قسمت 1

یک مزاحم همه چیز را خراب کرد

نویسنده: Mo_y_gosfandy

چشمانم را گشودم،چیزی که میدیدم را باور نمی کردم،خداوندا یعنی این همان چیزی است که فکرش را میکردم؟همان جایی که شب ها مادربزرگ برایم تعریف میکرد؟ آسمانی آبی و پاک بالای سرم بود و صدای آبی جاری را می‌شنیدم که گوشم را نوازش میکرد و علف هایی نم دار از اشک های باران را بین انگشت های پایم احساس میکردم که باد ملایمی وزید.وزش باد ملایم بین موهایم را تضمین آن جهان دانستم ،یک قدم به جلو و یک قدم دیگر و یک قدم دیگر هم برداشتم.صدای زمزمه ای در گوشم پیچید این دفعه صدای پرندگان بود انگار پرندگان داشتند تمامه مشکلاتی که در این جهان داشتم را به یاد من می آوردند و میگفتند هیچ یک از آن مشکلات را این جا نخواهی داشت،دستانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم،چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم

یعنی در این جا نیازی نیست بابت هر کلمه ای که میگویم به فکر این باشم که مبادا ناراحت شده باشند؟

نیازی نیست از گفتن احساساتم بترسم؟

نیازی نیست حرف های سرد و بی روح انسان هارا تحمل کنم؟

نیازی نیست در تنهایی گریه کنم و درد بکشم و با آن ها بخندم؟

همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که ناگهان صدایی مهیب در آن جا شنیدم لکه ای سیاه در وسط آسمان دیدم که به سرعت داشت پیشرفت میکرد اول آسمان آبی را همانند دل انسان ها سیاه کرد و ابر های پنبه ای را بلعید و به خورشید رسید خورشیدی که در آرامش داشت غروب میکرد را طوری در خود برد که انگار آن یاقوت سرخ از اول فقط یک لامپ کوچک بود همینطور جلو می امد و همه چیز را نابود میکرد دیگر هیچ درخت و گلی را نمیدیدم ،صدای پرنداگان قطع شد صدای آب از بین رفت ان لکهی سیاه الان به اندازهی کل دنیای رنگی من شده بود و فقط به اندازه یک لکهی کوچک از علف ها مانده بود قبل از این که ان لکه ی سیاه به من برسد صدای دیگری شنیدم و از خواب پریدم و با عجله چادر سفیدم را برداشتم و به سمت در حیاط دویدم 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.