فصل اول قسمت اول

من خونه نیستم! : فصل اول قسمت اول

نویسنده: zahra_nasirpoor8787

دلم نمیخواست از تختم بلند شم . دوست داشتم تا آخر عمرم بخوابم. به سختی چشام و باز کردم؛ اتاق تاریکِ تاریک بود . ولی چراغ های ریسه ای که بالا سرم بود و تقریبا اون قسمت و روشن کرده بود .چند ساعت بود که خواب بودم؟. نمیدونم ؛ ولی فکر کنم مدت زیادی بود چون هوا تاریک شده بود. بلند شدم و روی تختم نشستم . بدنم کاملا خشک شده بود . یه تکونی به خودم دادم . بلند شدم و خودم و توی آینه ی جلوی تختم نگاه کردم.زیر چشمام طبق معمول گود افتاده بود . چرا احساس میکردم رنگ چشام روشن تر شده بود؟ولی همون بود؛ عسلی . روی بینی ام کک و مک بود ولی بینی ام صاف بود . توی اون دوران ، باد کردن بینی عادی بود . مگه نه ؟؟ ولی من احساس کردم خیلی غیر عادی بود. اصلا قیافه امو دوست نداشتم . ولی بر خلاف تصوراتم همه میگفتن وای چقدر خوشگلی.
وقتی برگشتم گوشیمو بردارم ، چشمم به لباس فرم مدرسه افتاد و هوفی کشیدم . امروز ۳۱ شهریور بود و فردا ، اولین روز رفتن من به هنرستان بود.خودم عاشق این بودم که یه روزی دکتر بشم . مامانمم اینو میخواست؛ ولی بعد اینکه مامان از بابا طلاق گرفت ، منم افت تحصیلی شدید کردم و به معنای واقعی دیگه درس نمیخوندم . 
حدودا ۸ یا ۹ سالم بود که مامان از بابا طلاق گرفت . بعد از این اتفاق ، بابا اصلا به من اهمیت نمیداد و تنها کسی که تو این دنیا داشتم ، برادرم بود که با مامانم رفته بود ترکیه برای تحصیل و منم از اون موقع دیگه ندیدمش . الان دیگه باید حدودا بیست و چهار ، بیست و پنج سالش باشه
 اشکامو پاک کردم و به سمت در رفتم.
در و به آرومی باز کردم ؛ خبری از بابا نبود . آروم قدم برداشتم و جلوتر رفتم. باید مطمئن میشدم که نیست. 
خدا رو شکر نبود . خونمون خیلی بزرگ بود . کمه کمش ۲۰۰ متر میشد.
به سمت آشپزخونه رفتم . یه لیوان آب خوردم . به ساعت بزرگی که توی پذیرایی بود نگاه کردم . ساعت ۱۱:۳۰ بود. الانا بود که بابا بیاد . حوصلم خیلی سر رفته بود . به سمت اتاق رفتم تا آماده شم و برم بیرون. خیلی دیر بود ولی چاره ای نداشتم . هم میترسیدم هم از طرفی حوصلم خیلی سر رفته بود . بابا ام که معلوم نبود دوباره کجا رفته بود که اینهمه دیر کرده بود و معلوم بود که حالا حالا ها نمیاد . 
آماده شدم و راه افتادم . لباس فرمم و اتو نکرده بودم . با خودم گفتم: بیخیال بابا ، همینطوری میپوشم . بعد سریع به سمت در خونه دوویدم و از حرکتم خندم گرفت . با همون حالت خنده دار ، کلیدمو از جا کلیدی برداشتم . در و باز کردم و وارد راهرو شدم و دکمه آسانسور و زدم . چند ثانیه ای منتظر وایسادم . 
در ورودی و باز کردم و سعی کردم سریع از اونجا دور بشم که کسی منو نبینه. تند تند قدم برداشتم . هنوز دو قدمی نرفته بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم....










دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.