آقای خبرنگار پشت میزش نشسته بود و سعی می کرد وقایع آن روز را تایپ کند.
قضیه آن بود آقای وزیر دستش را روی صورت فرد دیگری محکم گذاشته بود و آن فرد هم از چشمانش آب می آمد.
خبرنگار سعی می کرد برای این مسائل کلماتی در ذهن خود بیاورد.
نزدیک ترین فعل به اینکه شخصی دستش را روی صورت کس دیگری گذارد برخورد کردن دست بود.
اما برخورد کردن نمی توانست به وضوح اتفاقی که افتاده بود را بیان کند.
چه عجیب! انگار کلمه ای برای آن نبود.
رو به همکارش کرد و پرسید:
بنظرت کاری که آقای وزیر کرد رو باید چطور بیان کنیم؟
همکارش درنگ کرد
+فکر کنم فعل نوازش کردن رو بتونی استفاده کنی... اما شک دارم.
همکارش هم به درد او گرفتار بود.
-اما اون مرد... انگار از چشماش آب میومد بیرون و هق هق صدا می داد.
اون آدم یه حس خاصی داشته که این اتفاق براش افتاد.
+چه حس خاصی مثلا؟
خبرنگار جستجو کرد: لیست احساسات
جواب: عشق، شادی، شوق
عجیب اینکه آن احساس خاص با هیچ کدام از کلمات فوق وصف نمی شد.
-در کل وزیر چه مدل آدمیه بنظرت؟
همکارش بدنش را کش و قوسی داد و گفت:
+آدم خوب.
خبرنگار با خودش فکر کرد:
البته مگه کلمه دیگه ای برای توصیف آدما هست؟
●●●
اندکی بعد واژگان "آقای وزیر پس از شنیدن مطالبات مردی، وی را نوازش کرد و او با شوق بسیار رفت" برتن روزنامه های روز چاپ شدند.
او می دانست همچین اتفاقی واقعا نیفتاده.
اما باید آن را چگونه توصیف می کرد؟
●●●
شب شده بود و او همچنان تند تند لغتنامه ها را ورق می زد
لااقل لغاتی کهنه باید برای آن واژه ها وجود می داشت!
در نهایت به نتیجه جالبی رسید: بجز شادی و مهربانی چیز دیگری در کشور من وجود ندارد!
لبخند زنان خوابید.در حالی که چشمانش خیس خیس شده بود.