من خونه نیستم! : قسمت دوم

نویسنده: zahra_nasirpoor8787

موهای تنم سیخ شد. سرمو با تردید برگندوندم. نمیدونم بگم خوشبختانه یا بد بختانه ولی سامیار بود که طبق معمول رو موتورش نشسته بود . یه هودی سیاه پوشیده بود و کلاهش و گذاشته بود . عین دزدا شده بود.  یه نفس راحت کشیدم و گفتم :
_ تو اینجا چی کار میکنی سامیار؟!
+اومدم ببینمت . میخواستم زنگ در و بزنم که خودت اومدی.
دو قدم بهش نزدیک شدم و گفتم :
تو بی جا کردی اومدی منو ببینی! مگه بهت نگفتم دیگه دنبال من راه نیافت؟؟ از سنت خجالت نمیکشی؟
تک خنده ای کرد و گفت : یه جوری میگی از سنت خجالت بکش انگار چند سالمه؛اختلاف سنیمون همش ۱۰‌ساله. بعدم تو پسر جذاب تر از من پیدا کردی اسممو عوض میکنم چطوره ؟
خونم به جوش اومده بود .  انقدر نزدیک شدم بهش که گرمی نفسش و رو صورتم احساس میکردم. یقه ی هودی شو گرفتم وگفتم: ببین آقای جذاب!راهتو میگیری جوری گم میشی میری که حتی اسمتم دیگه نشنوم. فهمیدی؟
آروم دستامو گرفت و کنارم گوشم گفت : آخه فسقلی! چجوری بیخیالت بشم من . ها؟
بعد دستم و ول کرد چند ثانیه ای هیچی نگفتیم و فقط همدیگه رو نگاه میکردیم . بعد به همون حالت به ساعتش نگاه انداخت و با لحنی که کاملا عوض شده بودگفت: این موقع شب فکر نمیکنی برای رفتن به بیرون خیلی دیر باشه .
تو جواب با حرص و یه کمی بغض بهش گفنم : میگی چی کار کنم ؟ برم بشینم خونه منتظر بمونم بابام مست با دوست دخترش بیاد خونه و ...
وسط حرفم پرید گفت : باشه باشه فهمیدم دیگه ادامه نده.
از کارش خندم گرفته بود . دوسش نداشتم ولی هر دختری جای من بود نمیذاشت آب تو دلش تکون بخوره و یه لحظه ام از دستش نمیداد . از طرفی ام تنها کسی بود که داشتم . یه لحظه به قیافه اش نگاه کردم . بیش از حد مظلوم بازی در می آورد.
خیلی بهم نزدیک بودیم و تقریبا همه حرفامونو بهم میزدیم . ولی از یه روزی به بعد ، تصمیم گرفتم اعتماد بی مورد بهش نکنم . اون ۲۶ سالش بود  و من تازه وارد ۱۶ سالگی شده بودم . تفاوت زیادی با هم داشتیم . اون از یه خانواده نسبتا ضعیف بود و من غرق پول!! . ولی همین حس اعتماد ، مارو بهم نزدیک کرده بود.
یه بغض گلومو گرفت آروم بهش گفتم : من به جز تو کسی و ندارم . و بعد بغلش کردم . نمیدونم چقدر تو بغلش اشک ریختم ؛ فقط مطمئنم انقدر زیاد بود که خود سامی خواست که دیگه گریه نکنم و از بغلش بیام بیرون . سامی!! این من نبودم که تا دو دقیقه پیش ازش میخواستم بره؟؟
ازبغلش بیرون اومدم و به سرعت به سمت خیابون رفتم . اونم که میدونست تو این شرایط باید تنهام بزاره ، دیگه دنبالم نیومد....


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.