلسه ی شیرین خواب و بیداری بودم
-سودا مگه امروز دانشگاه نداشتی؟!
یه ذره فکر کردم دانشگاه؟! وایییی توی جام سیخ نشستم
-مامان بدبخت شدم!
از جا پریدم بی توجه به غر غر های مامان اولین لباسی که دستم اومد و تنم کردم مقنعه مو سرم کشیدم بدون شستن صورتم از کنار مامان رد شدم خاله نجلا سرشو از توی کتاب بالا اورد
-چخبره اول صبحی؟!
-دیرم شد خاله روز اولی!
سری با خنده به تاسف تکون داد لی لی‌ کنان کتونی مو پا زدم
-سودا اینو بگیر تو راه بخور ضعف نکنی!
با استرس هول هولی کیک و از خاله گرفتم بوسه ای به گونش زدم
-خداحافظ عشقم
تا خیابون اصلی دوییدم کوله مو روی شونه م جابه جا کردم گوشیمو از جیبم دراوردم ده دقیقه دیگه کلاس شروع میشد عمرا برسم به بدبختی تاکسی پیدا کردم دربست گرفتم تا دانشگاه، با رسیدن به دانشگاه سعی کردم حس های بدو از خودم دور کنم لازم نیست استرس داشته باشم کاریه که شده، پرسون پرسون کلاس و پیدا کردم پشت در کلاس وایستادم پوفی کشیدم با استرس تقه ای به در زدم صدای استاد قطع شد ثانیه بعد بلند گفت
-بفرمایید!؟
درو باز کردم هول شده لبخند خجالت زده ای زدم
-سلام استاد
اخماش رفت توهم نگاهی عبوس به ساعتش انداخت
-علیک سلام ، خانم به ساعت نگاه کردی؟!وقت اومدنه!
خواستم حرفی بزنم که صدای کسی از ردیف اول بلند شد
-استاد ایشون تازه کاره ، درجریان نیست وقت کلاس مثل مانتو شون کوتاهه
با حرص به صورت بی خیالش با اون پوزخند مسخره نگاه کردم صدای خنده ی بچه ها روی مخم رفت دهن باز کردم با تمسخر لب زدم
-بله مانتوی منم مثل شعور شما مختصر و کمه…
صدای خنده ی بچه ها که بلندشد لبخند پروزمندانه ای زدم اما اون خونسرد بدون مکث‌ جواب داد
-بازم خوبه من همونقدر شعور دارم شما همونم خرج مانتوت کردی
خواستم دهن وا کنم دوتا درشت بارش کنم که استاد با اخمای درهم بهم توپید
-خانم دیر اومدی با همه بحث‌هم‌ میکنی؟!
مستاصل خواستم از خودم دفاع کنم که سریع گفت
-بسه دیگه بیشتر ازین وقت کلاس و نگیر تا پشیمون نشدم بفرما بشین
با حرص دستمو مشت کردم بی حرف نگاهی به کلاس انداختم و به این پی بردم که امروز بخت باهام یار‌ نیست پس مغموم روی تنها جای خالی کنار اون پسره نشستم بوی گرم و ملایم کاپیتان بلک‌ توی بینیم پیچید نفس عمیقی کشیدم برعکس اخلاق بدش سلیقه ش توی عطر خوب بود حواسمو به استاد دادم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.