ساعت 3:30 بعد از ظهر
همه ی بچه های یتیم خونه خوشحالن بخاطر اسباب بازی هایی که توسط خیریه داره بهشون داده میشه
همه داد میزنن: "عمو دیوید بهترینه!! عمو دیوید بهترینه!!"
دیوید:اوه بچه ها کمترین کاریه که میتونم براتون بکنم لطفا خجالت زدم نکنید
دیوید از یتیم خونه میاد بیرون و جان دوست دیوید بهش میگه:" اوه مرد خسته نمیشی روزی به ده تا یتیم خونه میره بهشون وسایل مجانی میده و کلی براشون خودتو تو زحمت میندازی."
دیوید:من هرگز از کمک به بقیه خسته نمیشم مخصوصا بچه ها یعنی بنظرم دنیا جای بیرحمیه همه به فکر خودشونن یکی باید به فکر کسایی که هیچکس به فکرشون نیست باشه.
جان:اگه من جای تو بودم تا الان بیخیال شده بودم همیشه برام سوال بوده که چی باعث میشه اینکارو کنی.
دیوید:وقتی سابرینا به دنیا اومد تصمیم گرفتم آدم بهتری شم بخاطر همین اینکارارو میکنم الانم یه ماه ندیدمش امشب تولدشه
میخوام امشب سوپرایزش کنم.
دیوید:میبینمت جان.
جان:میبینمت.
دیوید سوار ماشینش میشه و میره به سمت شهرش
ساعت 7 شب
دیوید درحال رانندگی یدفعه یه آدم میبینی درحال راه رفتن وسط جاده اون سعی میکنه ترمز کنه ولی ماشین به اون آدم میخوره دیوید از ماشین خارج میشه میره بالای سر مرد و میگه:"آقا حالتون خوبه؟"
مرد بلند میشه و به دیوید به طرز وحشیانه ای حمله میکنه دیوید اون رو با تمام توانش هل میدی و سریعا میدوئه به سمتش ماشینش تفنگ رو از داشبودر ماشین در میاره د همین حین اون موجود بلند میشه به سمت دیوید میاد دیوید داد میزنه:"جلو نیا لعنتی یه تفنگ دستمه!"
دیوید ماشه تفنگشو میکشه و یه تیر به سر اون موجود میخوره دیوید از ماشین میاد بیرون میره بالا سر اون موجود دیوید بغض میکنه و با خودش میگه:"یعنی من یه نفر کشتم؟" دیوید گوشیش رو برمیداره زنگ میزنه به پلیس از اداره پلیس همچین صداهایی میاد:" اون لعنتی ها اومدن داخل! کمک!" بعد تلفن قطع میشه
دیوید:"چه خبر شده؟"
دیوید یه صدایی از میان درختا میشنوه 4 نفر که شبیه اون موجوده بود به به سمت دیوید میان دیوید سریع سوار ماشینش میشه و گاز میگیره میره به سمت شهرش
دیوید:"اینا دیگه چه موجوداتی بودن"
ساعت 7:20 دیقه شب
دیوید به شهرش میرسه میبینه شهر توی آتیش مردم دارن فریاد میکشن دارن به همدیگه حمله میکنن همه جارو آتیش گرفته دیوید در اون لحظه یاد خونوادش میفته سریع گاز ماشین میگیره میره به سمت خونش دیوید میدونست که هنوز کل شهر سقوط نکرده میدونست که هنوز امیدی هست دیوید با سرعت هرچه تمام تر درحال رانندگی بود سر راه ولی نزدیک به خونش ماشینش چپه میشه و مجبور میشه پیاده بره سمت خونش
ساعت7:40 دیقه شب
دیوید به خونش میرسه در میزنه و زن دیوید در رو براش باز میکنه دیوید سریع با صدای بلند میگه:
"سریع آماده شید نصف شهر نابود شده هرچه سریعتر عمل کنید"
زن دیوید که مات و مبهوت مونده به دیوید میگه:"چی شده؟"
دیوید داد میزنه:"فقط آماده شید! سریع!"
اوناهم بدون هیچ سوالی شروع به آماده شدن میکنن
دیوید از خونش میره بیرون و سعی میکنه همسایهاشو باخبر کنه اول میره پیش دوست صمیمیش تد در خونشو میزنه تد در رو باز میکنه
دیوید:نصف شهر نابود شده زود خودتو پسرتو آماده کن
تد:درباره چی صحبت میکنی؟
دیوید:لعنتی کجاش نامفهموم بود اگه نمیخوای بمیری ماشین آماده کن باید فرار کنیم
تد:باشه! باشه!
دیوید بقیه همسایه هارو هم مطلع میکنه ولی خیلیاشون باور نکردن
تد و دیوید آماده رفتنن تد سوار ماشین میشه استارت میزنه ولی ماشین روشن نمیشه تد میگه:"لعنتی آخه الان"
در همین حین صحبت بین دیوید و سابرینا:
سابرینا:بابا چه اتفاقی افتاده من خیلی میترسم.
دیوید:نترس دخترکم همه چی درست میشه.
یدفعه ای صدای انفجاری شنیده میشه و میبینن اون موجوداتی دارن میان به سمتشون
تد دستپاچه شده سعی میکنه ماشین روشن کنه
دیوید دست تد میگیره از ماشین میکشتش بیرون میگه:"ماشین ول کن باید فرار کنیم"
دیوید دخترشو بغل میکنه و شروع به فرار میکنن اون موجودات دارن به آدما حمله میکنن صدای جیغ داد میاد
دیوید بقیه سریع میرن داخل یه کوچه یه در باز به یه رستوران اونجاست در آخرین لحظه یکی از اون موجودات پسر تد رو میگیره تد یه لحضه وا میسته و داد میزنه:"نهههههه! پسرمممم!"
میره به سمتش ولی دیوید دستش میگیره میکشونتش تو رستوران سریع در رستوران میبنده
تد شروع به گریه کردن میکنه و دیوید میگه:"لعنتی! باید میزاشته نجاتش! آشغال کثافت!"
دیوید سریع میکنه به آروم کردنش و به یدفعه یکی از موجودات که از قبل تو اون رستوران بوده میره به سمت سابرینا دیوید سلاحشو در میاره شروع به شلیک کردن میکنه فقط یک گلوله داره گلولش خطا میره در آخرین لحضه مادر سابرینا خودشو جلوی سابرینا میندازه و توسط اون موجود کشته میشه
دیوید داد میزنه:"نهههههه!"
و...