شرابی جادویی که حالم را عوض کند ؟باور نمیکنم این هم تبلیغ است.
جامم را این بار لب به لب پر کردم تا هرچه زود تر به لب های تشنه ام برسد.
یک جرعه نوشیدم،صدای پای خواهر کوچکترم که هر بار میگفت:(نباید به دنیا می آمدی) را شنیدم.اما این بار فرق داشت ،عجیب شده بود.
انگار از دیدن من خوشحال باشد.
-(تولدت مبارککککک)-
عجیب بود که بعد از بیست سال یکی به من تبریک گفته.
دوید و رفت دنبالش به طبقه پایین قصر رفتم.
مادرم را دیدم که داشت کیکم را تزیین میکرد:
+(عزیزم تولدت مبارک،خیلی ازت ممنونم که با هر سختی بود نفس هاتو قطع نکردی.خوشحالم تو دخترمی و به داشتنت افتخار میکنم،تولد مبارک دخترک شیرین من)+
پدرم با لبخندی شیرین به سمتم آمد:
«پدر؟مگر امروز نباید به شکایات مردم برسید و کشور را اداره کنید؟»
[چرا عزیزم باید،اما با این کار لبخندی بر لب تو می آید؟چطور میتوانم روز تولدت کنارت نباشم؟...عزیز دلم تو همیشه برام بهترین بودی و خیلی خوشحالم تو رو دارم و به داشتنت افتخار میکنم،تولدت مبارک دختر زیبای من]
باور کردنی نبود اما دوستش داشتم...
اگر این یک دروغ بود،هرگز نمیخواستم حقیقت را بشنوم.
اگر این یک خواب بود،هرگز نمیخواستم بیدار شوم.
اگر این یک خیال بود،هرگز نمیخواستم دست از فکر کردن به آن ور دارم.
سر میز نشستیم .مادرم شروع کرد
(تولدت مبارک...تولدت مبارک)
خواهر و پدرم با او خواندن
(تولدت مبارک...تولدت مبارک)
خواهرم تولدت مبارک)
من شمع ها را فوت کردم.
که یکهو
لوستر از بالای سقف جدا شد و مستقیم به سمت من آمد.
چشمانم را بستم و درد زیادی را تحمل کردم.
اما نمیخواستم چیزی را خراب کنم.دهانم را باز کردم که بگویم خوبم.
اون حال و هوا را دوست داشتم.
که خواهرم گفت
(چی؟؟؟!!!)
لحنش عوض شده بود،انگار نمیخواست خوب باشم.
چشمانم را باز کردم و در تاریکی اتاقم خواهرم را با لیوان شکسته شرابم دیدم. روی کتابی که داشتم میخوندم پر از خون بود.
بله حتی من هم اینطور راحت ترم.
اون رویا مناسب من نبود.
زندگی من اینه و بهش عادت کردم.
دیگر مشکلی با چیزی ندارم.
انتظار ندارم تولدم را تبریک بگویند.
یا بگویند دوستت دارم.
یا به داشتنت افتخار میکنم.
همینطور خوب است اگر هر سال بتوانم در آرامش کتاب بخوانم و موسقی مورد علاقه ام را گوش دهم.