مثله تو باشم

من به شرطی زیبا میشوم که : مثله تو باشم

نویسنده: Mo_y_gosfandy

نگران تر از هر روز.عصبی تر از هر روز.همش خودش رو در آینه ماشین نگاه میکنه و سر و وضعش رو مرتب میکنه.قلبش تند تند میزنه و با بوق ماشین هایی که اسیر در زندان ترافیک شدند یکی میشه.

بیشتر از این نمیتونه صبر کنه.قلب کوچکش دیگر طاقت دوری و دل تنگی رو نداره.خیلی انتظار امروز رو میکشید.باید در تقویمی که روی طاقچه اتاق مادرش بود روز هارا خط میزد،اما او در ساعت اتاق مادرش هر ثانیه را میشمارد و خط میزد. میدانست که این عقربه ثانیه شمار زمان را از او نمیدزدد، بلکه هر قدم کوچکی که بر میدارد قلبش تند تر میزند و به روز ملاقات نزدیک تر میشود.
اجازه بدین چند ساعت به عقب برگردیم تا از تمام ماجرا خبر دار باشید.

باز صدای زنگ ساعت به صدا درمیاد.همان صدایی که برای اِلا حکم زجر را داشت.همان ساعتی که اِلا هر روز بعد از خاموش کردنش به سقف خیره میشد.

(چند روز دیگر باید صبحا صدای گریه های این ساعت را خاموش کنم؟و بد ترین قسمت روز را برای بار هزارم ببینم؟)

اما این بار همه چیز فرق داشت اِلا این بار به گریه های ساعت توجهی نکرد،به درد هایی که با بلند شدنش باید تحمل کند توجه نکرد.بلند شد و موهای فر و زیبایش را در آینه نگاه کرد .باید مطمئن میشد امروز همان روز ملاقاتی است که در انتظارش هر طلوع را غروب کرد.

دوان دوان به اتاق مادرش رفت و تقویم را نگاه کرد…بله همان روز بود.

(بابااااااااااا،زود باش ،زود باش بلند شوووو.بدو دیر میشه.)

آماده میشه ،هیچوقت دوست نداشت آن لباس را بپوشد که مادرش انتخاب کرده،از نظرش بچه گانه بود،اما این بار همان بلوز قرمز را پوشید این بار یک شلوار سفید که رنگ مورد علاقه مادرش بود را انتخاب کرد و این بار ژاکتی که مادرش برایش بافته بود را برای اولین بار پوشید،از نظرش آماده و زیبا شده بود اما یه چیزی کم بود. با عجله به سمت حمام رفت و در آینه برای آخرین بار موهایش را نگاه کرد و چشمانش پر اشک شد،همان موهای بلند و فری را نگاه کرد که مادرش عاشقشان بود.مثله مادرش دستش را بر موج های ناهماهنگ موهایش کشید. برای هیچ کاری تا الان انقدر مطمئن نبود و انقدر به خودش افتخار نمیکرد.قیچی را برداشت و بدون هیچ درنگی موهایش را از ته کوتاه کرد.قیچی همانند تقنگی در قلب تک تک خاطراتش شلیک شد و جنازه شان را برای دختر بر روی زمین انداخت.
اِلا موزر را روشن کرد و ...با صدای موزر کمی دو دل شد .خود را در آینه نگاه کرد و چهره ای جدی به خود گرفت.و شروع کرد، از کناره سرش شروع کرد و گیسوانش که تا دیروز جانشان را به آنها بسته بود بی رحمانه این بار با شلیک نهایی به نگاری از کاشی های کف حمام تبدیل کرد.

تمام موهایش را جمع کرد و در جعبه ای زیبا گذاشت و حرکت کردند.
اِلا مدام خود را در آینه نگاه میکرد،نمیتوانست باور کند.آن موهای فر و زیبای مشکی که تا کمرش بودند و سال ها طول کشید تا موهایش بلند شوند را  در چند دقیقه کشته باشد.قطعا دلتنگ موهایش میشد.اما اگر صد بار به عقب برمیگشت هم همین کار را میکرد.با خودش فکر میکرد ،پس تمام بیمارانی که سرطان دارند و موهایشان را میزنند نمیدانند چقدر زیبا میشوند؟من این طور زیبا شدم.قطعا آن ها از هرکسی زیباترن.

هر اسیر زندان یک روز ازاد خواهد شد.آنها هم بالاخره از زندان ترافیک آزاد شدند.

وارد بیمارستان شد و روبروی در اتاق مادرش...نفسی عمیق که تمام انتظارات و دلتنگی‌هایش را فراموش کند.

دستیگره ی در را کشید و وارد شد.فرشته ای را دید که لباس بیمارستان بال هایش را پوشانده بود و جای خالی موهایش مثله خراشی در قلب او میسوخت.

با دیدن اِلا خنده بزرگی به اندازه ی آسمان آبی بر صورتش نشست.

اِلا دخترم چقدر زیباااا شدی،و دخترش را دراغوش کشید.

اِلا که مدت ها در انتظار بوی تن مادرش بود الان خوشحال تر از هر روز دیگر میخندید.

(مامااان اینجارو ببین! موهات خیلییی بلند تر شدنننن،وااای نمیدونستم انقدر زیبایی)

و بعد جعبه ای که در دستش بود را به مادرش داد.آن فرشته که بال هایش را در لباس بیمارستان مخفی کرده بود جعبه را گرفت و باز کرد.تمام موهای فر و زیبای دخترش را در جعبه دید.

به قدری از دیدن موهای اِلا خوشحال شد که میتوانست گریه کند،اما الان که دختر نازش در کنارش بود وقت این کار را نداشت.

(اِلا عزیزم،واقعا نیاز نبود با خودت همچین کاری کنی،من موهام به زودی بلند میشن)

(مامان فک نکن همش به خاطر تو بود،درواقع بخشیش ....خوب چون فقط تو زیبا شدی من هم موهامو زدم،زیبا هم شدم .الان دو تامون باهم زیباییم مامان … :)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.